eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅══✼🌼✼══┅┄ 💥امام زمان عج شایسته خضوع و تواضع 🔆«إِذا قُرِئَ عَلَیهِمُ الْقُرْآنُ لا یسْجُدُون‏» «هنگامی که قرآن بر آنها خوانده شود سجده نمی‌کنند.» 📚سوره/انشقاق، آیه ۲۱ 💥سجده، نماد خضوع است و خداوند گروهی را که در برابر قرآن خاضع نیستند سرزنش می‌کند. همان گونه که برای قرآن عظمت و حرمت خاصی قائل هستیم باید برای وجود مقدس عجّل‌الله‌فرجه نیز عظمت قائل شده و خضوع خاصی را رعایت کنیم. همواره توجّه داشته باشیم امام عجّل‌الله‌فرجه با همه انسان‌های دیگر متفاوت است. 🔅«لا یمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُون‏»[سوره مبارکه واقعه، آیه ۷۹] 🔅مس نوشته‌های قرآن بدون طهارت، حرام است و امام قرآن ناطق است 💥به محضر مقدس حضرت عرض می کنیم: آقای_ما! شرمنده ایم که نسبت به شما ارادت خاص و در مقابل شما خضوع تام نداشتیم. با اینکه «لا یمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُون‏»، همواره در نهایت پلیدی‌های نفسانی و آلودگی‌های باطنی خواهان ارتباط با امام‌مان بودیم. مولای_ما! شما دریای بی‌کران رأفت و کرامت هستید و هیچگاه به جهت آلودگی‌ها از ما کناره نگرفتید. باور داریم «لَم یَخلُ مِنّا»، در همه جمع‌های ما حضور دارید. سرور_ما شما همچون قرآن، به راحتی در دسترس هستید. ببخشید اگر ما قرآن را قاب کردیم در گوشه‌ای گذاشتیم و فقط گاهی گرد و غبارش را پاک می‌کنیم. دعای_فرج_راه_رهایی_از_بلایای_آخرالزمان ┄┅══✼🌼✼══┅┄ تــو يوسف ليلا و زليخای تــو عالم جا دارد اگــــر خاك شود پای تــو عالم👌🏻🌺 اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🙏🏻 @shahadat_kh313
۲۰ فروردین سالروز حمله هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی T4 و شهادت جمعی از پاسداران انقلاب اسلامی 🌷شهیدان مدافع حرم 🌷 ، از شهر 🌷 ، از شهر 🌷 نیاسر، از شهر 🌷 ،از شهر 🌷 ، از شهر 🌷 ، از شهر 🌷 ، از 📎 هدیه به روح شهدای مدافع حرم صلوات @shahadat_kh313
💬 دلنوشته‌ای از حاج حسین یکتا: سکوت که می‌کنی صدای دلت بلندتر به گوش خدا می‌رسه و چه زیباست که صدای دلت تنها به گوش خالق برسه . گاهی لازمه خودتو برداری.... . . دل بِکنی....... . . کَنده شی از هرچه غیر اوست. . دلت که کنده شد، پا به پا می‌شوی دل دل می‌کنی پُر می‌شوی پُر از خدا..... . . خدا همسایه گی توست @shahadat_kh313
🌸ثواب شاد کردن زنان🌸 🔻رسول خدا(ص): 🔸خداوند به مهربان‌تر از مردان است؛ و هیچ مردى، از محارم خود را خوشحال نمی‌کند، مگر آن که خداوند متعال او را در قیامت می‌کند. 🔹«إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى عَلَى الْإِنَاثِ أَرْأَفُ مِنْهُ عَلَى الذُّکُورِ وَ مَا مِنْ‏ رَجُلٍ‏ یُدْخِلُ‏ فَرْحَةً عَلَى‏ امْرَأَةٍ بَیْنَهُ‏ وَ بَیْنَهَا حُرْمَةٌ إِلَّا فَرَّحَهُ اللَّهُ تَعَالَى یَوْمَ الْقِیَامَةِ» 📚کافى، ج۶، ص۶، حدیث۷ @shahadat_kh313
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ 💢 اگر بہ عمـل میشـد چہ اتفـاقهـایے مے افتـاد؟! 🔸 ➊⇦ اگر هر ڪسے بہ اعـراف آیہ٣١ 👈 « ڪُلٌو وَ اشرَبُوا وَ لا تُسرِفُوا » میڪرد ، دیگر هر ڪس بہ انـدازه نیـازش غـذا میخـورد و پر خوری نمیڪرد و این همـہ غـذای دور ریختـہ نمیشد و شـاید هم دیگر گـرسنہ ای باقے ! 🔹 ➋⇦ اگر هرڪسے بہ ملك آیہ ١٥ 👈 « فَامشُـوا فِے مَنـاڪِبِهـا وَ ڪُلُـو مِن رِزقِہ » توجہ راه رفتـن را در برنـامہ روزانہ خـود پیـش میگرفت. 🔸 ➌⇦ اگر هر ڪسے بہ بقـره آیہ ٨٣ 👈 « وَ قُولُوا لِلنَّـاسِ حُسنََـا » توجہ دیگر عصبـانے نمیشد و دیگر دعـوا و بدگویے از جامعہ بر مے بسـت. 🔹 ➍⇦ اگر ڪسے بہ سـوره اسراء آیہ ٣٧ 👈 « وَلا تَمـشِ فِے الاَرضِ مَرَحا» توجہ میڪرد دیگر ڪسے برای تـوجہ دیگـران وفخـر فروشے و خودنمـایے با غـرور نمے رفت. 🔸 ➎⇦ اگر هر ڪسے بہ آل عمـران آیہ ٧٣ 👈 « وَ لا تُومِنُـوا اِلَّا لِمَـن تَبعَ دِینَڪُم » توجہ میڪرد دیگر در مقـابل و آمـریڪا و ڪافـران احسـاس ضعف نمیڪردیم وتقلیـد ڪورڪورانہ از لباس و فرهنگشان . 🔹 ➏⇦ اگر هر ڪسے بہ سـوره نور ۳٧ 👈 « رِجَال لا تُلہِیہِـم تِجَـارَه وَ لا بَیـع عَن ذِڪرِ اللهِ وَ اِقَامِ الصَّلاه وَ ....» عمـل میڪرد ، دیگر هنگام بازارها از مـردم خالے میشد و همہ بہ صف نمـاز و صفـا و صمیمیـت و دوستے و معنـویت فرا گیـر میشـد و فرمـان خـدا اطاعت میشـد و فحشـا و از بین میـرفت و خـداوند برڪاتش را بر ما نازل میڪرد. 🔸 ➐⇦ هر زنے بہ سـوره نور آیہ ٣١ 👈 « وَ لا یُبـدِینَ زِینَتَهـُنَّ اِلَّا لِبُعُـولَتِهِـنَّ » عمـل میڪرد زنے بـرای غیـر شوهرش آرایش نمیڪرد و از زندگیهـا آرام بود و جوانهـا دنبـال شهـوترانے نبـودند. 🔹 ➑⇦ اگر هر بہ سـوره نور آیہ ۳۰ 👈 « وَ یَغُضُّـو مِن اَبصَارِهِم » عمـل دیگر ڪسے بہ نامحـرم نگاه نمیڪرد و تیـر زهر آگین شیطان بہ قلبـش وارد نمیشـد و این همہ جنسے رایـج نمیشد . 🔸 ➒⇦ اگر هر و پسر جوانے بہ سـوره نور آیہ ٣٣ 👈 « وَلیَستَعفِفِ الَّذِیـنَ لا یَجِـدُونَ نِڪَاحـا حَتَّے یُغنِیَهُـمُ اللهُ مِن فَضلِہِ » عمـل میڪرد دیگر بہ نداشتـن موقعیـت ازدواج ، گنـاه نمیڪردند و صبـر تا خـدا از فضلش بہ آنهـا همسـری بدهد و زمینہ ازدواجش فراهم شـود. 🔹 ➓⇦ اگر هر ڪسے بہ نـور آیہ ١٩ 👈 « اِنَّ الَّـذِیـنَ یُحِبُّـونَ اَن تَشِیـعَ الفَـاحِشَهُ فِے الَّـذیـنَ آمَنُـوا لَهُـم عَذَابٌ اَلِیـم » میڪرد دیگر ڪسے دوستش را بہ گنـاه دعوت نمیڪرد و برای هم فیلـم و عڪس نامشروع تا علاوه بر خودشـان دیگران را بہ دنبـال فحشـا ببـرند. 🔸 ➊➊⇦ اگر خواننـده محتـرم بہ سـوره اعراف آیہ ١٩٩ 👈 « وَ امُـر بِالعُرفِ » عمل و این پیام را نشر دهيـد شاید چنـد نفـر بیشتری آن را یـاد و عملے ڪنند. @shahadat_kh313
یکی از مواقعی که میشه فهمید رفيقت، رفیق راه خداست، اينه که ببینی وقت نماز، بی تاب نماز میشه یا عین خیالش نیست رفیق شهدایی با نماز حال میکنه... @shahadat_kh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ دیگه...بالاخره تموم شد کار خوندن من هم... تازه کار شایان و بشیر شروع شد... تنظیم و میکس و ... باید می موندم و نظر می دادم... ولی خداییش خیلی حرصشون دادم... باز هم هر از گاهی از جایی از خوندنم خوشم نمی اومد... می پریدم و دوباره می خوندم یا لحن و تحریر رو عوض می کردم... گاهی هم نظر میدادم که چیزی به آهنگ اضافه یا کم بشه... استقبال می کردن و دوباره کار از اول... ساعت ۹:۳۰ بود که گوشیم زنگ خورد... علی بود... -: جونم علی جون؟ علی-: سلام ... چطوری پسر؟ ... -: خوبم.... تو خوبی؟...چه خبرا؟ .... علی-: سلامتی...کجایی؟...خواب که نبودی؟...چقدر صدا میاد!... -: استدیوی صدا سیمام علی.... الان سه شبانه روزه پلک رو هم نذاشتیم... یه کار سپردن بهمون... علی-: یعنی الان عاطفه تنهاست؟ ... -: عاطفه خانوم!!! ... آره تنهاست.... علی-: خب دیوونه می آوردیش پیش مامان من...برم دنبالش؟... -: لازم نکرده..خودم الان میرم خونه... خندید. علی-: باشه بابا... چرا اینقدر خشن میشی؟... راستی هفته بعد مرتضی همه رو دعوت کرده باغشون...واسه چهارشنبه سوری... سرم رو خاروندم. -: آها باشه مرسی.... علی-: خب دیگه کاری باری؟ ... -: نه مرسی قربونت خداحافظ... برگشتم رو به مازیار. -: مازیار، شرمنده میشه من برم؟... الان سه روزه به خانومم حتی زنگم نزدم... بشیر-: محمد ازدواج کردی بالاخره؟ ... خندیدم. -: آره خیلی وقته... بشیر-: آخه اصلا ناهید خانومو ندیدم چند وقته...نمی دونستم...چند وقته ازدواج کردی؟ ... قاطعانه گفتم -: پنج شش ماهه.... ناهید نه ...اسمش عاطفه خانومه... شایان-: بشیر گیر نده... برات توضیح میدم... بذار محمد بره، خانومش تنهاست. -: بچه ها شرمنده ام ها.... شایان-: نه بابا....اتفاقا تو بری بهتره... این جا باشی باز تز میدی کار ما رو زیاد میکنی...برو... ما این رو تحویل می دیم... دیگه چیزی نمونده....فقط فردا صب 3 اینا تونستی بیا... هممون به حرف شایان خندیدیم... با همه روبوسی کردم و خداحافظی کردیم و زدم بیرون... ماشینو از پارکینگ در آوردم...ماه کامل بود... هوا خیلی خوب بود... شیشه رو کشیدم پایین... از سرمای زمستون خبری نبود... بوی بهار می اومد... تا برسم خونه ساعت ۱۰ رو هم گذشته بود... درو باز کردم و رفتم تو... دیدم همه چراغا روشنه... همشون الا اتاق من... عاطفه که زود می خوابید همیشه... شاید درس می خونه... درو بستم و رفتم تو... چند ضربه به در اتاقش زدم اما جواب نداد... باز کردم...اون جا نبود...تخت من و اون با هم تو اتاق عاطفه مونده بود... میز هارو هم با هم از خونه حاج خانم آورده بودیم. هم اون درس می خوند و هم من داشتم شروع می کردم واسه دکتری بخونم... ولی نذاشتم همه وسایلشو از اتاقم ببره و یه بار دیگه کوچ کنه... فقط کتابا و چند تا وسیله دیگه برده بود... همه چراغا رو خاموش کردم... یعنی tv هم روشن بود و صداش تقریبا زیاد... رفتم تو اتاقم...اون جا هم نبود...در بالکن باز بود... رفتم جلو... پرده بالکن باال و پایین می رفت و نور ماه هم حسابی روشن کرده بود همه جا رو... پرده حریر رو زدم کنار...خدای من... عاطفه پتو پیچیده بود دور خودش و یه گوشه بالکن جمع شده بود... زل زده بود به زمین...رد نگاهشو گرفتم... سایه ام رو زمین افتاده بود... -: عاطفه؟... رفتم جلو تر...خودشو جمع کرد و صدای هق هق اش بلند شد... بدجور ترسیده بود...دوباره رفتم جلوتر... بازم خودشو جمع کرد و سرشو فرو کرد توی پتوش... رفتم نشستم کنارش... °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ عاطفه منم مخمد...نترس خانومم.... دیدم هندزفری تو گوششه...سرش رو با دستام گرفتم و آوردم بالا ... صورتش خیس اشک بود و چشاشم محکم رو هم فشار می داد... هندزفری رو کشیدم بیرون از گوشش... -: عاطفه...منم...کوچولو نترس... آروم چشماشو باز کرد...نگام کرد... مات و مبهوت بود..دیگه گریه نمی کرد... گوشی و هندزفریشو کشیدم بیرون... هندزفریشو درآوردم...صدای من بود... قلبم لرزید...آهنگو قطع کردم... نگاهش کردم...همونطور مونده بود... کلافه بودم... -: چی شده؟... چرا این جا نشستی؟... یهو ترکید...اشکاش همین طوری می باریدن... دستاش پتو رو ول کردن... خودم رو کشیدم جلو تر... نور ماه خیلی قشنگ افتاده بود رو صورتش... میدونستم رو صورت منم افتاده... دستاش رو مشت کرد و محکم کوبید به سینم... یه بار دو بار...همینطور پشت سر هم... گریه می کرد...به شدت... عاطفه-: خیلی نامردی....خیلی بی احساس خیارشوری... نمیگی من مردم تو این مدت یا زندم؟... نمیگی شاید از تاریکی وحشت داشته باشم؟... نمیگی شاید این 7 شب رو خواب به چشام نیومده باشه و یه ریز گریه کرده باشم و با هر صدایی تا مرز سکته رفته باشم؟... نمی فهمی اینا رو؟... آخرین مشتش رو به سینم کوبید. دستش رو گرفتم...راست می گفت... چرا من احمق به فکرم نرسیده بود ممکنه بترسه تنهایی تو تاریکی؟... من خاک بر سر حتی یه زنگ هم بهش نزده بودم... دستش رو از دستم کشید بیرون... عاطفه-: می دونم اینجا اضافیم... می دونم داری لحظه شماری می کنی تا ناهید برگرده و من گورم رو گم کنم....ولی...ولی حداقل.... گریه امونش نداد...قلبم تالاپ تولوپ میزد... من چقدر بی فکر بودم... رفتم کاملا جلوش ایستادم و بلندش کردم...چسبوندمش به در پشت سرش.. .پتو رو رو شونه هاش محکم تر کردم. -: تو هیچوقت اضافی نبودی...نیستی...نخواهی بود... گریه می کرد عین ابر بهار... چقدر بهش سخت گذشته بود... فقط خیره شده بودم تو چشماش که خیلی زیبا تر به نظر می رسیدن... اونم خیره به من...هیچی نمی تونستم بگم... هیچ عذری هم پذیرفته نبود... یه زنگ که می تونستم بزنم... یه قطره اشک سرخورد و افتاد روی لبش... لبش رو همونطور که گریه می کرد لیس زد... مثل بچه ها... دستام بازو هاش رو محاصره کرده بود... همینجور داشت گریه می کرد... بعد یه مدت ازش جدا شدم ... میخواستم چیزی بگم که با دستش هلم داد و دوید رفت ... رفته بود تو اتاقش...درشم قفل کرده بود... بیخیال شدم...اومدم تو اتاق خودم ولی خواب به چشام نمی اومد... تا صبح یک ریز تو اتاقم قدم زدم و فکر کردم... جواب همه سوالام رو پیدا کردم... تکلیفم با خودم روشن شد... به درون خودم بالاخره نفوذ کردم و پیدا کردم خودم رو... با صدای اذان به خودم اومدم... وضو گرفتم و نماز خوندم... یه مدت زیادی تو سجده موندم بعد نماز و کلی دعا کردم... ازش خواستم کمکم کنه تو این راه... بعد راز و نیاز بلند شدم و سجاده ام رو جمع کردم... همیشه هروقت عصبی و کلافه و پریشون بودم خوابم نمی برد ولی امشب از آرامش بیش از حد خوابم نبرد... گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و به علی زنگ زدم... بعد از چند تا بوق برداشت... علی-: سلام ...خیر باشه اول صبحی؟... -: سلام خیره... علی-: خب الحمدالله ... چه خبر شده؟... -: علی خبرای عالی... °•| @shahadat_kh313 |•°