🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🍃 #حکومت_دینی_چرا؟ ۲
۲ اهداف و غایات تشکیل حکومت دینی
حکومت در نظام اسلامی ، غایت و هدف محسوب نمیشود؛ بلکه مقدمه ای برای رسیدن به اهداف و آرمانهایی به حساب می آید که در آن جامعه مطلوبیت دارد و ضروری محسوب میشود. از این رو در حالی که عمده دلیل در راستای تشکیل حکومت ، نفی هرج و مرج و تامین منافع مادی شهروندان است، برای حکومت اسلامی اهداف و غایاتی برشمرده شده است که علاوه بر اهداف یادشده ، سعادت دنیا و آخرت انان را مدنظر قراد داده است .
اهداف و غایات تشکیل حکومت اسلامی ، در معارف اسلامی :
الف : غایات حکومت
ب :غایات حکومت دینی
🍃 ادامه دارد...
https://eitaa.com/shahadat_arezoomee
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
هـــرشبــــــ #صلواتـــــخـــاصامـــامرضـــا ع
بــہنیـــابتــــشهـــــداو #شهیــــد_محسن_حیدری
┏ ━✨⚜️ ⚜✨━ ┓
@Shahadat_arezoomee
┗ ━✨⚜️ ⚜✨━ ┛
🍃🌷🍃
#دلنوشته_ای_از_جنس....
📝نــامـہ ای بـہ اربـابــــــــــ
بہ: ریاست محترم بخشِ بےقرارےهای #دل ، سایه ی سر
حضرت #اباعبدالله (روحے فـداڪ)
از: ڪربلای دلم
با سلام و صلوات خاصه و
آرزوی سلامتیِ دردانه فرزند ِ#موعودتان
احتراماً
به جهت جاماندن یک فقره دل روبروے
#ایوان_طلا ی حرمتـان😞
و یڪ جفت چشم در حوالے حریمتان ،
و یک هوا آشفتگي کنار #بیرق و عَلَمتان،
و یک عـُمر تپش در کنار #روضه هایتان ،
درخواست آن دارم که
دیگر بار با عنایت خداوندم و
خواست قلبِ مبارکتان ،
منت بر سرم نهاده ، 😌
دعوت به آن وادی جنونمان ڪنید که
نزدیک است جان دادنمان از این غم ِ فراقِ شب های زیارتےتان فرا رسد
كه آرام گیرد
سرگشتگےها
و بےقرارےها و
تپش های قلبمان و
همچنین جانی دوباره گیرد این دست ها
از لمس #ضریح شش گوشه تان ...
خواهش و تمنا دارم دعوتنامه ام را مُهر ڪنید.😢
امیر قلبم ❤️
دل در هوای ڪربُ بلا دست و پا می زند...😞😢
با تقدیم همه ے جان و روح و هستی امـ
آدرس گیرنده:
عراق.
شهر کربلا .
خیابان بین الحرمین .
ورودی باب القبله .
ضریح شش گوشه.
حضرت ارباب سیدالشهداء علیه السلام
پی نوشت:
دلنوشته ای شهید حجت در وبلاگ شخصی اش.....
#زیارت_نصیبمون
#شهادت_روزےمون
@shahadat_arezoomee
🍃🌹
#داستان_زندگی_شهید_امین_کریمی
#قسمت_چهارده
#خانمم_راتنهانمیگذارم
💕برای جشن ازدواج برادرم آماده میشدیم. میدانستم امین قرار است به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود.
تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود.
به امین گفتم «امین، تو که میدانی همه زندگیم هستی ...»
خندید و گفت «میدانم. مگر قرار است شهید شوم.»
گفتم «خودت میدانی و خدا،که در دلت چه میگذرد اما میدانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.»
🔸سر شوخی را باز کرد گفت «مگر میشود من جایی بروم و خانمم را تنها بگذارم؟»
✳باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت می خواهم به مأموریت اصفهان بروم.
مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول میکشد. غصهام شد.
گفتم «تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای.
خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم.
شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم...»
🔸گفت «ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت!»
🔹گفتم «نمیدانم آنها چه میکنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...»
🔸گفت «مگر میشود؟»
🔹گفتم «من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...»
🔸 سریع گفت «تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟»
🔹 گفتم «در این سن و سال دلم نمیخواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!»
🔸گفت «پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم؟»
🔹گفتم «قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش میشوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...»
⚠️برنامه سوریهاش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم.
گاهی کمی دیرتر به خانه میآیم....
کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد.
میخواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و ... را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام میرسد، به خانه بیایم.
✳️دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم!
به خانه میآمدم و دائماً تماس میگرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟!
🔆گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی میگرفت و به خانه میآمد!
میخندیدم و میگفتم بس که زنگ زدم آمدی؟
میگفت «نه، دلم برایت تنگ شده...»
یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی میگرفت و به خانه میآمد...
💟آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم میرفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم.
هرچه میگفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...»
میگفتم «من اینطور راحتترم... دستم را روی زانوهایت میگذارم و مینشینم...»
امین میگفت «یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست»
✅راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد....
امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستیام را برای او بگذارم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید...🌹
پ
@shahadat_arezoomee
🍃🌹🌹🍃🍃🌹🌹🍃