eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم . همه روزای هفته رو ساعت هفت صبح تنظیم شده بود . برای نماز صبح هم خودم به طور اتوماتیک! بیدار می شدم . عاطفه داشت چایی دم می کرد . حواسش بهم نبود. یه لبخند زدم و سالم دادم . نمی دونم چرا یه مدته همش نیشم بازه ؟ ... برگشت و جوابم رو داد . رفتم دستشویی ابی به سر و صورتم زدم . اومدم بیرون . اوه چه سرعتی ؟ ... میز صبحانه رو چیده بود . حوله رو انداختم رو دوشم و رفتم سر میز . -: خوبی ؟ ... صبحت بخیر... عاطفه -: خوبم ... صبح شما هم بخیر ... مشغول شدم . عاطفه چای اورد و نشست روبروم . یه لقمه کره عسل گرفتم . خواستم بخورم که وسط راه پشیمون شدم . لقمه رو گرفتم طرف عاطفه . با کمی مکث گرفت ازم . خدایی زده بود به سرم . عاطفه لقمه رو فرو داد عاطفه -: -: اقای خواننده ؟ ... من با ناهید صحبت کردم و قبول کرد که بیاد ...لقمه ام پرید گلوم . به سرفه افتادم . داشتم خفه می شدم . عاطفه سریع بلند شد و اومد زد پشتم . یه کم از چاییو فرو دادم و راه گلوم بازشد . انگار داشت پشتم رو ناز می کرد انقدر اروم زد . دوباره برگشت نشست سرجاش . عاطفه -: ببین چقدرذوق زده شدی ... جوابش رو ندادم . جوابی نداشتم . -: حالا اینکه واسه اموزش بیاد اینجا رو میشه یه جوری توجیه کرد ولی من از دهنم پرید گفتم اقا مازیار این کارو به عهده میگیره ... حالا میگم بنده خدا شاید نخواد ... میشه شما باهاش صحبت کنی؟ ... هزینه رو هم که میگیره بپرس ... هزینه خانومتون رو هم خودتون زحمت بکشید ... خندید. خانومم؟ ...اصلا یه حال عجیبی داشتم . ازش سر در نمی اوردم . تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم . -: باشه ... بعد صبحونه بهش زنگ میزنم ... صبحونه رو که خوردیم به مازیار زنگ زدم و گفتم که واسه یه سری اموزشا لازمش دارم . قطع که کردم برای عاطفه توضیح دادم حرفاشو . -: گفت شایان سابقه تدریس داره و بهتر میتونه کمک کنه ... گفت که خودش با شایان صحبت می کنه ... نمی خواستم برم . پس پشت میز نشستم و گفتم . -: اگه زحمتی نیست میشه دوتا نسکافه درست کنی باهم بخوریم ؟ عاطفه -: -: حتما رفتم تو استدیوم . چند دقه بعد عاطفه با سینی اومد دم در . -: اجازه هست ؟ ... -: اختیار دارید ... خونه خودتونه ... اومد داخل و روی یکی از مبلها نشست و سینی رو هم گذاشت رو یکی از میز ها . عاطفه -: بفرمایید ... -: دست شما درد نکنه ... تکیه دادم به صندلی ای که روش نشسته بودم و نگاهش کردم . باز شال سرش بود . با دقت داشت همه اتاقم رو تجزیه و تحلیل می کرد . سیستم رو روشن کردم و صداش رو براش گذاشتم . اسپیکر ها رو هم روشن کردم . صداش که پخش شد سریع سرچرخوند طرفم . بهش لبخند زدم . یکم تو سکوت گوش دادیم . انصافی کلی حال کردم . نسکافه ام رو برداشتم . -: خیلی عالی بود . من اولین باری که پشت میکروفون خوندم کلی خراب کردم تا بالاخره یه چیز خوب از اب در اومد . ولی تو خیلی خوب بودی ... عاطفه -: خب ... من اولین بارم نبود ... چهارمین بارم بود ... چشمام گرد شد . -:چی؟ ... یعنی چی؟ ... عاطفه -: من از اول راهنمایی تا اخر دبیرستان عضو گروه سرود مدرسمون بودم ... ازاین گروه های معمولی نه ها ... حرفه ای کار می کردیم ... همیشه اول بودیم و برنده و کلی جاها دعوتمون می کردن ... به خاطر همین هم سه بار رفتیم استدیو استادمون و تکی خوندیم ... -: واقعا ؟ ... -: بله واقعا ... بعد خودشو لوس کرد . عاطفه -: تازشم استادمون همیشه از من تعریف می کرد ... خیلی از خوندن من خوشش می اومد .. هر وقت دستش خالی می شد می گفت عاطفه بخون ... فکم بی اختیار منقبض بود . -: خانم بود دیگه ؟ ... -: نه .. اقا بود ... فنجون رو تو دستم فشار دادم . -: جوون بود ؟ ... عاطفه -: اره ... بیست و شش سالش بود ... فنجون رو گذاشتم رو میز . بچه پررو عین خیالشم نمیاد جلو شوهرش داره این حرفا رو میزنه ... من چمه حالا ؟ ... -: تو جلوی یه پسر غریبه می خوندی و اون کیف می کرد ؟ ... عاطفه -: نه ...من مساله اش رو پرسیدم گفتن اگه استاد شاگردیه عیبی نداره ... فکم منقبض تر شد . -: شاید از نظر تو استاد شاگردی بوده باشه ولی از نظر اون ...
.ادامه ❣ حداقل به خاطر عاطفه هم که شده باید انتخاب می کردم . حداقل اون رو از بازی خارج می کردم . حالا یا با اومدن ناهید یا با بدون اومدنش . نباید بیشتر ازاین زندگی عاطفه رو خراب می کردم . اصلا این چه غلطی بود که من کردم ؟ ... مثل بچه ادم می رفتم ناهید رو بر می گردوندم دیگه ... اندازه جلبک هم مغز تو کله ام نیست .... تا نزدیکی های صبح فقط تو استدیو رژه رفتم . به هیچ نتیجه ای هم نرسیدم . هیچی . دیگه داشتم داشتم کلافه می شدم . این مسئله همه کار و زندگیم رو تحت الشعاع قرار داده بود . چاره ای هم نبود . باید می ذاشتم زمان همه چیو حل کنه . شاید برخورد با ناهید بتونه یه کمکایی بهم بکنه ... خدا میدونه فقط ... خدا میدونه ... دستم رفت سمت شال عاطفه .. °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ عاطفه طبق عادت دیرینه ام همونطور که نشسته بودم رو تخت بالشم رو محکم بغل کردم . بینی و دهنم رو فرو کردم توش . رفتم تو فکر نمیدونم دوست دارم ناهید زود برگرده با نه ... دیر برگرده ... نمیدونم ... صدای زنگ در رشته افکارم رو پاره کرد . قلبم تند می زد . بلند شدم تو ائینه یه نگاه به خودم انداختم . لباس های بیرون تنم بود .واسه این که ناهید نفهمه من تو خونه محمد زندگی می کنم . دویدم بیرون و در رو باز کردم . می دونستم اون دو تا صدا نمی شنون الان ... درو که باز کردم ناهیدو با لبخند خوشگلی رو صورتش دیدم . در کل دختر قشنگی بود .... هی .... زندگی لبخند رو لبام . من حق دشمنی باهاش رو نداشتم ازشم متنفر نبودم ولی نمی تونستم انکار کنم که وقتی با محمد یه جا هستن حالم بدجور خراب میشه . -: سلام عزیزم ... خوش اومدی بفرما ... از جلو در کشیدم کنار تا در بشه . اومد تو . همدیگه رو بوسیدیم . ناهید -: دیر که نکردم ... -: نه بابا ... بفرما ... در رو بستم و با هم رفتیم داخل . -: بشین عزیزم ... من میرم برات چای بریزم ... تو دلم گفتم . هرچند که مهمون منم و صاحبخونه خود تویی ... آهی کشیدم و رفتم . پشت سرم اومد تو اشپزخونه داشتم فنجون برمی داشتم که نشست پشت میز غذاخوری . ناهید –: اینجا بهتره ... فنجونا رو گذاشتم داخل سینی و یه قندون هم توش . ناهید -: استادمون کجاست ؟ ...خندیدم . -: با صاحب خونه توی استدیو ان ... در هم بستس ... کلا حواسشون نیست .. ناهید -: تو خیلی وقته اومدی؟ .. -: نه .. منم تازه اومدم ... یه ربعی میشه که رسیدم ... خندید و پرسید . ناهید -: حاال چرا اینجا کلاسارو برگزار می کنیم ؟ ... مگه نگفتی اقا شایان قراره بهمون درس بده؟ ... -: اره ... خوب آخه گفتن واسه کار با پیانو و اشنایی با نت ها بهتره تو استدیویی تمرین کنیم که فقط آقای خواننده داره دیگه ... چایی ها رو ریختم و بردمش گذاشتم جلوش روی میز. خودمم روبروش نشستم. عجیب بود رابطه ما دوتا . از همه عجیبتر واسم ناهید بود . که با من خوب بود . انگار نه انگار که من زن همسرشم . شایدم فعلا خیالش راحت بود که ما قراره ازدواج کنیم و این قرار قطعی نیست . خیلی دلم می خواست بپرسم چرا از محمد جدا شدی ولی خب واقعا کار درستی نبود . بعد از چند ثانیه ناهید دوباره سکوت بینمون رو شکست . در حالی که با دسته فنجون بازی می کرد گفت . ناهید -: راستی ... مازیار ازدواج نکرد ؟ ... -: نمیدونم ... من خبر ندارم .. چطور؟ ... ناهید -: اخه خیلی وقته نامزده ... -: واقعا ؟ ... نامزده ؟ .... نمی دونستم ... چشماش گرد شد . ناهید -: چطور نمی دونستی ؟ ... خودشم نگفته باشه حلقه اش همیشه دستشه ... -: اخه من یه بار بیشتر ندیدم اقا شایان و اقا مازیارو ... ولوم صداش رفت بالا. ناهید -: عاطفه ؟ ... من دارم شاخ در میارم ... اینا که صبح تا شب اینجان و با محمدن ... مگه میشه نبینیشون ؟ ... باز این گفت محمد . ای بزنم ... استغفرالله .. -: ناهید جون من که بهت گفته بودم ... من و اقای خواننده زیاد با هم نیستیم ... یعنی اصلا باهم نیستیم ... قراره که ازدواج کنیم ... اصلا هم معلوم نیست که ته اینقرار چی میشه ؟ ... به اصرار مادر اقای خواننده به هم محرم شدیم که ببینیم چی میشه ؟ ... که فکر نکنم بشه ... صدام خیلی رنجور بود . خودم با تمام وجود داشتم حس می کردم °•| @shahadat_kh313 |•°
ادامه ❣ گفتم ... -: خصوصی بود خب ... اگه میخواست شمام بشنوین بلند تو همون آشپزخونه می گفت.. خخخخ...دندوناش رو رو هم فشار داد. محمد-: به من جواب سر بالا نده ها ...عین آدم پرسیدم عین آدم جواب می گیرم ... وای وای... دلم براش ضعف می رفت .به زور خنده ام رو مهار کردم و گفتم -: مگه وقتی شما و ناهید خانوم خصوصی صحبت می کنید من ازتون چیزی می پرسم؟؟ چشاشو ریز کرد. محمد-: خودت خوب میدونی که قضیه ما فرق می کنه... پسره احمق.. حالا چی میشد به رخم نمی کشیدی که دوسش داری؟... بی اختیار از دهنم پرید...: از کجا میدونی قضیه من و علی فرق نمی کنه؟... چشاش درشت شد.. چند ثانیه اصلا نفس نکشید . اوه نفس بکش... دارم تنگی نفس می گیرم لعنتی... ولومش رفت پائین ... محمد-: چی گفتی؟ اوهوع... مثل اینکه بدجور گند زدم... محمد-: علی؟؟ خاک به سرم یه آقا هم نذاشتم تنگش. باید در می رفتم و گرنه احتمالا صورتم تا یه ماه کبود می شد... الفرار... دستشو از روی در کنار زدم و رفتم بیرون. شایان و ناهید روی مبل نشسته بودن و صحبت می کردن. قدمامو تند کردم. رفتم جلو و کنارشون نشستم °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ انگار از ناراحتیم ناراحت شده بود . ناهید -: اخه چرا نشه ؟ ... باز شدن در استدیو مهلت نداد جوابش رو بدم . خدا رو شکر البته . چون مجبور بودم جواب دروغی بدم . محمد و علی و شایان اومدن بیرون . علی اینجا چیکار می کرد؟ ... کی اومده بود که من ندیدم ؟ . ای خدا اینا واقعا عین جن می مونن . همه با هم سلام و احوالپرسی کردیم . علی یواشکی بهم یه چشمک زد . هیچکی ندید . منم نفهمیدم منظورش چی بود ؟ چشمام رو گرد گردم و با حرکت سرم پرسیدم که چی شده ؟ ... خندید و لبش رو گاز گرفت و سرش رو باال انداخت . یعنی اینکه هیچی . !! همشون داخل اشپزخونه بودن . محمد خم شد رو میز و دستش رو دراز کرد تا یکی از چاییها رو برداره . به دستش نگاه کردم . اصلا یه لحظه همه دنیا رو سرم خراب شد . حلقه تو دستش بود . بعد سه ماه از محرمیتمون تازه اولین بار بود حلقه دستش کرده بود . اونم چه حلقه ای ؟ ... حلقه نامزدیش با ناهید . عرق سردی پیشونی ام نشست . کاخ ارزوهام خراب شد . من هر لحظه اینو با خودم مرور می کردم که محمد برای من نیست و قرار هم نیست که واسه من باشه ولی بازم حالم بد می شد . اون لحظه فقط احتیاج داشتم بلند بلند گریه کنم . نگاهم هنوز خیره بود به حلقه محمد که داشت چاییشو سر می کشید . سریع چشمام رو بستم تا اشکام نریزن . جلوی چشمای بسته ام صورت علی نقش بست . الان تنها تکیه گاهم بعد خدا همون علی بود . چشمام رو باز کردم و به علی نگاه کردم و خسته و در مونده . لبش رو گزید . چیزی نگفت . معلوم بود تمام مدت دیده نگاهم رو به حلقه محمد . علی -: عاطفه خانوم .. میشه چند لحظه باهات صحبت کنم ؟ ... خصوصی ... فقط می خواستم فرار کنم از اون موقعیت . سریع گفتم -: بله حتما ...علی رفت بیرون . راه افتادم برم . محمد باپای راستش رو زمین ضرب گرفت . داشتم از مقابل محمد رد می شدم که دستش دراز شد جلوم و راهمو بست . داشت فنجون رو دوباره روی میز می ذاشت . صبر کردم دستشو برداره . تکیه داده بود به اپن و دستش به فنجون بود و روی میز . یکم مکث کرد . از کارش تعجب کردم . هنوزم با پاش می کوبید روی زمین. بالاخره دستشو جمع کرد و راهم باز شد . علی هم دست به جیب ایستاده بود توی هال و رفتم بیرون . علی من رو کشوند تو استدیو و درو بست . اخ چقد الان احتیاج به یه اغوش داشتم که خودم رو بندازم توش و داد بزنم . تکیه دادم به دیوار و سر خوردم و اروم نشستم روی زمین . زانو هام رو بغل کردم . علی هم جفت دستاشو فرو کرده بود تو جیبش و کنارم ایستاده بود . نگاهش به روبرو بود . علی -: خوبی ابجی؟ ... -: نه داداش ... علی -: بهم اعتماد داری ابجی؟ ... -: دارم داداش ... علی -: پس قول مردونه میدم که هر حرفی بین ما زده میشه بین خودمون هم میمونه .... من و تو خدا ... حالا باهام حرف بزن ... -: داداش ... علی -: جونم خواهری؟ ... -: داداش من یه سال قبل اینکه محمدو از نزدیک ببینم مهرش به دلم نشست ... یک و نیم ساله که روز و شبم با فکر محمد میگذره ... نمیدونم چطور این فکرو از خودم جدا کنم ... داداش ... من به خاطر علاقه ام بهش ... اومدم تو خونه اش ... چقد شانس داشتم که محمد این پیشنهاد رو بهم داد ... داداش ... کمک کن ناهید زود برگرده ... من زودتر برم ... داداشم ... هر ساعتی که بیشتر تو این خونه نفس می کشم ... وابستگیم بیشتر میشه و دوست ندارم دیگه جدا شم از صدای نفساش ... داداشم ... من خیلی ... دوسش ... دارم ... نفس عمیقی کشید . علی -: خواهری ... من فکر میکنم که محمد .... باز شدن در مهلت حرف رو ازمون گرفت . محمد بود . دستش رو دستگیره بود و به من خیره شده بود . هنوز با پاش رو زمین می کوبید محمد -: شرمنده ها ... حرفاتون تموم نشد ؟ ... علی دستاش رو از جیبش اورد بیرون و گفت علی -: چرا ... چرا ... تموم شد ... من دیگه میرم ... خدافظ ... با هممون خداحافظی کرد و رفت بیرون . از جام بلند شدم برم واسه بدرقه علی که محمد دستشو دوباره جلوم حایل کرد . منصرف شدم از رفتن . اومد تو و در رو بست . محمد-: چی می گفت بهت ؟ ... -: هیچی ... سرش رو با حرص تکون داد . محمد -: هیچی... که هیچی نمی گفت؟.. اون وقت این همه مدت چیکار می کردین؟ این همه مدت؟؟.. هیچ گذاشتی دو دقه بحرفیم؟...خندم گرفته بود از حرص خوردنش . چقد من این غول بی احساس رو دست داشتم . چه قد وهیکلی داشت کصافط :|.... کاملا میتونست من رو قاب بگیره با هیکلش . محمد -: باتوام.... خیلی حرصم داده بود . تصمیم گرفتم منم یکم حرصش بدم . شونه باال انداختم و با بی تفاوتی
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ علی نشست همونجایی که عاطفه نشسته بود . عین برق گرفته ها از جا بلندشدم و دست علی رو کشیدم و جای دیگه نشوندمش . نمی خواستم حتی گرمای تنش با گرمای تن کسی دیگه قاطی بشه . چشماش چهار تا شده بود با تعجب نگام کرد ولی چیزی نگفت . علی -: نه داداش ... تو راست میگی ...زنته ... نشستم و براش همه نقشه عاطفه رو تعریف کردم . زمزمه وار گفت . علی -: عجب دلی داره این دختر ... رادارام بدجور حساس شد . -: منظورت چیه ؟ ... علی -: هیچی ... همینجوری .. علی پرسیدم منظورت چیه بود ؟ ... علی -: هیچی بابا محمد ... منظورم کلی بود ... تا حالا شده یه بار بهت بگه ببریش بیرون ؟ ... نه ... هیچ جا جز دانشگاه نرفته چون نمی خواد کسی تو و اون رو باهم ببینه و برات شایعه سازی بشه ... بری تو حاشیه ... فقط فکر ابروی توئه ... اینم از این کارش ... قرار بود فقط حضور داشته باشه قرار نبود کاری کنه ... ولی همه تلاششو داره میکنه تا به قولی که به تو داده وفادار باشه و ناهید خانوم رو برگردونه ... از این لحاظ می گم چه دلی داره ... همه حرفاش راست بود . برای تائید سر تکون دادم . چنگ زدم لای موهام . اعصابم به شدت بهم ریخته بود . نفسم رو فوت کردم بیرون . علی -: محمد چته ؟ ... چرا چند روزه اینطوری هستی ؟ ... -: نمیدونم علی ... نمی دونم چمه ... تمام سیستم روحی ام بهم ریخته ... خندید. علی -: درد عشقه ... ناهید خانم بیاد درست میشه ... جوابی ندادم . علی-: چند روز دیگه نقشه هم خونه ات می گیره ... ناهید خانومت برمی گرده ... عاطفه میره ... همه چی درست میشه ... بغضم گرفت . چنگم محکم تر شد . -: علی دهنتنو ببند ... بلند شد و اومد طرفم . دستاش رو گذاشت رو شونه هام و خیره شد تو چشمام . علی -: میخوای ناهیدو برگردونی؟ ... از ته دل ؟ ... دفعه قبلم که پرسیدم جواب ندادی ... یادته ؟ ... سر تکون دادم . -: نمیدونم چمه علی ... کمک کن ... یه احساس ناشناخته افتاده تو جونم ... همه وجودم رو پر کرده ... نمیدونم چیه ... دارم خل میشم ... یه چیزیم هست ... ولی نمیدونم چیه ... چمه ... علی -: تو فقط جواب منو بده ... همه خواسته ات اینه که ناهید رو برگردونی ؟ ... بغضم ترکید . بلند شدم و محکم بغلش کردم علی ... من نمیدونم ... دیگه مطمئن نیستم که اینو بخوام .... می دونم الان داری میگی خیلی پستم ... هم ناهیدو طلاق دادم و هم به بهونه اون زندگی این دختر کوچولو خراب کردم ... علی خندید . علی -: این دختر کوچولویی که میگی نوزده سالشه ها ... -: علی ... محکم تر بغلش کردم . -: من زندگی دوتاشونم خراب کردم ... علی -: تو زندگی هیچ کسی رو خراب نکردی ... حداقل عاطفه اینطور فکر نمیکنه ... ازش جدا شدم و دوتایی نشستیم روبروی هم . -: چرا ... اونشب نبودی ببینی چطور سرش رو گذاشته بود رو میز آشپزخونه و گریه می کرد ... همون شب که بهم زنگ زدی ... بهم گفت می خواد بره ... علی -: بیا فعلا عاطفه رو بذاریم کنار... در مورد ناهید صحبت کنیم ... عاطفه هست و میشه درستش کرد ... تصمیمت در مورد ناهید چیه ؟ ... چرا فکر میکنی زندگشیو خراب کردی؟ ... -: چون من عصبانی شدم ... به خاطر چیزی که گذشته بود ... من گفتم طلاق ... علی -: اگه دوستت داشت باهات می موند ... برات توضیح می داد ... توجیه می کرد ...تلاش می کرد واسه نگه داشتنت و اروم کردنت ... -: نمیدونم علی ... نمیدونم ... علی -: من احساس می کنم تو توی دوراهی گیر کردی محمد ... بیا خودتم کمک کن باهم حلش کنیم ... چرا از خود ناهید نمی پرسی چرا وقتی گفتی طلاق قبول کرد ؟ ... سکوت کردم . علی -: باید ازش بپرسی .. به خاطر خودت ... تا ازین حال بیای بیرون ... -: شاید یه روزی پرسیدم ... علی -: زودتر بپرس محمد ... تا دیر نشده ... سکوت کردم . علی -: تو ... عاطفه رو دوست داری ؟ ... قلبم از حرکت ایستاد . چیزی رو پرسید که ازش وحشت داشتم علی -: تو الان شش ماهه که از ناهید طلاق گرفتی ... و سه ماهه که عاطفه زنته ... بهش علاقه پیدا کردی ؟ ... وحشت زده گفتم . -: نه علی ... نه ... نه ... علی -: چرا می ترسی محمد ؟ ... باشه اگه نمیخوای با من حرف بزنی مشکلی نیست ولی با خودت رو راست باش ... با دلت ... ببین کدوم وری هستی ؟ ... بعد تلاش کن ... بلند شد . علی -: اومده بودم بهت سر بزنم .. دیگه میرم ... خدافظ ... بعد رفتن علی خودم رو تو استدیو حبس کردم . با خودم عهد بستم تا راهمو انتخاب نکردم بیرون نرم . باید سریعتر تکلیف رو روشن می کردم . ناهیدو می خواستم یا نه ؟ ... می خواستم برگرده یا نه ؟ ... واقعا بلاتکلیف بودم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
•❣️🕊• سمتِ دلتنگیِ ما چند قدم ، راهی نیست حالِ ما خوب؛ فقط  طاقتمان طاق شده...! 💚 🤲 ـــــــــــــــــــــــــ|...✿.|ــــــ •••@shahadat_kh313
فَإِنَّ مَعَ الْعُسرِ يُسراً  إِنَّ مَعَ الْعُسرِ يُسراً به يقين با (هر) سختى آسانى است. (آرى) مسلما با (هر) سختى آسانى است.  (سوره انشراح آیات 5- 6 ) این قول خداوند است و چه کسی راستگو تر از الله ✅دوبار هم تکرار کرده بازم اعتماد نمیکنی که بعد هر سختی آسانی هست؟! @shshadat_kh313
...♡پیشنهاد پروف