یه چالش
#متولد چه #ماهی هستید؟
🌹 #فروردینی هستید؟
پس ده تاصلوات هدیه کنيد به حضرت علی (ع)❤️
🌺 #اردیبهشتی هستيد؟
شما ده صلوات به امام حسن مجتبی(ع) و ده صلوات به مادر سادات (س) تقدیم کنید...😍
🌻 #خردادی هستید؟
شما ده تا صلوات برای امام حسین (ع) و همچنین ده صلوات برای حضرت زینب (س) بفرست
و نیت کن که ان شاالله حاجت روا بشی...😘
❣ #تیر ماهی هستید؟
پس ده تاصلوات بفرستيد و تقدیم به امام سجاد (ع) و همچنین حضرت ابوالفضل (ع) كنيد...😋
🌼 #مردادی هستید؟
شما هم ده تا صلوات برای امام محمد باقر (ع) و نیز ده صلوات برای رقیه (س) بفرستید...❤️
🌸 #شهریوری هستید ؟
ده تا صلوات بفرستید
هم واسه امام جعفر (ع)
و هم برای حضرت ام البنین (س)
دم شما حیدری...🙂
💐 #مهری هستید ؟
برای امام موسی کاظم (ع) ده صلوات
و برای دختر بزرگوارشان حضرت معصومه (ع) ده صلوات دیگر هم بفرستید...💝
#آبانی هستید؟
ابانی های #حضرت زهرایی (س)
شما ویژه باید صلوات بفرستید
ده صلوات برای مادر سادات(س)
ده صلوات برای امام حسن مجتبی (ع)
ده صلوات برای امام رضا (ع)
نصیبتان زیارت این سه بزرگوار💖😍
🌲 #آذری هستید؟
ده صلوات تقدیم کنید به امام جواد (ع) و همچنین حضرت رباب (س)
🌴 #دی ماهی هستید ؟
پس ده تاصلوات هدیه کنيد به امام علی نقی (ع) و همچنین حضرت ام البنین (س)...😍
🌿 #بهمنی هستید؟
سهم شما ده صلوات هدیه بر امام عسکری (س) و همچنین ده صلوات تقدیم کنید به پیامبر (ص)...😍😘
🌾 #اسفندی هستید؟
شما پانزده تا صلوات هدیه کنيد به آقامون...❤️
اماممون..😍
عزیزمون....😘
امام مهدي (عج )ان شاالله که هرچی زودترچشممون به جمالشون روشن بشه...
اللهم عجل لولیک الفرج
http://eitaa.com/joinchat/1550319634C24d79e0ece
رفقا نظرتون چیه هر 3 یه بار یه چالش بزاریم نظراتتونو ب آیدی زیر بگید ممنون
ﺁﻫﺎﯼ ﭘﺴﺮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺭﺍﺟﺒﻪ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ نظر ﻧﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺮﺩﻭﻧﺲ…😡😡
ﯾﺎﺩﺵ ﺑﺨﯿﺮ ﻗﺒﻠﻨﺎ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﻢ ﯾﻪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﯼ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﺑﻮد😉
ﺷﻤﺎ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ😁😆
#کرونا
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_محمد_محمدی
🌷•••{ݪَبخَندِ شُہَدا}•••
🍃|ʝσɨŋ|
🔜 http://eitaa.com/joinchat/1550319634C24d79e0ece
May 11
#شهـღـیدانه🌿💕
گفتم:
+ببینم توے دنیا چه آرزویے دارے؟
قدرے فکر کرد و گفت:🤔
-هیچے..!
گفتم:
+یعنی چے؟
مثلاً دلت نمیخواد
یڪ کارهاے بشے،
ادامه تحصیل بدے
یا از این حرفها دیگہ..؟!
-گفت: ےآرزو دارم،
از خدا خواستم تا سنم ڪمه و
گناهم از این بیشتر نشده،
شهید بشم✨🥀
✨الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات 📿
#شهید_محمد_حسین_حدادیان 🍂
↷✨#ʝσɨŋ↓
°| ❥http://eitaa.com/joinchat/1550319634C24d79e0ece
* 🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_۱۰۹
موقع خوردن غذا مامان هنوزهم فکرش مشغول بود.
اسرا لقمه ایی از گوشت کوبیده اش رادردهان گذاشت و گفت:
– دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه ها.
لبخندی زدم و گفتم:
–نوش جان.
–مامان نظر شما چیه؟
مامان نگاهم کرد و سرش را به نشانه ی تایید تکان دادو گفت:
–دست پختت همیشه خوشمزه بوده.
دوباره پرسیدم:
–حالا چیا خریدید؟
مامان نگاهی به اسرا انداخت که معنیش را نفهمیدم و گفت:
– لباس و یه سری خرت و پرت دیگه.
به اسرا نگاه کردم و گفتم:
– رو نمی کنی چی خریدیا.
اسرا سرش و با ناز تکونی دادو گفت:
–شما که اصلا وقت نداری که بیای ببینی.
اخم ساختگی کردم و گفتم:
– وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریده ام.
خنده ی صدا داری کردوتو همون حال گفت:
–دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سو استفاده می کنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟
بالاخره مامان هم از افکارش بیرون امد ولبخندزد.
بعد از شام دوباره خودم همه چیز را جمع کردم و شروع به شستن ظرفهاکردم.
اسرا چیزهایی را که خریده بودند آورد گذاشت توی سالن و از همونجا گفت:
– سرورم شما چرا؟ اجازه می دادید من می شستم. آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید.
گردنی براش دراز کردم و گفتم:
–همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست.
بعد از شستن ظرف ها رفتم تا خرید ها را ببینم.
اسرا یک مانتو فیروزه ای خوشگل با روسری ستش خریده بودو کیف و کفش مشگی.
و یک بلوز و شلوار خانگی قرمز و سفید با دمپایی رو فرشی کرم رنگ.
با لبخند گفتم:
–خیلی قشنگن اسرا، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقه ایی.
✍#به_لیلا_فتحی_پور
#ادامه_دارد...
➯
@shahadat_kh313
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
* 🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_۱۱۰
از تعریفم خوشش امدو گفت:
– ما اینیم دیگه.
مامان نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت:
–فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید.
ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی بایدبریم خودمون رو اذیت کنیم؟
اسرا با اعتراض گفت:
– تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش می گذره.
ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من.
تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه.
خریدعیدمال قدیم بودکه بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می خریدند ومجبوربودند شب عیداین کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خریدکه اونم همین سرخیابونمون می فروشن.
مامان به علامت تایید سرش رو تکان داد.
– واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی.
اسرا فوری خریدهاش رو جمع کردو گفت:
–من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست.
–ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم.
پقی زدم زیره خنده و گفتم:
–هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه.
حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش را با صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا کمرش می رسیدروی شانه هایش رهاکرده.
با دیدنش ذوق کردم.
– وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی.
با این حرفم یاد حرف امروزآقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته های روی زمین هستند.
مامان هم با لبخند نگاهش کردو گفت:
– مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه.
اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت:
– ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم.
من و مامان با هم گفتیم:
–هردو.
واین حرف زدن هم زمان، هرسه مون را به خنده انداخت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
➯
@shahadat_kh313
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
* 🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_۱۱۱
تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود و خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان راکشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ایی قائل بودم. ووقتی سرکلاس این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی موردنداشتندولی چیزی راسرسری نمی گرفتندوکارشان باحساب وکتاب بودتاحقی ازدانشجویی ضایع نشودحس خوبی پیدامی کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نماینده ی مجلس بودتابرای مشکلات مردم هم اینقدروجدان وتعصب خرج می کرد.
منم می توانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم.
نیرویی که به امید دیدن کسی من رابه دانشگاه می کشاند.
روز تولدم مامان، خانواده ی خاله را هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت.
آن روز نمی دانم این فکر چرا ولم نمی کرد ، که ممکنه آرش پیام بده و تولدم را تبریک بگوید.
به خاطر همین فکر بچه گانه، چند بار گوشی را چک کردم، دفعه ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم.
نوشته بود:
«باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می گذارم ، امشب اما همه ی جملات فرار کرده اند همین طور بی وزن وبی هوا بگویم ... تولدت مبارک.»
✍#به_قلم_لیلا_فتحی_پور
#ادامه_دارد...
➯
@shahadat_kh313
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•