eitaa logo
🌼کــــوچــــه‌ شــــهـــدا🌼
1.7هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
°• ❀﷽ #به‌امیدِ‌روزی‌که‌بگویند‌خـادِمٌ‌الشٌـهدا‌به‌شــهدا‌پیوست شروع‌نوکری💚۱۴٠۲/۶/۲٠ پایان‌‌شهادت🌹 #هر‌ماه‌مصاحبه‌باخانواده‌های‌شهداانجام‌میشود😍 #با‌حضور‌خانواده‌های‌شهدا زنده‌نگه‌داشتن‌یاد‌شهدا‌کمتر‌از‌شهادت‌نیست ارتباط با ما👇 @rogaye_khaton315
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼کــــوچــــه‌ شــــهـــدا🌼
چی شد که تصمیم گرفتن برن سوریه ؟
بحث سوریه که پیش اومده بود اروم و قرار نداشت چند بار هم تا فرودگاه رفتن و کنسل شد حتی یک بار هم داییم اسمشون رو خط زده بود که نرن ولی اونقدر بی قراری میکرد و صحبت کرد که داییم رو هم راضی کرد و کاملا به صورت داوطلبانه عازم شدند
امادگی خبر شهادتش رو داشتید ؟ کی و چه موقع خبر شهادتش رو بهتون دادن ؟
🌼کــــوچــــه‌ شــــهـــدا🌼
امادگی خبر شهادتش رو داشتید ؟ کی و چه موقع خبر شهادتش رو بهتون دادن ؟
از اون جایی که دلشوره نمیذاشت اروم باشم زنگ زدم به مادرم جواب نداد با پدرم تماس گرفتم جواب نداد تک به تک با برادر هایم تماس گرفتم هیچ کدوم جواب ندادند آقا سعید هم رد تماس زدند زنگ زدم به عمه ام که همسایه خونه پدرم هم بودند گفتند که رفتند خونه پسرش اما وقتی دید خیلی نگرانم گفت به عمه بزرگترم که اونم خونه اش یه کوچه با خونه پدرم فاصله داشت زنگ میزنه و بهم خبر میده همسرم هم از صبح زود رفته بود بیرون وقتی اومد خونه گفتم چرا هیچ کس امروز جواب تلفنم و نمیده گقت نگران نباش آماده کن بچه ها رو بریم پیششون خیالت راحت شه اومدیم پایین دیدیم خواهرم هم جلو در خونمونه و میخواد با ما بیاد پسرم که ۵ ماهش بود رو بغل کردم و دخترم رو هم دادم بغل خواهرم و نشستم تو ماشین
🌼کــــوچــــه‌ شــــهـــدا🌼
از اون جایی که دلشوره نمیذاشت اروم باشم زنگ زدم به مادرم جواب نداد با پدرم تماس گرفتم جواب نداد تک ب
صبح نا آروم و دل نگران بودم و نمیتونستم بخوابم به همسرم خبر داده بودند یکی از مرادی ها تیر خورده برادر همسرم همراه برادرم سوریه بودند و ما نگران بودیم به هر کس وهر جایی که ذهنمون یاری میکرد تماس گرفتیم ولی همه رد کردند و گفتند این خبر کذبه گفتم بهتره به دایی زنگ بزنیم (پدر خانم حمید آقا) گفتم اگه خبر راست باشه حتما دایی مطلعه اما دایی گفت نگران نباشید و خیالمون رو راحت کرد نمیدونم چطور صبح شد.
🌼کــــوچــــه‌ شــــهـــدا🌼
صبح نا آروم و دل نگران بودم و نمیتونستم بخوابم به همسرم خبر داده بودند یکی از مرادی ها تیر خورده بر
به چشم میدیدم که همسرم قبل جاری شدن اشک هایش آنها رو میخشکونه و حس میکردم خواهرم به هر نحوی مراقب حالم هست و نگران نگاهم میکندـ نکران من بودند که هر جا همیشه گفتم جونم به جون برادرمه؟ همه این ها رو میدیدم و حس میکردم اما نمیخواستم و نمیتونستم باور کنم به تلنگری که ته ذهنم زده میشد
🌼کــــوچــــه‌ شــــهـــدا🌼
به چشم میدیدم که همسرم قبل جاری شدن اشک هایش آنها رو میخشکونه و حس میکردم خواهرم به هر نحوی مراقب حا
هشت سال گذشته و هنوزم وقتی میخوام از اون روز تایپ کنم یا بگم انگاری تو چله زمستون وسط یه عالمه برف و سرما ساعت ها گیر کرده ام تمام تنم یخ زده و دستانم میلرزد و یه بغض بزرگ که راه گلویم را سد کرده و نمیزاره فریاد بزنم و تنها برای نبودن برادری که نفسم بند نفس هاش بود سوگواری کنم.
🌼کــــوچــــه‌ شــــهـــدا🌼
هشت سال گذشته و هنوزم وقتی میخوام از اون روز تایپ کنم یا بگم انگاری تو چله زمستون وسط یه عالمه برف و
حمیدم میدونم که میدونی چقدر زیاد دوستت دارم ❤️ و به خاطر همین به خاطر خودت خوشحال شدم که شهید شدی و منکه با تو بزرگ شده بودم و زندگی کرده بودم و تلاشت رو دیده بودم میدونستم که لیاقت شهادت رو داری و خداروشکر که خدا هم این سعادت رو نصیب کرد.
🌼کــــوچــــه‌ شــــهـــدا🌼
حمیدم میدونم که میدونی چقدر زیاد دوستت دارم ❤️ و به خاطر همین به خاطر خودت خوشحال شدم که شهید شدی و
از زمان آخرین خداحافظی و از زمانی که قبل پرواز صداتو شنیدم و از زمانی که آخرین بار صدات رو از سوریه شنیدم زود و سریع گذشت که اصلا آمادگی نبودن و نداشتنت رو نداشتم من تا وقتی هم رزمانت برگردند امیدوار بودم همه این اتفاقات یه خواب بوده باشد اما نبود. اون روزی که جلو درب خونه بابا پیاده شدم و اون همه دوستان و فامیل و همکارانت رو دیدم اون روزی که ما رو بردند معراج شهدا و برای آخرین بار به گونه هایت دست کشیدم و بوست کردم اون روزی که تو رو در جایی که خودت برای مزارت انتخاب کرده بودیم خوابوندیم و همه روزهایی که بابا و مامان رو دیدم و سعی کردم قوی باشم
از روزاخر در معراج الشهدا زمان وداع با اقا حمید میفرمایید عکس پیکرشون و دارید بفرستید
🌼کــــوچــــه‌ شــــهـــدا🌼
از روزاخر در معراج الشهدا زمان وداع با اقا حمید میفرمایید عکس پیکرشون و دارید بفرستید
من تو این دنیا نبودم من خودم نبودم جسمم روحم هیچی وجود نداشت من هنوزم از اون روزی که برادرم رو در معراج اشهدا دیدم یه تصویر مبهم دارم من...
عکسهای شهید بزرگوار در راهیان نور
نحوه شهادت شهید عزیز👇 حمید اقا در ماموریت جعفر طیار در عملیات نصر۲ در سوریه منطقه حلب ناحیه العیس در ۴ اذرماه در اثر ترکش های زیادی که به بدنشون وارد شده بود و خونریزی شدید به شهادت رسیدند
خواب شهید رو میبینید ؟ حضور شهید رو درخونه احساس میکنید ؟
🌼کــــوچــــه‌ شــــهـــدا🌼
خواب شهید رو میبینید ؟ حضور شهید رو درخونه احساس میکنید ؟
اوایل خیلی بیشتر میدیدم الانم گاهی خوابشون رو میبینم یه عکس بزرگ حمیداقا گوشه خونمونه که من خیلی دوسش دارم و خیلی وقتها که دلتنگی امونم رو میبره میشینم روبروش و باهاش حرف میزنم و اروم میشم و خوشحالم که به اون چیزی که میخواست و ارزوش بوده رسیده اینقدر این کارو کردم بچه هامم یاد گرفتن و با داییشون حرف میزنن حتی گاهی گله من رو بهشون میکنن
تما م لحظه ها خاطره هست خاطره ای که برا شما خیلی به یاد ماندنی بوده از شهید عزیز برامون میفرمایید
🌼کــــوچــــه‌ شــــهـــدا🌼
تما م لحظه ها خاطره هست خاطره ای که برا شما خیلی به یاد ماندنی بوده از شهید عزیز برامون میفرمایید
من و اقا حمید خیلی به هم نزدیک بودیم و زیاد وقت میزاشتیم برای هم مخصوصا زمانی که ازدواج نکرده بودم خاطره زیاد از حمید اقا دارم اما هروقت صحبت از خاطره میشه یاد اخرین باری که قبل شهادتشون دیدمشون میافتم حرفی که بهشون زدم و نگاهی که باعث شد تمام عمر شرمنده گفتنش بشم که چرا چنین درخواستی کردم😔
مزار مطهر شهید کجاست؟ عکس مزارشون و میفرستید
مادر بزرگوار شهید 😭