eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 عزیزےمیگُفت: هروقٺ‌احساس‌ڪردیداز دور‌شدیدودلتون واسه‌آقاتنگ‌نیسٺ.. این‌دعاےکوچک‌روبخونیدبخصوص توےقنوٺ‌هاتون [لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ] یعنی‌خداجون دلمو‌واسہ‌امامم‌نرم‌ڪن . . .♥ 💕💕💕 @shahadat_kh313
💠 آیت الله بهجت (ره) : 🌷همه می پرسند چه کارکنیم ؟ من می گویم بگویید چکار نکنیم ؟ 🌸 و پاسخ اینست:گناه نکنید ! شاه کلید اصلی رابطه باخدا "گناه نکردن" است. 💕💕💕 @shahadat_kh313
با شهدا صحبت کنید؛ آنها صدای شما را به خوبی، میشنوند و برایتان دعا میکنند... دوستی با شهدا دو طرفه است! 🌱 💕💕💕 @shahadat_kh313
🌹 اسیر بازے دنیا نشیم! بخندیم به این بازے و با صاحب بازے ڪنیم ؛ ڪہ معاملہ اے سراسر سود است...✨ 💞 💕💕💕 @shahadat_kh313
در مشكلات است كه انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه كنید كه دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم. "سردار شهید حاج حسین خرازی" 💕💕💕 @shahadat_kh313
تجربه پس از مرگ ! ادامه داستان سوم کتاب ▪️زنی بسیار زیبا به سمت من آمد و گفت باید برگردی به دنیا ! ▪️به خاطر این عملم خدا یک فرصت دوباره برای زندگی به من داد!! ▪️اگر آن ماشین را میخریدم قطع نخاع میشدم!! مرور و بررسی کتاب توسط حجت الاسلام امینی خواه 👆👆👆
❌ اگه تعریفت از آزادی اینه که خودتو مثل نمایشگاه به همه نشون بدی!!! بدان این تو نیست که آزادی! این بازدید از توهه که آزاده! همون که بالاش می نویسند:بازدید برای عموم! @shahadat_kh313
❌ _سلام خوبین؟میشه باهم آشناشیم؟ •••خیر صحفه تحت کنترله! _چی؟چه جوری؟ توسط چه کسی؟ •••توسط آنکس که آسمانها را بدون ستون برافراشته!... !!! @shahadat_kh313
❤️ امام خامنه ای:باید خودرا برای سربازی امام زمان آماده کنیم... @shahadat_kh313
از زبان محمد: وقتی اشکشو دیدم یه حالی شدم بعدشم که خداروشکر میکرد خیلی خوشم اومد الانم که از ذوق کردنش خودش سرخو سفید شد فهمیدم چقدر خجالتی و باحیاست حالم یه جوری بود نمیدونم چرا طاهاگفت: زینب خانم میدونین محمدم تو همون دانشگاهی که شما قبول شدین درس میخونه؟ زینب خانوم گفت:واقعا؟ طاهاگفت:_بله واقعا مگه نه محمد با خنده سرمو تکون دادم هممون با هم رفتیم بیرون و نشستیم رو مبل به مامانو باباش با خوشحالی خبر داد اوناهم خیلی خوشحال شدن بقیه ی ساعتایی که بودن همینجوری گذشتو ساعت یازدهو خورده ای بود که رفتن مامان همینجور داشت از زینب خانوم تعریف میکرد مثل اینکه خیلی خوشش اومده بود اخه زینب خانوم رفتار و حجابش خیلی شبیه خواهرم محدثست آخ آبجی کوچولو آبجی محدثه ی من 15 سالش بود دقیقا 2 سال کوچیکتر از من که موقع برگشتن از مدرسه تصادف کرد و..... اون روزا خیلی وحشتناک بودن هممون با مرگ محدثه نابود شدیم بعد از 4 سال طاها گفت یه دختر تو بیمارستانه که خیلی خُلقیاتش شبیهِ محدثست. همه چیزهایی هم که ازش میدونست حتی ماجرای قلبشو برامون گفت ما هم بی قرار شدیم که زودتر ببینیمش و ماجرای امشب پیش اومد خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد تا صبح رو تخت این پهلو اون پهلو شدم یه دفعه دیدم صدای اذان میاد صبح شده بود. رفتم وضو گرفتم نماز خوندم آروم شدم گوشیمو برای ساعت 8 زنگ گذاشتم. دراز کشیدم رو تخت خیلی زود خوابم برد از زبان زینب: بلند شدم نماز صبحمو خوندم رفتم شروع کردم به ورزش کردن تا 6 ورزش کردم بعد رفتم صبحانه آماده کردم با بابام دو نفری خوردیم لباسمو عوض کردم دوباره گرفتم خوابیدم تا 9 ..... با صدای گوشیم چشمامو باز کردم. دستمو دراز کردم خاموشش کردم از جام بلند شدم که دوباره خوابم نگیره در حالی که خمیازه میکشیدم رفتم بیرون صورتمو شستم نشستم رو مبل هیچ کاری نداشتم انجام بدم حوصلم شدید سر رفته بود تا حدی که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار رفتم لبتابمو آوردم وارد سایت رمان شدم ببینم چه خبره تا 11:30 تو سایت بودم بعدم رفتم نهار خوردم بعد از نهار دوباره دیدم حوصلم سر رفته زنگ زدم به مریم مریم_ الو من:سلام مریم خوبی؟چیکارا میکنی؟ چه خبرا؟ خانواده خوبن؟ سلام برسون. مریم باورت میشه ما دانشجو شدیم؟ راستی مریم حوصلم سر رفته در حد چی میای بریم بازار دور بزنیم برای دانشگاه هم یکم وسیله که لازم داریم بخریم؟چرا حرف نمیزنی؟ مریم_ حرفات تموم شد؟ من:نه بابا کلی حرف دارم ولی حیف شارژم داره تموم میشه. تو هم زیاد حرف نزن فقط بگو میای. یا نه هم نداره باید بیای گفته باشم مریم_ عجب رویی داری تو. باشه به مامانم بگم من: 5 دقیقه دیگه بهم خبر بده فعلاً مریم_ خداحافظ چند دقیقه بعد زنگ زد گفت مامانم اجازه داد منم گفتم 4 آماده باشه
الان ساعت 12:30 ولی از اونجایی که من خیلی کُند کارامو انجام میدم رفتم لباسامو آماده گذاشتم چادر و شالمم اتو زدم خلاصه این چند ساعتم گذشتو آماده شدم با آژانس رفتم دنبال مریم باهم رفتیم بازار باهم قرار گذاشتیم هرچی خریدیم مثل هم باشه اول رفتیم چادر فروشی من یه چادر عربی خیلی خوشگل گرفتم بعد از یکم گشتن یه کوله پشتی چشممو گرفت _ مریم؟ اون کوله رو ببین برگشت همونجایی که نشون دادم به کوله نگاه کرد _قشنگه؟ مریم_ آره خیلی قشنگه برداشتمش قشنگ همه ی زیر و بم کولرو دید زدیم و وقتی خوشمون اومد دوتا ازش خریدیم و اومدیم بیرون یه راست رفتیم لوازم التحریر چندتا خودکار و مداد نُکی هم گرفتیم گفتم خب لباس هم که داریم. دیگه چیزی نمونده؟ مریم_نه تموم شد _گفتم پس بریم یه چیزی بخوریم هردو همزمان_ ذرت مکزیکی گفتم بدو بریم که ذرت خونم کم شده با خنده رفتیم داخل کافی شاپی که همیشه میریم آخه اونجا ذرتم دارن تا سفارشمونو بیارن حرف زدیمو از دانشجو شدن ذوق مرگ شدیم تا خوردنمون تموم بشه ساعت 7 شد حساب کردیم اومدیم بیرون زنگ زدم آژانس دوباره بیاد دنبالمون _مریم بیا بریم تا ماشین میاد یه فیلم بخرم مریم_ وای تو خسته کردی فیلمو. تو این فیلم فروشرو آخرش میلیاردر میکنی ببین کی گفتم گفتم مریم جونم بیا بریم دیگه مریم_ باشه قیافتو اونجوری نکن گفتم آخ جون. عاشقتم خندید رفتیم دوتا فیلم گرفتم که آژانس اومد سریع نشستیم د برو که رفتیم رسیدیم خونه ی مریم اینا مریم_ کاری نداری؟ گفتم نه. پس هفته ی دیگه میبینمت مریم_ باشه. خداحافظ منم خداحافظی کردم رفت تو درو بست چند دقیقه بعد منم رسیدم خونمون این دو هفته خیلی بی قرار بودم و استرس داشتم برای دانشگاه ولی بلاخره با هر زور و زحمتی که بود گذشت هرچند برام چند قرن گذشت ساعت 10 صبح کلاس دارم و الان ساعت 8 تو ماشین نشستیم در حال رفتن به دانشگاه دو ساعت زودتر راه افتادیم اخه 1 ساعت تا دانشگاه فاصله داریم به نازنین پیامک دادم که تو راهم اونشب که رفتیم خونه ی آقا طاها اینا با نازنین دوست شدم شمارشو ازش گرفتم میدونست خیلی ذوق دارم گفت هروقت داری میری بهم پیام بده من از 6 صبح بیدارم منم بهش پیام دادم که کلی باهام شوخی کرد ازش خیلی خوشم اومده دختر خیلی خوبیه یه نگاه به مریم کردم. خندم گرفت لباس ست لی و شال همرنگشون به اضافه ی کتانیه لی پوشیده بودیم باکوله ای که دو هفته پیش گرفتیم همه ی اینارو باهم گرفته بودیم برای همین تصمیم گرفتیم همینارو بپوشیم تیپمون کاملا شبیه هم شده بود البته اگه چادر منو فاکتور بگیریم