دلم آسمون میخاد🔎📷
🌱♥️ یا رضامارا ڪربلایی ڪن... حرمم لازمم 🍃😔 #asemon ☘🕊
.
.
روزهاراهَمگۍچشم
بهراهیمحُسین
تامُحَرمبِرِسَد
فَصلِخوشنوڪرها...!
#حالغریب
#شبهیئت
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_5 بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سریع علی رو شنیدم و بعد
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_6
چشمم خورد به علی...
مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت...تا منو دید سریع از مانشین پیاده شد و اومد طرفم...
سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد...
دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم...
تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد...و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم:
-ممنونم از کمکتون...
و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد...
رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه...
تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم عشق ...
ساعت اخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون...
جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم سرنشین علیه...
اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم که از شانس بدم منو دید...از ماشین پیاده شد و منم سریع دوویدم رفتم پشت دانشگاه تا از اون طرف تاکسی سوار شم...
متوجه شدم داره پشتم میاد...سرعتمو بیشتر کردم تابالاخره منو گم کرد رسیدم پشت دانشگاه به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم... و راهمو ادامه دادم...رسیدم به دیوار و خواستم ازش رد شم که یک دفعه صورت یه مرد اومد جلوی چشمم...خیلی ترسیدم یه جیغ بلند کشیدم...متوجه شدم علیه...گفت:
-هیس...زهرا خانم نترسید...
وقتی دیدم علی بود حرصی شدم و گفتم:
-ببخشید میتونم بپرسم که چرا اتقدر منو تعقیب میکنید؟؟؟؟
-ببخشید من قصدی نداشتم...نمیخواستم بترسونمتون...
-نمیخواستین ولی این کارو کردین!!اصلا شما جلوی دانشگاه من چیکار میکنید؟؟؟؟؟آقای صبوری من آبرو دارم!!!!!
-من...من قصدی نداشتم من اومده بودم.....
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-خواهشا دیگه مزاحم من نشید...
-ولی...
ابروهامو محکم توی هم گره زدم و بانفرت نگاهش کردم بعدهم نگاهمو محکم ازش گرفتم و رفتم اونم با چهره ی ناراحت و شکسته بهم زل زده بود همین که به نزدیک ترین پارک دانشگاه رسیدم نشستم روی یکی از نیمکت تا و زدم زیر گریه دستام میلرزید...
وای زهرا تو چیکار کردی؟؟؟؟دختره ی مغرور احمق....
هیچوقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی!!!
توهمین حال بودم که صدای موتور شنیدم...
من از این صدا تنفر داشتم...
قلبم شروع کرد به تپش...
موتور نزدیک و نزدیک تر میشد...و قلب من تند و تند تر میزد...وای خدای من چشمامو بستم!بعد از چند ثانیه متوجه رد شدنش از کنارم شدم.چشمامو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...یاد علی افتادم که چطوری اون روز با اون دوتا بی سرو پا در گیر شد...اونوقت من بی لیاقت اینطوری جوابشو دادم.
انقدر اونجا نشستم و گریه کردم که اصلا متوجه نشدم یک ساعته گذشته سریع بلند شدم و با بی حوصلگی راهی خونه شدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہاے 👉
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
دلم آسمون میخاد🔎📷
سلام آسمونے ها 🌈😌 💐قبول باشه چله نوڪریتون. 📝یادآورے چله↓ ۱-زیارت عاشورا ۲-دعاے عهد ۳-روزانه ترڪ یڪ
سلام آسمونے ها 🌱🕊
☘قبول باشه چله نوڪریتون.
📝یادآورے چله↓
۱-زیارت عاشورا
۲-دعاے عهد
۳-روزانه ترڪ یڪ گناه
🌿🌻ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❗️ترگ گناه امروز شامل،ترڪِ بدحرف زدن[فحش] و زبان درازےِ ....❌
📋 ترڪ گناه بیست وچهارم
آفرین به خودمون🌿😁
#اطلاعیہ 📜
جشن #غدیر علوے و #حجاب فاطمے
{🎉🎁💝🎈}
سلام رفقاے غدیرےجاݧ😊🍃
خوبین ڪہ الحمدالله؟
رفقا ما قصد داریم براے عید غدیر
یہ کار #قشنگ و #بابرکت انجام بدیم
هرکسے ڪہ میتونہ حتے در حد یڪ
کیک خونگے [🎂] کلوچه [🍪🍩]
شکلات (🍬🍭🍫) چند شاخه گل (🌹💐) و هرچیزے ڪہ،میدونین این کار رو قشنگ تر میکنه به همراه نوشته هاے ناب پویش در مورد #حجاب
رو بهش ضمیمه کنین🖇📌
و بین افرادے که حجاب درستے ندارن
پخش کنین وحتما هم تاکید کنین که
عیدے عید #غدیر از طرف امام علے{ع}
هستش و کسایے ام ڪہ بیان شیرینے دارن
بگن که به مناسبت این روز قشنگ
بخاطر مولا روسریتونو جلو بکشین 🙂
اینم از کانال نمونه محتواها
پرازایده هاے جذاب براے این روز بزرگ
ان شاءالله بازم تکمیل میشہ محتواها↓
📩 || @nimeshaebanfatmi
شاغل و غیر شاغلم نداره ها همه میتونین
جانمونے رفیق☺️
این عکسے روهم کہ میبینید یہ تصویر جدید و جذاب هستش پیشنهادے براے پروفایل خودتون یا کانالتوݧ 🌟براےاحیاےغدیر
کلے ام ڪہ ثواب داره 😉
#لبخندامیرالمومنین_نصیبتون {♥}
#پویش_حجاب_فاطمے
🔮
غســـــ💦ـــــل روزجمــــعه
"و"
نــــــــــــ♥️ـــــــــــماز جمــــــــعه
رو فراموش نڪنید.
#التماس_دعاےفرج
#التماس_دعاےشهادت
🌿اللهم احفظ القائدناامام خامنه اے
#asemon
🌱📿
🔴 آیت الله حائری شیرازی:
🔹تا دیر نشده، هر کاری میتوانید برای ظهور بکنید.
🔹هر کاری که به ذهنتان میآید در این دوره و زمانه، تا ظهور نشده بکنید. جلوترها نگران این بودیم که بمیریم درحالیکه ظهور نشده؛ حالا نگرانیم بمانیم درحالیکه ظهور شده باشد! چون بعد، امام زمان علیه السلام از ما میپرسد که وقتی من نبودم شما چکار کردید؟ چه چیزی به ایشان بگویم؟
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
Shab04Moharram1393[11].mp3
5.69M
#حاج_امیر_عباسی
🎵 انقدر رو سیاهم و هوا پرستم...
#مناجات_باامام_زمانعج
•❥•❤️🌿
↳ http://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
🍂روحالله اومد پیشم برای مشورت. گفت به نظرت برم #دانشگاه یا اقدام کنم برای #سپاه؟
🍂گفتم به نظرم تو دانشگاه آینده بهتری داشته باشی. کمی فکر کرد و گفت:
-پس #سربازی امام زمان(عج) چی؟
🍂برای آیندهاش #هدف داشت. هدفی بزرگ که به آن رسید.
✍یکی از دوستان شهید
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
💢 حالا تو ظهور نکن آقا
حالا، تو این جمعه هم #ظهور نکن.
چیزی بر غصه های ما افزده نخواهد شد.
ما که از ابتدای هفته به یادت نبوده ایم تا غروب جمعه برایمان #غصه شود.
جنس غصه های ما با تو فرق دارد.
آقاجان، به امید ما منتظر نباش.
ما تا از رکود و تورم عبور کنیم گرد پیری بر محاسنت می نشیند.
ما طول هفته را مشغول #هشتگ و لایک هاییم، تو پسِ پرده غیبت بمان آقا...😔😭
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
•
.
میگفت:
فڪرت كھ شد امـام زمان....
دلـت میشھ امـام زمانے❤️
عقلـت میشھ امام زمانے
تصمـیم هات میشھ امام زمانے
تمام زندگیت میشھ امام زمانے👌
رنگ آقا رو میگیرے كم كم...
فقط اگھ توے فكرت دائم
امـام زمانـت باشھ...💜
#خدایافکرماراامامزمانیبگردان
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_6 چشمم خورد به علی... مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کن
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_7
دم خونه که رسیدم متوجه شدم ماشین علی نیست...یکم نگران شدم گفتم خداکنه بلایی سرش نیومده باشه!با ناراحتی وارد خونه شدم بدون این که رومو طرف مادر بزرگ کنم سلام کردم و گفتم که میخوام استراحت کنم مادربزرگ هم تعجب زده فقط نگاهم کرد رفتم داخل اتاق و درو بستم رو به روی آیینه نشستم خوب که به خودم نگاه کردم دیدم از شدت گریه چشم هام پف کرده!!!!
نفس عمیقی کشیدم و دراز کشیدم روی تخت...از خستگی زیاد خوابم برد...
ساعت حدود 6 بود که از خواب پاشدم بدون این که به چیزی توجه کنم رفتم سمت پنجره.جای پارک ماشین علی هنوز خالی بود...یعنی کجاست...دلم شور میزنه!!اگر بلایی سرش بیاد هیچ وقت خودمو نمیبخشم...توی خونه موندن روانیم می کرد...لباس هامو تنم کردم وچادرم هم انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون...
به محض این که در حیاط رو بستم ماشین علی اومد داخل کوچه...
خنده ی تلخی نشست روی لب هام!
دوویدم طرفش باید ازش عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم که چی شده بود و من چه فکری کردم باید بهش بگم که منظوری نداشتم و از عصبانیت و خستگی زیاد اون برخورد رو داشتم...منتظر موندم تا از ماشین پیاده شه وقتی پیاده شد رفتم طرفش سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-سلام...
یه نگاه از سر ناراحتی بهم انداخت و گفت:
-سلام.
بعد هم روشو کرد اون طرف و رفت سمت در خونشون...
دستمو اوردم بالا و گفتم:
-...ببخشید...
-عذ خواهی لازم نیست خانم باقری.
من اشتباه کردم که اومد جلوی دانشگاه شما.مقصر بودم میدونم و عذرمیخوام و به گفته ی خودتون دیگه مزاحمتون نمیشم.
-نه....من....
-شرمنده باعث ناراحتیتون شدم...یاعلی!
علی رفت داخل خونه و درو پشت سرم بست...و قطره ی اشک من از روی گونه هام سر خورد...
اصلا فرصت حرف زدن بهم نداد...همونطور که من فرصت حرف زدن بهش ندادم...من نمیدونستم علی چرا اومده بود جلوی دانشگاه من و اون هم نمیدونست چرا من الان اینجام...!!!!
سه روز از اون ماجرا گذشت و من سه روز تموم چشمم به در خونه ی علی خیره بود...و اصلا ندیدمش...حال و روز خوشی ندارم!
مادربزرگ یه جوری که انگار از قضیه خبر داشته باشه لام تا کام اسم علی رو نمی اورد...حال و روز منم می دید و نمی تونست چیزی بگه...
ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود لباس هامو تنم کردم و برای کپی گرفتن جزوه هام رفتم بیرون...
بعد از حدود نیم ساعت توی راه برگشت یه چهره ی آشنا دیدم...باور نمی شد...علی بود!!!
غرورم نمیذاشت برم طرفش اما به طور اتفاقی هم مسیر شدیم و راهمون افتاد توی یه کوچه...اول کوچه که رسیدیم چشم تو چشم شدیم.علی با نگرانی به من و منم با نگرانی به اون نگاه کردم...بدون این که کلمه ای بینمون ردو بدل شه راهشو کج کردو رفت...
دستمو مشت کردم نفس عمیقی کشیدم پشت سرش راه افتادم...
وسط کوچه که رسیدیم سرعتشو تند تر کرد مجبور شدم صداش بزنم...
-آقا علی...
جواب نداد...
-علی آقا...ببخشید....آقا علی...آقاعلی باشمام...
ولی فایده نداشت اشکم اومد روی گونه هام به یاد بچگی افتادم که یکی از پسرا اذیتم کرده بود و من توی کوچه با گریه داد میزدم علی...
این دفعه هم با گریه داد زدم:
-علی....!!!!!!!!
یهو سر جاش ایستاد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
•❥•❤️🌿
↳ @shahadat_arezoomee
ما #شهادت دادیم که شهادت زیباست↑💕
دلم آسمون میخاد🔎📷
سلام آسمونے ها 🌱🕊 ☘قبول باشه چله نوڪریتون. 📝یادآورے چله↓ ۱-زیارت عاشورا ۲-دعاے عهد ۳-روزانه ترڪ یڪ
سلام آسمونے ها 🤗
🎈🍃قبول باشه چله نوڪریتون.
💭یادآورے چله↓
۱-زیارت عاشورا
۲-دعاے عهد
۳-روزانه ترڪ یڪ گناه
🌿♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❗️ترگ گناه امروز شامل،ترڪِ راز دیگران را افشاڪردنِ ....❌
📋 ترڪ گناه بیست وپنجم
آفرین به خودمون🌿😁