#معجزه_ای_از_شهید
👇
- اسمم سارا است. پدر و مادرم رو از بچگی ندیدم. برای همین ازکسی نشنیدم چرا اسمم رو گذاشتن سارا. ما سه تا خواهر بودیم؛ مریم، سارا، زهرا به ترتیب از بزرگتر به کوچیکتر. مادرم سن کمی داشت بخاطر شرایط خاصش مجبور شده بود با پدرم که شاید حدود 50سال اختلاف سنی داشت، ازدواج کنه. بعد از به دنیا اومدن خواهر کوچیکم مثل اینکه نتونستن از ما نگهداری کنن. پدر و مادرم از هم جدا شده و من و خواهرام راهی پرورشگاه می شیم. بعد از مدتی خواهر کوچیکترم رو یه خانواده به فرزندی قبول میکنه و میبرنش. یه مدت بعد هم یه خانمی ما رو به فرزندخواندگی می پذیره. حدودا 5 ساله بودم.
اینکه تو این سالها به ما چی گذشت و چه بلاهایی سرمون اومد بماند که گفتنش فقط ما رو از (شهید) محمدحسین (محمدخانی) دور می کنه. اینارو گفتم که یه بیوگرافی مختصر ازم بدونید.
از بچگی اسممو عوض کردم و گذاشتن زیبا. سارا رو دوست نداشتم. من رو یاد خانواده ای مینداخت که رهام کرده بودن. همیشه باید توضیح می دادم چرا اسم شناسنامم چیز دیگه ایه. چرا اسم مادرم با اسم مادر شناسنامم فرق داره. چرا اسم نامادریم با اسم خواهرم یکیه. همیشه فکر می کردم همه بلاهایی که سرم اومده بخاطر اسممه. سرتونو درد نیارم. از یه جایی مجبور شدیم با خواهرم تنها زندگی کنیم. همه چیز رو دوش خودمون بود. کار می کردیم ولی حقمون رو نمی دادن. زندگی کردن با اون شرایط خیلی سخت بود. خیلی جاها دروغ گفتم که بتونم راحت زندگی کنم. خیلی جاها سادگی می کردیم و گول خیلی آدمها رو می خوردیم. دوتا دختر جوون تنها، آدمی نبود نفهمه و واسه خودش فکر و خیال نکنه. برای من هم خیلی چیزا عقده شده بود. رویه زندگیم رو جوری چیدم که به چیزایی که دوست داشتم، برسم. درسم نیمه تموم مونده بود. پول نداشتم تمومش کنم. مجبور بودم هرجا هرکاری بهم میدن برم. آزاد زندگی می کردم. دوستای خوب داشتم ولی زیاد دور و برشون نمی رفتم. دنبال تفریح بودم.
درسم رو که تموم کردم و توی بیمارستان مشغول شدم درآمدم خوب شد. افتادم دنبال خوشگذرونی. مهمونی، گردش، مسافرت. برام فرقی نمیکرد پسر باشه یا دختر. پایهام بود و خوش بودم، باهاش میرفتم. نماز و روزه که تعطیل شده بود. اسبسواری و کوهنوردی میرفتم با گروه. مختلط بودن. ظاهر خوبی نداشتم. شما به آخرش فکر کن. به اینکه در این شرایط چه اتفاقایی آدم رو تهدید میکنه. از یه جایی دیگه کم آورده بودم. برای همین به اولین خواستگاری که با شرایطم کنار اومد جواب مثبت دادم. ازدواج کردم و رفتم به تهران.
یه روز یکی از دوستام گفت رونمایی از یه کتابه بیا اونجا همو ببینیم. تو جلسه تمام حواسم پیش دوستم بود. اصلا به شهید و اینکه کیه فکر نمی کردم. آخر مجلس کتاب «عمار حلب» رو خریدم و رفتم.
یه شب از سر بیخوابی رفتم سراغش. اسمشو که دیدم برام جالب بود. گفتم شبیه اسم پسرمه. مجرد که بودم یه اتفاق بدی برام افتاد. از قضا ایام محرم بود. از خدا خواستم اگه مشکلم حل بشه و یه روزی پسر داشتم اسمشو حسین میذارم. چون پسرم ایام تولد حضرت محمد به دنیا اومد اسمشو محمدحسین گذاشتم.
شروع کردم به خوندن. هر چی میخوندم بیشتر دوستش داشتم. همیشه پدر یا برادر خیالیام رو شبیه محمدحسین میدیدم. همیشه واسه خودم یه بابا لنگدراز مهربون داشتم. الان اونو تو محمدحسین میدیدم. تو خونه همش برای همسرم از محمدحسین میگفتم. از خوبیاش. حسودیش میشد گاهی. بهش میگفتم شهید شده چرا بهش حسودی می کنی؟ مثل یه سریال دیدنی شده بود برام. هر شب نیمه شب باید می خوندمش. خدا گواهه با کلمه به کلمه این کتاب اشک ریختم. بهخاطر شرایط مالی خاصی که داشتیم مجبور شدیم تو یه نقطه دور افتاده تو تهران خونه بگیریم. روزا تا دیر وقت با پسرم که فقط چندماه داشت تنها سپری میکردم. محمدحسین همه تنهایی منو پر کرد. به خدا باهاش حرف میزدم. الانم همینطور. تو اتاقم چندتا از عکساشو چسبوندم. تو اتاق پسرم هم همینطور. حس میکردم داره منو میبینه. میخواستم خودمو براش لوس کنم. کاری کنم که دوست داره.
یکبار رفتم تو بازار و یک پرچم یا حسین شهید خریدم. زدم تو خونه. چند تا مهر خریدم که مراسم زیارت عاشورا برپا کنم. یه روز با خودم گفتم تو که داری اینکارا رو میکنی چرا ظاهرت شبیه این کارا نیست؟ رفتم چند تا کتاب گرفتم درباره حجاب. تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی حجابم کامل باشه و دیگه بدون حجاب نباشم. همه جا محمدحسینو میدیدم. یه جوری شده بودم که کتاب محمدحسین همیشه تو کیفم بود با اینکه خونده بودمش. الانم هنوز روی میزمه. هر روز بهش نگاه میکنم. هر روز بهش سلام میکنم. باهاش حرف میزنم. منو خوب میفهمه. امسال شبهای قدر هر شب سر خاک محمدحسین بودم. بهش التماس کردم برام دعا کنه. هیچ چیز مادی نمی خوام. فقط راه درست رو نشونم بده. دیدین یه نفر که دوست داره شبیه یکی باشه بهش بگی شبیه اونی خوشحال میشه؟ همیشه به محمدحسین میگم ببین
پسر منم اسمش محمدحسینه. بهش میگم منم زیبام. خواب محمدحسین رو میبینم. دارم باهاش زندگی میکنم.
محمدحسین همه چیزم شده؛ پدرم مادرم و برادرم. دیگه جای بابا لنگدراز رو برام پر کرده. بخدا نماز صبحها بیدارم میکنه. هر وقت گره ای توکارم پیش میاد میگم: ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده... دیدین میگن قدم یکی خوبه؟ قدم محمدحسین برای ما خوب بود. من ازش خواستم آخرتمو درست کنه دنیام خودش درست شد. سه ماه پشت سر هم مشهد امام رضا قسمتم شد. هرسه بار با محمدحسین زیارت کردم. اتفاقی تو راه مشهد با یه خانم آشنا شدم. باهاش هم صحبت شدم. از مدرسه شون برام گفت. پیشنهاد داد برم اونجا درس بخونم. اتفاقا مهدکودکم داره که پسرم پیشم باشه. مدرسه علمیه حضرت زهرا(س). تازه فهمیدم چقدر داغونم. چقدر عقبم. چقدر وقت هدر داده ام. به کسی نگفتم میخوام برم مدرسه علمیه. مسخره ام میکنن. فقط همسرم می دونه.
همسرم الان دیگه محمدحسین رو دوست داره. قول داده هروقت دلم تنگ شد منو ببره سرخاکش. کتاب محمدحسین جاهاییش که خیلی حالمو عوض کرده و به رفتارم جهت داده رو هایلایت کردم.
آنچه خواندید را یکی از خوانندگان کتاب عمار حلب در اختیار ما قرار داده است... کتاب عمار حلب را محمدعلی جعفری درباره شهید مدافع حرم، محمدحسین محمدخانی
@shahadat_kh313
حکایت شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی از زبان خواهر، مادر و همسرش خیلی شنیدنی و درسآموز. “حاج عمار” لقبش بود در جبهه ها و در موردش حاج قاسم سلیمانی می گفت : «عمار برای من مثل «همت» است.
#حکایتی_از_شهید👇
محمد حسین محمدخانی، اصالتا یزدیست اما در تاریخ ۹ تیرماه ۱۳۶۴درتهران متولد شده است.
محمدحسین سال های دانشجویی خود را در رشتهی مهندسی عمران در یزد سپری کرد و از فعالان بسیج دانشجویی بود.
محمدحسین داوطلبانه به یگان های مدافع حرم بانوی مقاومت در سوریه ملحق شد و سرانجام درتاریخ ۱۶ آبان ۱۳۹۴ طی نبرد با داعش تکفیری درعملیات محرم،به شهادت رسید.دانشگاه و حال و هوای جوانی
کنکور، محمد حسین را به دانشگاه آزاد اسلامی یزد فرستاد. او کاردانیاش را در رشته عمران در این دانشگاه گرفت. در ترم دوم، خانه کوچکی در یزد اجاره کرد. خانهای که به خاطر عشق او به سیدالشهدا(ع) تبدیل به حسینیه شد و با پرچم و کتیبههای حسینی ، محلی برای برپایی هیئت شد. بعد از مدتی محمدحسین با چند تن از دوستان دانشجوی خود هیئت «علمدار حسین(ع)» را پایهگذاری کردند که برنامههایش در خانه خودش برگزار میشد
روحیه بسیجی پای محمدحسین را در همان روزهای اول به بسیج دانشجویی دانشگاه باز کرد. حضور پررنگ در برنامههای بسیج و روحیه جهادی و توان مدیریتی، باعث شد مسئولیت حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد یزد را به او بسپارند.
در ماههای پایانی دانشجویی، همسری با شرایط خاصی که مدنظر داشت را پیدا کرد و ازدواج کرد.
حرف های خواهر
خواهرش درباره انتخاب همسر محمد حسین می گوید:
برای محمدحسین خیلی خواستگاری رفتیم. واقعاً آدم مشکلپسندی بود. روی هر کسي یک عیبی میگذاشت. میگفت اینها هیچ کدام به روحیات من نمیخورند و به کارم نمیآیند. خودش دقیقاً میدانست دنبال چه چیزی است. انگار محمدحسین روزهایی را میدید و پیشبینی میکرد که ما نمیدیدیم.
حاج عمار
محمد حسین را با نام حاج عمار می شناختند و این از آن روی بود که واقعا برای رهبرش عمار بود. او که مهندسی عمران خود را از دانشگاه یزد کسب کرده بود و دانشجوی فوق لیسانس مدیریت فرهنگی بود، زودتر از خیلی ها راهش را پیدا کرد و وظیفه اش را در برابر شقی ترین انسان ها شناخت و برای مصاف با آنان هجرت کرد به سرزمین سوریه.
حاج همت بود برای حاج قاسم
حضور وی در سوریه با عنوان مربی آموزشی شروع شد، اما چنان در بین نیروها درخشید که مورد توجه فرماندهان ارشد نظامی واقع شد و بعد از مدتی به عنوان فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا(ع) منصوب شد. محمدحسین را در سوریه به نام مستعار «حاج عمار» میشناختند. حاج قاسم سلیمانی نگاه ویژهای به محمدحسین داشت و در یکی از دیدارهایش گفته بود: «عمار برای من مثل «همت» بود.
شجاعت و دلاوری محمدخانی باعث شده بود که همواره او را در خط مقدم ببینند. دل بیباک و سر نترس محمدحسین در بین نیروهایش مشهور بود. در عین فرماندهی و هوش نظامی، همیشه در میانه میدان بود. تا اینکه نیمه آبان سال ۹۴، آرزوی دیرینهاش تحقق یافت و در حومه شهر حلب به خون سرخ خویش آغشته گشت و خود را به قافله شهدا رسانید.
پیکر پاک محمدحسین محمدخانی پس از چند روز به تهران بازگشت و با حضور پر شور و با شکوه دوستان و رفقای دور و نزدیکش در بهشت زهرا(س) و در جوار مزار عموی شهیدش به خاک سپرده شد.
همسرش می گوید
همسر محمدحسین از همسرش می گوید:
بهش گفتم: راضی ام شهید شوی ولی الان نه؛ توی پیری.
محمدحسین گفت: “لذتی که علی اکبر امام حسین برد، حبیب نبرد.”
در مورد لحظه ای که پیکر پاک شهید را آوردند می گوید:
آرام خوابیده بود. امیرحسین را برای خداحافظی آوردیم و روی سینه شهید گذاشتیم. پدر و پسر چند لحظهای در کنار یکدیگر بودند. این آخرین دیدارشان بود.
بعد از شهادت محمدحسین، خیلیها از من میپرسیدند: چطور میتوانی اینقدر آرام باشی؟!
در جوابشان میگفتم: محمدحسین به آرزویش رسیده، چرا ناراحتی کنم؟! خدا این قربانی را بپذیرد! برای خودم هم جالب بود. شاید اگر قبلا این حرف را از کسی توی این موقعیت میشنیدم، فکر میکردم که داغ است و دارد شعاری صحبت میکند، اما اینطور نبود.
واقعا به چیزی که میگفتم اعتقاد داشتم. میدانستم که حسین آنجا هم تمام حواسش به ماست و تنهایمان نمیگذارد. آخر محمدحسین خیلی مهربان بود. آنقدر زیاد که گاهی خودم متعجب میماندم و میگفتم مگر میشود یک نفر اینقدر عاطفی باشد و مهر و محبت داشته باشد. توی خط که بود پیامهای قشنگی برایم میفرستاد. یک بار برایم نوشت:
گرچه با ساعتِ من
ثانیهای بیش نبود…
ساعتی را که کنار«ت» گذراندم،
خوش بود…
سر زینب به سلامت ، سر نوکر به درک
شعری که شهید محمدخانی درطول دوران زندگی اش مدام آن را زمزمه می کرد و بعد از شهادتش توسط مادر بزرگوار شهید محمدخانی در محضر رهبر معظم انقلاب خوانده شد وامام خامنه ای آن را تصحیح کردند:
سر که زد چوبه ی محمل ، دل ما خورد ترک
غربتش ریخت به زخم دل عشاق نمک
وچنان سوخت که بر سر در آن ، این شده حک
سر زینب به سلامت ، سر نوکر به درک
@shahadat_kh313
#حکایت_وصیت_نامه_شهید👇
متولد نهم آبان ۱۳۶۴ بود، در تهران. مثل همه دهه شصتی ها چیز زیادی از دفاع مقدس و حال و هوای جهه ها به یاد نداشت.مطابق سالروز تولدش تنها ۴ ساله بود که روح الله به خدا پیوست.اما از همان کودکی سرباز امام بود و گوش به فرمان خلف صالحش. و دقیقا به همین دلیل هم بود که وقتی شنید همه دغدغه رهبری حفظ حرمین شریفین است و دلش از حمله تکفیری ها به درد آمده، زن و بچه ۹ ماهه اش را به خدا سپرد و لباس رزم پوشید. رفتا تا این بار نه فقط از ناموس ملت و کشورش که از حرم آل الله در کشوری غریب دفاع کند. هر چند دفاع را فقط در جنگ و اسلحه نمی دید، او سال های متمادی در اردوهای جهادی در مناطقی همچون بشاگرد، جور دیگری دفاع را در خدمت به مردم محروم آنجا تجربه و تمرین کرده بود. مرد عمل بود و شجاع. مرید امام حسین (ع) بود و به قول مادرش اصلا مدافع حرم به دنیا آمده بود. آخرین بار که آمد فروردین ماه امسال بود، بعد از آن رفت و وقتی برگشت تنها لبخندی از رضایت بر لب داشت.محمد حسین محمد خانی حالا دیگر آرام گرفته بود.
محمدحسین با جهاد انس داشت قرارمان این بود که دوستان شهید محمدخانی قبل از نماز مغرب در مسجد صاحبالزمان(عج)جمع شوند. قاسم کارگر، مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) نخستین فردی است که سراغش میرویم. او مدتها بهعنوان مربی بسیج با محمدحسین در ارتباط بود. کارگر از روزهای ورود شهید محمدخانی به بسیج میگوید: «حدود سال ۷۴ بود که محمدحسین برای ثبتنام در بسیج سراغم آمد. آن روزها اوکلاس پنجم بود.» ورود شهید به بسیج با اجرای برنامههای ویژه بسیج محلهاش همراه شد. کارگر سخنانش را اینگونه ادامه میدهد و میگوید: «محمدحسین جزو بچههایی بود که خیلی راحت در دل همه جا باز میکرد. قرار بود تابستان آن سال با دانشآموزان ممتاز مدارس، کلاسهای فوق برنامه داشته باشیم. محمدحسین هم جزو دانشآموزان درسخوان بود و سعی میکرد در همه کارها پیشقدم باشد.» دوره راهنماییاش را در مدرسه امام موسی صدر واقع در خیابان تفرش غربی در محله مهرآبادجنوبی سپری کرد. مسئول بسیج دانشآموزی مسجدصاحبالزمان(عج) به خاطرهای که از شهید دارد اشاره میکند و میگوید: «تابستان آن سال بهعنوان برنامه اختتامیه فعالیت بسیج دانشآموزی بچهها را برای اردو به بهشت زهرا بردیم. محمدحسین برخلاف بقیه دوستانش با محیط بهشت زهرا(س) و قطعه شهدا به خوبی آشنا بود. وقتی بر مزار شهدا حاضر میشدیم محمدحسین زندگینامه آن شهید را برایمان تعریف میکرد. این کودک ۱۲ساله برخلاف بسیاری از افراد به خوبی با شهدا آشنا بود. حضور در کنار پدری رزمنده و ایثارگر باعث شده بود تا شهید محمدخانی به خوبی با مضمون جهاد و ایثار آشنایی داشته باشد. کارگر با اشاره به این موضوع میگوید: «وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم تعجب نکردم. او همیشه آرزوی شهادت داشت. هروقت من را میدید، دستم را در دستش میگرفت و میگفت حاجی حلالم کن. تو مسجد آمدن را به من یاد دادی.» مسئول بسیج دانشآموزی مسجد صاحبالزمان(عج) درباره آخرین خاطرهای که از شهید دارد میگوید: «مدتها بود که محمدحسین را ندیده بودم. ایام فاطمیه بود که برای دیدن دوستانش به مسجد آمده بود. با من تماس گرفت و گفت حاجی من در مسجد هستم و میخواهم ببینمت. گفتم کمی دیر میرسم. در پاسخم گفت حاجی برایم دعا کن که شهید شوم. وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم آن جمله آخرش در ذهنم تداعی شد که چقدر محمدحسین عاشق شهادت بود.
وصیت نامه شهید محمدحسین محمد خانی
سلام بر شما (ائمه معصومین) که بندگان خاص خدایند و از هر چه که داشتید د ر راه خداوند و معبود و معشوق خویش گذشتید.
سلام بر شما که متقیان راه اﷲ هستید.
با الها! از این که به بنده ی حقیرت توفیق دادی که در راهت گام بردارد. تو را سپاس می گویم و از این که توفیقم دادی که در جبهه در کنار خالصان و مخلصان راهت قدم بر دارم، تو را شکر و سپاس می گویم.
در این راه ، دیدار خودت را هم نصیبم گردان
@shahadat_kh313
در بخشی از کتاب میخوانید:
«آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلندبلند اعتراضم را به بچهها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود، زور می زد تا جلوی خندهاش را بگیرد. معراج شهدای دانشگاه انگار ارث پدرش بود.هر موقع میرفتیم، با دوستانش آنجا میپلکیدند. زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم:« بچهها، بازم دار و دسته محمدخانی!»
بعضی از بچههای بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف، معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. از او حساب میبردند، برای همین ازش بدم میآمد. فکر میکردم از این آدمهای خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است. آنهایی که با افکار و رفتارش موافق بودند می گفتند: «شبیه شهداست، مداحی میکنه، میره تفحص شهدا!».
@shahadat_kh313
50.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند شهید محمد حسین محمدخانی...
#کپی_بدون_منبع_ذکر_اشکال_شرعی_دارد...
@shahadat_kh313