eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.4هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
@shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که زیباست🌹
@shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که زیباست🌹
استفاده از تصاویر برای کانال هاے دیگه فقط با ذکر منبع حلال است😊
جنازه پسرشونو که آوردند چیزی جز دو سه کیلو استخوان نبود پدر سرشو بالا گرفت و گفت:«حاج خانوم غصه نخوری ها !!! دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادش... @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که زیباست♥️
🌹🌹 "مفقود الاثر" می گفت:" دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است. آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام". در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی می کرد. می گفت:" آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد". در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:" دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین (علیه السلام)هستی، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی رسد". یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:" دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر حضرت زهرا(سلام الله علیها) هم ناشناخته مانده است". @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که زیباست🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَ لأََبْكِيَنَّ عَلَيْكَ بُكَاءَ الْفَاقِدِينَ دلم برایِ اشک می‌خواهد گریه‌هایِ بلند بلند..!🥀 ..؛ •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
امشب باید مُرد برای رُقَــیَّــِه!! زجر ول‌ ڪن نبود؛ حرمله می‌ زد دخترڪ را بدون فاصله می‌ زد 😔🌸🍃 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
#‌یا_حضرت_رقیه😔🍃 همه لب تشنه و آبی به حرم آمد؟ نه قمرم رفت بیارد قمرم آمد؟ نه رفت با مشک که آبی برساند به حرم ساقی از همه لب تشنه ترم آمد؟ نه چند شب میگذرد نیست عمو…ای بابا تو بگو خواب به چشمان ترم آمد؟ نه در غریبی ز تمام تنم آتش می‌ریخت مرحمی بر جگر شعله ورم آمد؟ نه سنگ میخورد سرم خار به پایم، اما هرچه فریاد نمودم پدرم آمد؟ نه ماه و خورشید و ستاره همه بر نی بودند سنگ بسیار ولیکن سحرم آمد؟ نه دیده کم سو شده از شدت سیلی، اما غیر خونِ جگرم از بصرم آمد؟ نه 💔 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
روضه‌ی کرب‌وبلا همه سخت است ولی مانده‌ام من بخدا با شب سوم چه کنم؟💔🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_20 از خوشحالی زیاد گریم گرفته بود...روک
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 رو کردم به نیلوفرو گفتم: -به به ببین چه شاهکاری کرده. نیلوفر خندید و گفت: -من که کاری نکردم فقط گوشه ای از جبران خوبیاته... یه دونه زدم رو پاش گفتم: -این حرفا چیه دختره ی بی تربیت !! همگی خندیدیم... گوشه ی کیک سه تا فشفشه بود دورشم شمع های کوچیک کوچیک. نگار شمع هارو روشن کردو هانیه هم فشفشه هارو. بعد از کلی دیوونه بازی و عکسو فیلم.. شروع کردن تولد مبارک رو خوندن قرار شد خوندنشون که تموم شد من شمع هارو فوت کنم... بچه ها داشتن میخوندن و من در حال آرزو کردن بودم... دیگه هیچ چیز نشنیدم مثل یه فیلم همه چیز اومد جلوی چشمم... روز اولی که علی رو بعد از چند سال دیدم تا روزی که برای آخرین بار بهم پشت کردو رفت... روزی که حافظ گفت منتظر باش... توی دلم آرزو کردم که خداکنه حافظ درست گفته باشه... خداکنه که بالاخره یار به مرادش برسه... به خودم اومدم دیدم بچه ها هاج و واج نگاهم میکنن سپیده ابروهاشو بر توهم و گفت: -اگه آرزو هاتون تموم شد برای ماهم یه امن یجیب بخون!!بابا فوت کن شمعو گشنمونه!!! دوباره همگی زدیم زیر خنده... بچه ها شروع کردن به شمارش و بعد از 1...2...3...4...5... و وقتی به بیست و سه رسید...من شمع ها رو فوت کردم... همگی دست زدن و من هنوز هم توی شوک بودم رو کردم به بچه ها گفتم: -بچه ها واقعا دستتون درد نکنه نمیدونم چجوری جبران کنم. محدثه گفت: -نمیدونم نداره که ماه دیگه همین موقع ها تولد منه میتونی اونموقع جبران کنی... همگی به هم نگاه کردیم و خندیدیم...خلاصه اون روز ما بعد از این همه سختی و غم شد پر از خنده و شوخی... بعد هم کیک خوردیم و با بچه ها چای و نسکافه سفارش دادیم. بعد هم نوبت به کادو هام رسید...کادو هارو یه گوشه از میز چیده بودن...شروع کردم به باز کردن کادو ها. اولین کادو برای محدثه بود که با کاغذ کادوی قرمز دیدنی شده بود بازش کردم و یه لباس قرمز شیک بود همینطور کادو های بعدی.سپیده برام یه ساعت خریده بود.هانیه هم یه مجسمه ی زیبا.نگار هم مثل محدثه یه دست لباس خیلی قشنگ.رسید به کادوی نیلوفر یه جعبه ی کوچیک بود یکم نگاش کردم چشم هامو ریز کردم و گفتم: -چی خریدی کلک؟؟؟ نیلوفر لبخند زدو گفت: -بازش کن... وقتی بازش کردم شوکه شدم یه نیم ست خیلی قشنگ بود رو کردم بهش گفتم: -نیلوفر...اخه این چه کاریه!! بغلم کردو گفت: -هیچ چیز نمیتونه خوبیاتو جبران کنه. -دیوونه این حرفارو نزن خول میشیا... کلی گپ زدیم دیگه هوارو به تاریکی بود کم کم بلند شدیم و آماده ی رفتن شدیم... ... نویسنده این متن👆: 👉 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_21 رو کردم به نیلوفرو گفتم: -به به ببین
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم... بین راه یه عده ازمون جدا شدن و یه عده هم همراهمون اومدن.سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه...غروب شده بود... یه غروب تولد دلگیر... بین راه بیشتر بینمون سکوت بود... من و نیلوفر،نگار و هانیه قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم... ولی بازم بعد از گذشت مسیری نگار و هانیه هم ازمون جدا شدن و موندیم منو نیلوفر... بینمون چند دقیقه ای سکوت بود اتوبوس هم خلوت بود و هوا تاریک... میتونم بگم که تموم فضا گرفته بود... نیلوفر سکوتو شکست و با صدای آروم گفت: -خوبی؟؟؟؟ برگشتم نگاهش کردم دستمو گرفت بهم لبخند زدو گفت: -میدونم ناراحتی... جواب این حرفش هم فقط نگاه تلخ من بود... دوباره گفت: -روز تولدته خوشحال باش... این دفعه حرفش بی پاسخ نموند با سردی تلخی گفتم: -چجوری میتونم خوشحال باشم؟؟ -زهرا یه سوال بپرسم؟ -بپرس! -دوسش داری؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -نیلوفر بین ما هیچ چیزی نبوده اونقدرم توی این یه هفته در معرض دید هم قرار نگرفتیم...ولی خب از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ شد... نمیدونم نیلوفر تقدیر خیلی پیچیدست... نیلوفر به نشونه ی هم دردی دستمو فشار داد و با ناراحتی گفت: -عزیز دل من...من درکت میکنم ولی حالا دیگه اون رفته...یا باید یه جوری برش گردونی یا باید بیخیالش شی. -اگر بخوام برش گردونم پس غرور درون من چی میشه. -پس مجبوری فراموشش کنی. اشکی از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه هام... حافظ اشتباه کرده بود رسیدن به مراد من علی نبود،رسیدن به فراموشی علی بود... نیلوفر اشکمو یواش با دستش پاک کردو گفت: -درست میشه همه چی غصه نخور. لبخند تلخی زدم و گفتم: -امیدوارم. ایستگاه اخر اتوبوس پیاده شدیم و بعد از طی کردن مسیری از هم جداشدیم. بعد از یک ربع جدا شدن از نیلوفر رسیدم خونه. جلوی در رسیدم نگاهی به در خونه ی علی انداختم و بعد هم رفتم داخل. مادر بزرگ مثل همیشه با اون عینک ته استکانیش نشسته بود جلوی تلوزیون...رفتم پیشش و پیشونیشو بوسیدم و گفتم: -سلام مامان جونم. -سلام عزیزم دیر کردی نگران شدم. -ببخشید مامانی.بیا ببین چیا برام کادو آوردن. نشستم پیش مادر بزرگ و کادوهامو دونه دونه بهش نشون دادم و خودم زدم به بی خیالی باید سعی میکردم فراموشش کنم چون مطمئنم اگر این کارو نکنم از پا میفتم اون شب خیلی با مادر بزرگ خندیدیم ولی انقد خسته بودم که زود خوابم برد... ... نویسنده این متن👆: 👉 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
پروردگارا🙏 هنگامی که ثروت به من بخشیدی،خوشبختی ام را نگیر تواناییم دادی،عقلم را نگیر مقامم دادی،تواضعم را نگیر شبتون آرام💙💫 •❥•❤️🌿 ↳ @shahadat_arezoomee ما دادیم که شهادت زیباست↑💕
بسم الله الرحمن الرحیم❤️ بسم رب الحسین💔
بـــچـہ هـــا... دختران شہدا😭 پــسران شہدا😞 همــسران شہدا😔 خواهران و برادران شہدا😞 مـادر پدراے شہـدا😞 بچـہ ها و خانمہا و آقایان عادے(شہید ندارن) و همه و همه توے این برنامہ یا چالش شرڪت کنید😊 ڣڪ ڪنید امام حسین براے چند دقیقه اومده پیشتون و چند تا جملہ میتونید بہشون بگید میشہ اون کلماتو و جملہ هایے ڪہ قراره براے آقا بگید براے بچـہ هاے ڪانالم بگید😊 براے ما ارسال ڪنید @ya_hosin313
#ارسالے
#ارسالے😭 #محرمتون_تسلیت💔 #ماه_محرم▪️