#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت19: چراهای بی جواب
من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...
تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ...
و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ...
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...
رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...
@khodaya_Shahidam_kon
@shahadat_kh313
#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت20: تو شاهد باش
یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...
پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ...
سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ...
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ...
- به والدین خود احسان می کنید؟ ...
جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ...
- لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ...
بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...
چشم هام پر از اشک شده بود ...
یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ...
- اما ...
صدام بغض داشت و می لرزید ...
- به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ...
نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ...
- شبتون بخیر ...
و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...
- خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ...
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ...
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ...
تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ...
اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...
@khodaya_Shahidam_kon
@shahadat_kh313
💎تنها راه نجات
🔆آقا از تنها راه نجات #قدس میگویند
❓نسخه درمان مسئله فلسطین #نه_مذاکره است و #نه_معامله ...
➕#نه_به_معامله_قرن
➕#نحو_القدس
#فلسطین #بیت_المقدس #مسجدالاقصی
#مقاومت #مبارزه
@shahadat_kh313
#روز_قدس
💠ای مسلمانان جهان بپا خیزید!تا کی باید قدس شما زیر سلطه #آمریکا باشد
امام خمینی (ره):
هان ای مسلمانان جهان و مستضعفان گیتی!بپا خیزید و مقدرات خود را به دست گیرید.تا کی نشسته اید که مقدرات شما را واشنگتن یا مسکو تعیین کنند؟تا کی باید قدس شما در زیر چکمه تفاله های آمریکا،اسرائیل غاصب پایکوب شود؟ تا کی سرزمین قدس،فلسطین، لبنان و مسلمانان مظلوم آن دیار در زیر سلطه جنایتکاران بسر برندشما تماشاچی باشید و بعضی حکام خائن شما آتش بیار آنان باشند؟
#امام_خمینی
📚صحیفه نور جلد ۱۵ صفحه ۷۳
👈بیانات امام خمینی(ره) در روز جهانی قدس
🗓مورخ: ۱۳۶۰/۰۵/۱۰
@shahadat_kh313
☝امام خامنه ای.مدظله:
هر یک نفری که #روز_قدس
توی خیابان میآید، به سهم خود
دارد به امنیت کشور و #امنیت ملت و
حفظ دستاوردهای انقلابش کمک میکند.
@shahadat_kh313
✳️چقدر میچسبد ....
شبهای جمعه
و لبهای تشنه
و ... السَّلام عَلَیْکَ یا اباعبدالله !
و عشقِ تو،
می شود لقمه ی اولِ افطار من ♥️
#افطارانه
@shahadat_kh313
مشترک گرامی✅
مهلت استفاده از یک ماه سرویس هدیه رحمت خاص مهمانی درون شبکه خداوندی سه شنبه دیگر به پایان می رسد و از این پس عبادات با نرخ عادی محاسبه خواهد شد.
شیطان از غل و زنجیر آزاد میشود..
ثواب خواندن یک آیه
برابر همان آیه نه یک ختم قرآن
خواب یعنی خواب نه عبادت
و نفس کشیدن یعنی نفس خواهد بود
و نه تسبیح..؛
مشترک محترم
فقط چند روز دیگر فرصت دارید..
#فقطچندروزباقیست
#اینبستهبهاتماممیرسد
@shahadat_kh313
یکی می پرسد اندوه تو از چیــست؟؟؟
سبب ساز سکوت مبهـــــمت کیـــست؟؟؟
برایش صادقانه می نویسم...
برای آنکه باید باشد و نیســـت!!! ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ❤️
@shahadat_kh313
📸گزارش تصویری
🔹 #راهپیمایی باشکوه #روز_قدس در آخرین جمعه ماه مبارک #رمضان ۱۰خرداد ماه ۱۳۹۸ همزمان با سراسر کشور در منطقه خیرآباد برگزار شد.
عکس: احمد علیزاده
📡 @shahadat_kh313
امروز همه آمدند ...
#راهپیمایی باشکوه مردم و مسئولین همیشه در صحنه در روز جهانی قدس شهرستان #پاکدشت
📡 @shahadat_kh313