eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از مواقعی که میشه فهمید رفيقت، رفیق راه خداست، اينه که ببینی وقت نماز، بی تاب نماز میشه یا عین خیالش نیست رفیق شهدایی با نماز حال میکنه... @shahadat_kh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ دیگه...بالاخره تموم شد کار خوندن من هم... تازه کار شایان و بشیر شروع شد... تنظیم و میکس و ... باید می موندم و نظر می دادم... ولی خداییش خیلی حرصشون دادم... باز هم هر از گاهی از جایی از خوندنم خوشم نمی اومد... می پریدم و دوباره می خوندم یا لحن و تحریر رو عوض می کردم... گاهی هم نظر میدادم که چیزی به آهنگ اضافه یا کم بشه... استقبال می کردن و دوباره کار از اول... ساعت ۹:۳۰ بود که گوشیم زنگ خورد... علی بود... -: جونم علی جون؟ علی-: سلام ... چطوری پسر؟ ... -: خوبم.... تو خوبی؟...چه خبرا؟ .... علی-: سلامتی...کجایی؟...خواب که نبودی؟...چقدر صدا میاد!... -: استدیوی صدا سیمام علی.... الان سه شبانه روزه پلک رو هم نذاشتیم... یه کار سپردن بهمون... علی-: یعنی الان عاطفه تنهاست؟ ... -: عاطفه خانوم!!! ... آره تنهاست.... علی-: خب دیوونه می آوردیش پیش مامان من...برم دنبالش؟... -: لازم نکرده..خودم الان میرم خونه... خندید. علی-: باشه بابا... چرا اینقدر خشن میشی؟... راستی هفته بعد مرتضی همه رو دعوت کرده باغشون...واسه چهارشنبه سوری... سرم رو خاروندم. -: آها باشه مرسی.... علی-: خب دیگه کاری باری؟ ... -: نه مرسی قربونت خداحافظ... برگشتم رو به مازیار. -: مازیار، شرمنده میشه من برم؟... الان سه روزه به خانومم حتی زنگم نزدم... بشیر-: محمد ازدواج کردی بالاخره؟ ... خندیدم. -: آره خیلی وقته... بشیر-: آخه اصلا ناهید خانومو ندیدم چند وقته...نمی دونستم...چند وقته ازدواج کردی؟ ... قاطعانه گفتم -: پنج شش ماهه.... ناهید نه ...اسمش عاطفه خانومه... شایان-: بشیر گیر نده... برات توضیح میدم... بذار محمد بره، خانومش تنهاست. -: بچه ها شرمنده ام ها.... شایان-: نه بابا....اتفاقا تو بری بهتره... این جا باشی باز تز میدی کار ما رو زیاد میکنی...برو... ما این رو تحویل می دیم... دیگه چیزی نمونده....فقط فردا صب 3 اینا تونستی بیا... هممون به حرف شایان خندیدیم... با همه روبوسی کردم و خداحافظی کردیم و زدم بیرون... ماشینو از پارکینگ در آوردم...ماه کامل بود... هوا خیلی خوب بود... شیشه رو کشیدم پایین... از سرمای زمستون خبری نبود... بوی بهار می اومد... تا برسم خونه ساعت ۱۰ رو هم گذشته بود... درو باز کردم و رفتم تو... دیدم همه چراغا روشنه... همشون الا اتاق من... عاطفه که زود می خوابید همیشه... شاید درس می خونه... درو بستم و رفتم تو... چند ضربه به در اتاقش زدم اما جواب نداد... باز کردم...اون جا نبود...تخت من و اون با هم تو اتاق عاطفه مونده بود... میز هارو هم با هم از خونه حاج خانم آورده بودیم. هم اون درس می خوند و هم من داشتم شروع می کردم واسه دکتری بخونم... ولی نذاشتم همه وسایلشو از اتاقم ببره و یه بار دیگه کوچ کنه... فقط کتابا و چند تا وسیله دیگه برده بود... همه چراغا رو خاموش کردم... یعنی tv هم روشن بود و صداش تقریبا زیاد... رفتم تو اتاقم...اون جا هم نبود...در بالکن باز بود... رفتم جلو... پرده بالکن باال و پایین می رفت و نور ماه هم حسابی روشن کرده بود همه جا رو... پرده حریر رو زدم کنار...خدای من... عاطفه پتو پیچیده بود دور خودش و یه گوشه بالکن جمع شده بود... زل زده بود به زمین...رد نگاهشو گرفتم... سایه ام رو زمین افتاده بود... -: عاطفه؟... رفتم جلو تر...خودشو جمع کرد و صدای هق هق اش بلند شد... بدجور ترسیده بود...دوباره رفتم جلوتر... بازم خودشو جمع کرد و سرشو فرو کرد توی پتوش... رفتم نشستم کنارش... °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ عاطفه منم مخمد...نترس خانومم.... دیدم هندزفری تو گوششه...سرش رو با دستام گرفتم و آوردم بالا ... صورتش خیس اشک بود و چشاشم محکم رو هم فشار می داد... هندزفری رو کشیدم بیرون از گوشش... -: عاطفه...منم...کوچولو نترس... آروم چشماشو باز کرد...نگام کرد... مات و مبهوت بود..دیگه گریه نمی کرد... گوشی و هندزفریشو کشیدم بیرون... هندزفریشو درآوردم...صدای من بود... قلبم لرزید...آهنگو قطع کردم... نگاهش کردم...همونطور مونده بود... کلافه بودم... -: چی شده؟... چرا این جا نشستی؟... یهو ترکید...اشکاش همین طوری می باریدن... دستاش پتو رو ول کردن... خودم رو کشیدم جلو تر... نور ماه خیلی قشنگ افتاده بود رو صورتش... میدونستم رو صورت منم افتاده... دستاش رو مشت کرد و محکم کوبید به سینم... یه بار دو بار...همینطور پشت سر هم... گریه می کرد...به شدت... عاطفه-: خیلی نامردی....خیلی بی احساس خیارشوری... نمیگی من مردم تو این مدت یا زندم؟... نمیگی شاید از تاریکی وحشت داشته باشم؟... نمیگی شاید این 7 شب رو خواب به چشام نیومده باشه و یه ریز گریه کرده باشم و با هر صدایی تا مرز سکته رفته باشم؟... نمی فهمی اینا رو؟... آخرین مشتش رو به سینم کوبید. دستش رو گرفتم...راست می گفت... چرا من احمق به فکرم نرسیده بود ممکنه بترسه تنهایی تو تاریکی؟... من خاک بر سر حتی یه زنگ هم بهش نزده بودم... دستش رو از دستم کشید بیرون... عاطفه-: می دونم اینجا اضافیم... می دونم داری لحظه شماری می کنی تا ناهید برگرده و من گورم رو گم کنم....ولی...ولی حداقل.... گریه امونش نداد...قلبم تالاپ تولوپ میزد... من چقدر بی فکر بودم... رفتم کاملا جلوش ایستادم و بلندش کردم...چسبوندمش به در پشت سرش.. .پتو رو رو شونه هاش محکم تر کردم. -: تو هیچوقت اضافی نبودی...نیستی...نخواهی بود... گریه می کرد عین ابر بهار... چقدر بهش سخت گذشته بود... فقط خیره شده بودم تو چشماش که خیلی زیبا تر به نظر می رسیدن... اونم خیره به من...هیچی نمی تونستم بگم... هیچ عذری هم پذیرفته نبود... یه زنگ که می تونستم بزنم... یه قطره اشک سرخورد و افتاد روی لبش... لبش رو همونطور که گریه می کرد لیس زد... مثل بچه ها... دستام بازو هاش رو محاصره کرده بود... همینجور داشت گریه می کرد... بعد یه مدت ازش جدا شدم ... میخواستم چیزی بگم که با دستش هلم داد و دوید رفت ... رفته بود تو اتاقش...درشم قفل کرده بود... بیخیال شدم...اومدم تو اتاق خودم ولی خواب به چشام نمی اومد... تا صبح یک ریز تو اتاقم قدم زدم و فکر کردم... جواب همه سوالام رو پیدا کردم... تکلیفم با خودم روشن شد... به درون خودم بالاخره نفوذ کردم و پیدا کردم خودم رو... با صدای اذان به خودم اومدم... وضو گرفتم و نماز خوندم... یه مدت زیادی تو سجده موندم بعد نماز و کلی دعا کردم... ازش خواستم کمکم کنه تو این راه... بعد راز و نیاز بلند شدم و سجاده ام رو جمع کردم... همیشه هروقت عصبی و کلافه و پریشون بودم خوابم نمی برد ولی امشب از آرامش بیش از حد خوابم نبرد... گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و به علی زنگ زدم... بعد از چند تا بوق برداشت... علی-: سلام ...خیر باشه اول صبحی؟... -: سلام خیره... علی-: خب الحمدالله ... چه خبر شده؟... -: علی خبرای عالی... °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ علی-: چی شده؟...چیه محمد؟ .... قلبم داشت می لرزید ولی گفتم... با هر زحمتی که بود... -: علی...من...عاشق شدم... یه مدت طولانی سکوت کرد... علی-: چی؟؟؟؟؟؟؟... -: علی...عاشق شدم...عاشق عاطفه... خیلی وقته این حسو دارم ولی تازه ازش خبردار شدم.... علی-: محمد تو حق نداشتی عاشق بشی... دنیا رو سرم خراب شد... -: چرا؟... علی-: چون تو تصمیم خودت رو قبلا گرفتی... این همه مدت هم ناهید و هم عاطفه رو بازی دادی... حالا راحت نمی تونی قید همه چیزو بزنی... محمد هر جور شده باید احساست رو مهار کنی... باید پا رو دلت بذاری... بهت گفته بودم زود با ناهید حرف بزن... گوش نکردی...ولی حالا هم دیر نشده... تو حق داشتن عاطفه رو نداری... باید ناهید رو برگردونی...مرد باش... از اول هم قرار همین بود... با صدایی که به زحمت از گلوم خارج میشد گفتم -: علی.... دیگه نتونستم چیزی بگم...قطع کردم...بغض داشت خفم می کرد...چرا؟...چرا حالا که دلیل تمام آشفتگی هام رو فهمیدم... می خواستم محکم باشم...نذاشتم اشکام بریزن... چرا حالا که فهمیدم عاشقشم؟...نمیتونم... خدایا بدون این کوچولو نمیتونم... نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم... این کوچولو آرامش رو برگردوند به همه روح و جسم زندگیم... خدایا تو می دونی من خیلی وقته که دل بهش باختم.... ولی چرا حالا که فهمیدم انقدر می خوامش باید ازش دست بکشم؟...امتحانه؟... داری امتحانم می کنی؟...دنیا رو به هم می ریزم واسه نگه داشتنش... من نمی خوام بذارم بره...نمی ذارم... حالم خیلی خراب بود...کی این زندگی لعنتی قرار بود روی خوشش رو بهمون نشون بده پس؟... 7 روز گذشت... عاطفه خودش رو کاملا ازم قایم می کرد...گاهی وقتا که اتفاقی موقع رفتن و اومدن به یا از دانشگاه می دیدمش فقط سرش رو مینداخت زیر و یه سلامآروم می کرد و می رفت... امروز کلاس داشتن... می دونستم بیرون در میاد بالاخره... ولی نمی اومد...لعنتی... داشت عذابم می داد...حالا که عاشقشم داره خودشو ازم قایم می کنه... ندیدنش داغون ترم می کرد... دلم براش یه ذره شده بود...می خواستمش... احتیاج داشتم به حرف زدنش و خنده هاش... کاش می فهمید...کلافه بودم... اومدم بزنم بیرون...همین که درو باز کردم ناهید و دیدم پشت در... به زور یه سلامی کردم...رفتم بیرون... اصلا نمی خواستم ببینمش... من فقط عاطفه رو می خواستم... باز بغض به گلوم چنگ زد... از اون شبی که به علی زنگ زدم دیگه جواب تلفن ها رو ندادم... هزار تا داشتم...کلی اس ام اس اما اصلا دلم نمی خواست نگاهشون کنم... بی هدف و سرگردان...خیابون ها رو می گشتم... همه سعیم این بود که نذارم بغضم بترکه... تا شب فقط خیابون ها رو دور زدم... یه دفعه به خودم اومدم دیدم جلوی در آپارتمان علی ام... بهترین جا بود الان واسم... ساعت ۳:۳۰ بود...رفتم تو و زنگشون رو زدم... بدون جواب دادن باز کرد...رفتم تو... با آسانسور رفتم بالا ... حال استفاده از پله رو نداشتم...برعکس همیشه... در باز بود و علی منتظر...داغون بودم. -: سلام ... علی-: سلام... بیا تو...کسی نیست... رفتم داخل و تکیه دادم به مبل... نای نشستن هم نداشتم...داشتم می سوختم... علی اومد روبروم ایستاد... با پام ضرب گرفته بودم رو زمین... دیگه نتونستم در برابر بغضم مقاومت کنم... شکست...بد شکست... محکم و با تمام قدرت علی رو بغل کردم... -: علی...می خوامش...حداقل تو بفهم لامصب... نمیتونم ازش دست بکشم... 2 ماهه همه زندگیم شده... تا حالا هیچوقت همچین حس قشنگی رو تجربه نکرده بودم... بفهم لامصب....بفهم... علی می زد پشتم...محکم تر منو گرفت... علی-: خیلی وقته فهمیدم...ولی داداش...تو باید با ناهید حرف بزنی...باهاش حرف بزن ببین می خوادت یا نه... اگه بخوادت باید مردونگی به خرج بدی... باید رو حرف و تصمیمی که از اول گرفتی واستی ... باید ... نذار حرفت دوتا شه مرد ... کاش همون موقع که گفتم باهاش حرف می زدی... ولی حالا هم میتونی...فقط زود تر... نذار بیشتر از این طول بکشه... نذار اونم به حال تو بیفته... نذار دو تا تونم داغون بشین... باید مردونگی کنی داداشم...باید... °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ برای اولین بار بود که اینطوری گریه می کردم... تا حالا بابامم اشکام رو ندیده بود... تامی تونستم تو بغل علی گریه کردم. تا می تونستم...علی هم فقط واسم دعا می کرد... ایشاالله که هرچی به صلاحه... شاید امتحان باشه...نباید وا می دادم...نباید... با اومدن پدر و مادرش دیگه موندن رو جایز ندونستم و رفتم بیرون... تو ماشین گوشی رو برداشتم و شماره شایان رو گرفتم... شایان-: الو...کجایی تو پسر؟... -: سلام شایان...این کلاسا کی تموم میشه؟... شایان-: یکی دو جلسه بیشتر نمونده...چیزی شده؟...چرا صدات گرفته محمد؟... -: نه چیزی نیست...یکم حالم خوش نبود این چند روز... شایان-: حتما بعد اون 7 روز بیخوابی و بی خوراکی مریض شدی... -: آره فک کنم...شایان تو جمعه دیگه زحمت نکش...نمیخواد بیای من خودم هستم... یه جلسه برگزار می کنم و کلاسو تمومش می کنم... شایان-: نه بابا میام...اگه عجله داری خب همین یه جلسه ای تموم می کنم... -: نه نه... آخه می خوام خودم این جلسه آخرو باشم... می خوام با خانومم برم مسافرت... بابا بذار یه خورده هم افتخار نصیب من بشه... شایان-: آخه.... -: آخه نداره دیگه قبول کن... شایان-: آخه منم یه کاری داشتم... با تعجب پرسیدم -: چه کاری؟ شایان نفس عمیقی کشید. شایان-: هیچی بیخیال...مهم نیست... باشه، پس خودت جمعش کن دیگه... -: مرسی قربونت...کاری نداری؟ شایان-: نه...خداحافظ... قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم... باید هر طور شده تموم می کردم این عذابا رو... مردم و زنده شدم تا بالاخره فردا رسید... قبلا به عاطفه از پشت در اتاقش گفتم که جلسه آخره و شایانم نمیاد... تا اینکه بالاخره زنگ در زده شد و ناهید اومد تو... خودم درو واسش باز کردم... خیلی استرس داشتم... می دونستم که به خاطر ناهیدم که شده تو اتاق نمی مونه و میاد بیرون... دلم براش یه ذره شده بود... ناهید دیدنش رو هم برام حرام کرده بود... عاطفه هم اومد بیرون... با ناهید دست داد و سلام و احوال پرسی کرد. ناهید-: حسرت به دلم موند که یه بار زرنگ تر از تو باشم و زود تر از تو برسم... هر دو خندیدن...اصال بهم نگاه نمی کرد... ناهید به من نگاه کرد. ناهید-: آقا شایان نیومدن هنوز؟ ... تعارفشون کردم بشینن. -: امروز من به جای شایان هستم خدمتتون... عاطفه مقنعه روی سرش رو مرتب کرد. عاطفه-: ناهید جونم...امروز حاج خانوم طبقه اول مهمون داره من میرم کمکش... اگه میشه خوب نکته ها رو یادداشت کن... ازت می گیرمشون... ناهید-: یعنی نیستی سر کلاس؟ ... عاطفه-: نه... به بنده خدا قول دادم کمکش کنم باید برم... حتی ازم اجازه نگرفت... ناهید رو بوسید و سریع رفت... دلم فشرده شد...چرا این قدر از من بدش می اومد؟... ناهید نشست و من روبروش...نفس عمیقی کشیدم... -: میشه درمورد یه سری مسائل دیگه صحبت کنیم؟... نگام کرد. ناهید-: چه مسائلی؟ ... گفتن جمله ای که تو ذهنم بود برام از جون کندن بدتر بود ولی باید می گفتم... صدام و حتی دست و پام می لرزید... -: نمیخوای برگردی؟... با تعجب نگام کرد. -: من هنوز منتظر برگشتن تو هستم.... ناهید-: اقا محمد زده به سرتون؟...یادتون رفته زن دارین؟... همه پریشونیم رو ریختم رو صدام...فریاد زدم... -: اون زن من نیست... اصلا از رفتارم تعجب نکرد... خیلی خونسرد و آروم نگام می کرد... لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین... وااای نه...یعنی خوشحال شد از حرفم؟... صدامو آروم تر کردم... -: برگرد ناهید...برگرد... خدای احد و واحد شاهده که جون دادن از این اصرار ها سخت تر نبود... دلم می خواست بمیرم فقط...باز لبخند زد... پس خوشش اومد از حرفم... پس خوشحال شد از این که عاطفه رو نمیخوام...برم بمیرم... ناهید-: اقا محمد...این قدر خودتونو اذیت‌ نکنین ...شما مجبور نیستین به من و خودتون و بقیه دروغ بگین... -: منظورت چیه؟... ناهید-: اقا محمد شما منو خیلی دوست داشتی...قبول...می فهمم...باور دارم... ولی الان چیزی فراتر از دوست داشتن رو توی چشماتون می بینم... اقا محمد شما عاشق عاطفه هستی...عذاب نده خودت رو... °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ اشتباه می کنی...من چیزی از عشق نمی فهمم ... ناهید-: اشتباه نمی کنم...بذار برات روشن کنم که دیگه شما عذاب نکشی... اقا محمد یادمه اون روزی که در حد انفجار از دستم عصبی شدی... بلند داد زدی و گفتی که منو نمی خوای... گفتی که کسی رو که منو به خاطر شهرتم بخواد رو نمیخوام... گفتی طلاق...یادته؟... نیازی نیست شرمنده باشی... من مطمئن بودم که شما اون حرفا رو از رو عصبانیت زدی و حرفا و واقعیت دلت نبود... مطمئن بودم و هستم ولی من که عصبی نبودم... وقتی از پیشت رفتم...چند روز خودم رو توی اتاقم زندانی کردم و فکر کردم... به همه چی... به خاطر تو...به خاطر خودم... من دوست داشتم ... ولی تو ذهنم همه چیز رو گذاشتم کنار...فکر کردم... شما رو تصور کردم...بدون این که خواننده باشی... بدون این که مشهور باشی...بدون این که پولدار باشی... تصور کردم که یه آدم معمولی تحصیل کرده به اسم محمد نصر اومده خواستگاریم... اقا محمد من تو ذهنم مردد موندم که چه جوابی بهت بدم... در حالیکه وقتی محمد نصر خواننده و مشهور اومد خواستگاریم بدون لحظه ای تردید قبول کردم... از این جا فهمیدم که من و شما نمی تونیم یه زندگی عالی بسازیم...نمیگم دوست نداشتم... چرا داشتم ولی با خودم که خلوت کردم دیدم برای من زن خواننده بودن لذت بیشتری داره تا زن محمد نصر بودن... از این جا به خودم شک کردم... اگه ادامه می دادم باهات عین نامردی بود... چون ممکن بود روزی به هر دلیلی این شهرتتو کنار بذاری و یا ازت گرفته بشه... نمی تونستم تصور کنم اون لحظه چه احساسی بهت خواهم داشت... شما عصبی بودی و گفتی طلاق... از ته دلتم نبود...ولی من نشستم و منطقی فکر کردم و منطقی جواب دادم که باشه... طلاق ...نه از روی احساس و لجبازی با شما ... اقا محمد اگه می موندم باهات شاید زندگی هردو مون خراب می شد... پس هم به خاطر خودم و هم به خاطر تو کشیدم کنار...الانم هیچ احساسی بهت ندارم... اینا رو گفتم که خودت رو مدیون من ندونی... من خودم انتخاب کردم... تو هم عاشقی اقا محمد... پس من و شما دیگه هیچ دینی به هم نداریم... اولین بار بود که از اینکه می شنیدم کسی به خاطر شهرتم منو می خواد ذوق کردم... واقعا ذوق کردم...ولی شاید بازم داشت به خاطر من کوتاه می اومد... -: ناهید من به تو بد کردم... غیر منطقی تصمیم گرفتم...علاقه ای هم به عاطفه ندارم... بیا برگرد... نیا...نیا... نفس عمیقی کشید و تکیه داد... ناهید-: من بچه نیستم که به خاطر یه دعوا و عصبانیت زندگیم رو خراب کنم... اقا محمد این هم به نفع منه هم شما...قبول کن... می خوای ثابت کنم که عاشق عاطفه ای؟ ... چشام گرد شد... -: چطوری؟ خندید... ناهید-: من تو رو خوب می شناسم محمد... ساده اس...فکر کن الان عاطفه همه حرف های من و تو رو شنیده باشه... حتما فهمیده که من واقعا قرار نیست برگردم... پس دیگه قرار داد بین تو و اونم تموم شده و هر وقت اراده کنه می تونه برگرده شهرشون... چشام شد اندازه بشقاب...واقعا در اومدن شاخ رو روی سرم حس می کردم... -: تو...تو....تو از کجا خبر داری؟ بازم خندید... ناهید-: من خیلی وقته که می دونم محمد... دقیقا از یه شب قبل این که بیاین عزاداری علی اینا ... اگه قبول کردم بیام این کلاسا واسه این بود که یه موقعیت جور شه و اینا رو بهت بگم... تو واقعا همه این مدت اینا رو می دونستی؟... از کجا؟...آخه چطوری؟ ... ناهید-: مرتضی بهم گفته بود... دستم رو زدم به پیشونیم... -: چرا؟...چرا؟...آخه چرا مرتضی؟... ناهید-: آخه می خواست بدونه من واقعا می خوام برگردم یا نه... -: آخه به اون چه ربطی داره؟...به اون چه مربوط؟.. ناهید-: چون مرتضی عاطفه جونم رو می خواد... خون تو رگ هام یخ بست... همینطور خیره بودم به ناهید... اونم با دقت داشت نگام می کرد... حدس می زدم ...باید می فهمیدم... وقتی که من و عاطفه رو در حال شوخی دید رفت و در رو کوبید... وقتی از همون اول حرص می خورد و با تمام وجود می خواست مانعم بشه از آوردن عاطفه... از همون نگاهاش به عاطفه... دیگه واقعا دستم به جایی بند نبود... فقط خدایا...عاطفمو از خودت می خوام... درمونده بودم...اگه عاطفه هم اونو بخواد؟...نه...نه...نه... ناهید-: دیدی چقدر دوسش داری؟...بهت ثابت شد؟...تا حالا هیچوقت ندیده بودم چشمات پر بشه... صدام خیلی آروم بود... -: عاطفه چی؟... ناهید-: بهت قول میدم که اونم تو رو دوست داره °•| @shahadat_kh313 |•°
💢 ناسازگاری حق‌طلبی با عجول بودن @shahadat_kh313
•📿🌙• عالم🌎 پُر است از تو و، خالے‌است جای‌تو…!🌙🍃 •🌸• 📿 °•| @shahadat_kh313 |•°
[🌸🌙] امام زمان در قلب‌های شماست... مواظب باشید بیرونش نکنید «آیت اللّٰه بهجت» |😌 |💚 °•| @shahadat_kh313 |•°