وقتے که...
آفتابــ|🌞 تابستان مےتــابد
وقتے که...
نسیمــ|🍂 پاییزے مےوزد
وقتے که...
برفــ|❄️ زمستانے مےبــارد
من چادرمــ|🎈 را؛
عاشقانهـ|💝 سر مےکنم
عاشقــ|😌 واقعے؛
چه در سخـ|😥ـتے و راحـ|🙂ـتے
وچه در گـ|🔥ـرما و سـ|🌨ـرما
معشوقهاشــ|😍 را عاشقــ|💞 است
#کانال_ش_مثل_شهادت
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@shahadat_kh313
🔵اگر دوست شهید داشته باشی
کم کم شبیهش می شوی ...
🔴آنقدر شبیه که حتی ظاهرت هم
مثل او می شود ...
تا آنجا پیش خواهی رفت که
دوست شهیدت نمی گذارد بمیری...
آخر شهیدت می کند ...😊
#کانال_ش_مثل_شهادت
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@shahadat_kh313
♦️واکنشهای طنز کاربران فضای مجازی به توقیف نفتکش انگلیس توسط سپاه پاسداران
💬علی دایی ۱
دیوید بکهام ۱
💬حالا خیلی آروووووووم نفتکش انگلیس رو میبریم قشم💪💪
💬حالا اگر مردین بیاین دعوا!😂😂
💬ملکه انگلیس: اون پهپاده خداروشکر واس ما نبود بچه ها
فقط نفتکش مون رو گرفتن😂😂
💬شوخیه مگه نفتکش ببری نمونی
سپاه میکنه نفتکشتو توی گونی
شوخیه مگه دزدی بکنی تو دریا
گذشته دیگه اون ذلت قبلیا
💬نفتکش انگلیسی به درخواست سازمان بنادر، به دلیل ایجاد آلودگی محیط زیست توقیف شد.
بسه کم تحقیرشون کنید😂😂😂😂
💬( با صدای جناب خان لدفن )
آوردنش ... آوردنش ...نفتکش اونا رو آوردنش😂😂
💬نفتکش گرفتیم ، خوشحالم ننه
ایشاله نفتکش گرفتن ، قسمت همه😂😂
#سپاه
#اقتدار
#نفتکش_انگلیسی
#یکی_بزنی_ده_تا_می_خوری
@shahadat_kh313
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت126: پیشنهاد عالی
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ...
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ...
علی حدود ۴ سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ...
از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ...
_ هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ...
منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ...
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ... اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ...
درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ...
توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ...
شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ...
_مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ...
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ...
- مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ...
@shahadat_kh313
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت127: کجایی سعید؟
چهره اش هنوز گرفته بود ...
_ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...
منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...
_فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ...
اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا ٩ و ١٠ شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ...
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...
خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
_رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
_ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ...
_هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی
کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...
همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ...
_جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ...
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ... علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ...
@shahadat_kh313
#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت128: دربست مردونه
تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ...
الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ...
مامان دوباره رفته بود تهران ... ما و خانواده خاله ... شام خونه دایی محسن دعوت بودیم ... سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار ... رفتیم تو اتاق ...
_دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟ ...
با حالت خاصی ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
_چند یعنی چی؟ ... می خوای همین طوری برش دار ...
_قربانت دایی ... اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ ...
نگاهش جدی تر شد ...
- خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار ... دو تاش رو می خواستم بفروشم ... یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم... ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری ... پولش هم بی تعارف، مهم نیست ...
- شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ...
ایده لپ تاپ دایی خوب بود ... اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره ... و با دوست هاش برن بیرون ... ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید ... و سعید و خونه بشه ...
صداش کردم توی اتاق ...
- سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم ... یه نگاه بکن ببین چی داره؟ ... چی کم داره؟ ... میشه شبکه اش کنی یا نه؟ ... کلا می خوایش یا نه؟ ...
گل از گلش شکفت ...
جدی؟ ...
_چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست ... رفیق هات رو بیار ... خونه در بست مردونه ...
@shahadat_kh313
#ردپآ 👣
اگر ڪسے
شوق #شهادت دارد،
آن را فعلا طلب نڪند‼️
شهادت را
در جنگ👊
با #آمریڪا🇺🇸 و #اسرائیل🇮🇱
از خدا بخواهیــد...
#سردار_دلها↓😻
#سرلشڪرحاج_قاسم_سلیمانے✨
#شهیدزندهـ💚
@shahadat_kh313
♡°·
♡··
سر و سامـآن بدهي
يا سر و سامان ببري
#دلـ من
سوي شما
ميلِ تپيدن دارد😌♥️
♡··
♡·°
|°#شهید_بابک_نوری°|
@shahadat_kh313
#زیباترین_شهادت
ابراهیم می گفت:
اگه جایی بمانی کہ دست احدی بهت نرسہ،
کسی تو رو نشناسہ، خودت باشی و آقا
مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره،
این خوشگلترین شهـادتہ...
به یاد شهید گمنام کانال کمیل...
تو پلاکت را دادی که گمنام شوی
من دویدم که نامدار شوم
حالا من مانده ام زیر خروارها فراموشی و نام تو در دل تمام انسانها
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
@shahadat_kh313
❤️گُـــمنـام❤️
یعنی...
کسے کهـ دنیــــارا
حتے...
بهـ اندازه یک نــــــــام هم
نمی خـــواهد!!
✋😔
شهـداے گُمـنام
یادشــان-بــاصلــوات
@shahadat_kh313
- این چیه؟
+ عکس دخترمه👧
- بده ببینمش👀
+ خودم هنوز ندیدمش
- چرا؟😢
+ الان موقع عملیاته. میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد ....
#شهید_مهدی_زین_الدین 🌸
@shahadat_kh313