💔🍃
گفتن بسیجی باید "خاڪــی" باشه
"خــــاڪــ" شد
#شهداشرمنده_ایم
#یادشهداباصلوات
20.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
/کفترجلد آسمان حرميم./ آسوده ب زيرسايبان حرميم/ اين امنيت کشورمان رابخدا مديون مدافعان حرميم/
جاذبـہ . . .
هـمان چشـمهـای توست
نگــــاهـم كن كہ بی تــو😞
در زمين و آســـمان🌱
معلّق خـــواهــــم ماند💔
#شهـید_محمدابراهیم_همت
روزتون متبرک به نگاه شهید🌹
20.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
/کفترجلد آسمان حرميم./ آسوده ب زيرسايبان حرميم/ اين امنيت کشورمان رابخدا مديون مدافعان حرميم/
🔴 خانم کمحجابی که به شیشهی ماشین #سردار_سلیمانی میزند...
💠 #سردار_سلیمانی نقل میکند یکبار با دخترم زینب رفته بودیم که میوه بخریم. من داخل ماشین نشسته و منتظر دخترم بودم. هم زمان دختر خانمی که پوشش مناسبی نداشت، با شک و تردید من را نگاه میکرد و به همراهش میگفت: او سردار سلیمانی است؟ همراهش میگفت: مگر ممکن است که چنین شخصیتی بدون گارد و حفاظت بیاید و انکار میکرد. تا آن که نزدیک آمدند و به شیشه ماشین زدند و از من پرسیدند که شما سردار سلیمانی هستید؟ گفتم بله. با تعجب از من خواستند که چیزی به آنها به عنوان یادگاری بدهم. من هم تسبیح دستم را به آنها هدیه کردم. اما دیدم دارند سر آن با هم مجادله میکنند. انگشترم را هم به آنها بخشیدم.
🔴 راوی سرهنگ حمزهای
✍ #تخریبچی
هرصبح
دلم رابه نگاه پرمهرت گره میزنم
و روزم را آغاز میکنم
باتو زندگی ام ازبرکت سرشار است
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
پرده ی صبـــح کنار می رود
خورشیـد ، گیسوانش را
روی زمین پهن می کند ..
زندگی ، گرم می شود
تـــو می خندی؛
من عاشق می شوم ...
یک نگاه و یک تبسم
گر کنی سرمایه ام
نوش و نیش هر دو عالم
را سراسر می خرم
#شهید_سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#سلام_صبـحتون_شهـدایـی
ماجرای کتک خوردن سردار سلیمانی از خاطرات دکترقالیباف
محمدباقر قالیباف در ضمن خاطره نویسی از دوران جنگ ماجرای جالبی از باز کردن راه آب به همراه چند تن از فرماندهان ارشد جنگ را روایت می کند.
فرارو: قالیباف در خاطره ای که در وب سایت رسمی اش منتشر شده است می نویسد:
حدود ساعت ٣ بعد از ظهر، به همراه سه نفر دیگر از فرمانده ها در ارتفاعات گولان بودیم. من، آقای قاسم سلیمانی، آقای مرتضی قربانی، و آقای اسدی.
از ماموریتی بر می گشتیم که دیدیم راه را آب گرفته و ماشینهایی که نیروها را می آوردند، در راه مانده اند و وضعیت بدی ایجاد شده بود. وانت ما هم در راه ماند و پیاده از ارتفاعات بالا آمدیم.
دیدیم علت خراب شدن راه، این است که بچه های ادوات قرارگاه، برای کار گذاشتن قبضه های خمپاره ها، زمین رو کندند و خاکهایش را ریخته اند در جوی آب. آب هم مسیرش عوض شده بود و تا پایین، هم گل درست کرده بود و هم یخ زده بود. همین باعث شده بود تا راه خراب شود و ماشین ها در راه بمانند. بچه ها هم متوجه نبودند این مسائل ایجاد شده است؛ ما هم بیل برداشتیم و خاکها رو جابه جا کردیم تا راه آب درست بشود.
در همین حین یکی از بچه های بسیجی آمد طرف ما و گفت: شما اینجا چی کار دارید؟ چه کار می کنید؟ به بیل ما چه کار دارید؟
آقای قربانی گفت: ول کن... بگذار کارمون رو بکنیم و جر و بحث شد و او وقتی دید تنهاست و ما چهار نفریم، برگشت آنطرف تپه، تا بقیه رفیقهایش را خبر کند!
دوید که برود طرفشان، مرتضی قربانی احساس کرد طرف فرار کرده! دنبالش دوید و کلتش رو درآورد و یک تیر هوایی زد! طرف رفت بالای تپه، رفیقهایش را خبر کرد، برگشت و گفت کی تیر زد؟! مرتضی گفت من زدم!
گفت تو بیخود کردی زدی... و محکم زد تو گوش مرتضی! مرتضی هم زد و حاج قاسم هم دوید کمک و آنها هم آمدند و خلاصه دعوا شد!
من دیدم اونها دارند همدیگر رو می زنند، بیل را رها نکردم و ادامه دادم و راه آب را باز کردم!
حاج قاسم را انداخته بودند روی ماشین و حسابی او را میزدند! کمی گذشت و آنها نسبت به ما حدس هایی زدند. خلاصه بعد از کتک کاری رفتند.
از آن موقع هر وقت حاج قاسم را می بینم می گوید تو آن موقع سیاست مداری کردی و با بیلت به کمک ما نیامدی! من هم می گویم ما رفته بودیم جوی باز کنیم نرفته بودیم دعوا کنیم که!