◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• آقایــ هــا
پارت اول رمان #برای_من_بخون_برای_من_بمون 💞
برای اونایی که تازه اومدن 😊
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
#آن_سوی_مرگ #جلسه۱ #کپی_بدون_ذکر_منبع_اشکال_شرعی_دارد @shahadat_kh313
مرور وبرسی کتاب #آن_سوی_مرگ ، روایت کسانی که مرگ را تجربه کردند😯
توسط #حاج_آقا_امینی_خواه
برای رفتن به #جلسه اول👆👆👆
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_صدویازدهم ❣
پیاده شدیم .
زنگ رو زدیم و در بلافاصله برامون باز شد . محمد در رو کامل باز کرد و کشید کنار تا اول من برم داخل .
یه لحظه حس کردم ملکه انگلستانم .
هنوز در رو نبسته بودیم که که علی پرید بیرون .
علی -: بابا کجایید شما ؟ ...
نیایید تو نیایید تو ... اول بریم ترقه بازی بعد ...
خندیدیم . کم کم کلی آدم ریختن تو حیاط ... مرتضی اومد و سلام و احوالپرسی به
شدت گرمی کرد و دونه دونه همه رو معرفی کرد .
خواهرو شوهر خواهرش ، برادرش ، مازیار بود و نامزدش ، شاینم بود .
خانواده های همشون ... وااای خدایا ...
ناهید و برادرش و پدر و مادرشونم بودن ...
پس چرا محمد بهم چیزی نگفت ؟ ...
چیزی نسپرد ؟ ...
حتما میدونه که خودم وظیفمو میدونم ...
با همه سلام و احوالپرسی کردیم یکی یکی . انصافا نگاهای مرتضی خیلی به نظرم
سنگین می اومد .
خیلی غیر عادی بود .
نمیدونم چرا ولی به نظرم نگاهاش عادی نبودن . سوراخم می کرد.
وقتی نگاهش نمیکردم هم نگاهشو حس می کردم . خیلی سنگین بود .علی اومد جلو .
علی -: خب محمد... حالا چطوری استتار کنیم؟ ...
این صاحبای باغای اطراف فیلم میگیرن آبرومون بر باد میره ...
محمد دستاشو فرو کرد تو جیباش .
خندید و شونه بالا انداخت .
مرتضی بهمون ملحق شد .
علی-: عینک دودی بزنیم ؟ ...
محمد-: اونوقت همه میفهمن کوری ...
علی -: خب چفیه ببندیم به دهن و دماغ ؟ ...
خندیدم .
-: مگه میرین راهپیمایی؟ ...
هرسه تاشون قهقهه زدن .
مرتضی -: بابا استتار نمیخواد که ...
الان تاریکه اولا ... همه سرگرم کار خودشونن دوما ... سوما کی تو رو میشناسه آخه ؟ ...
علی به شوخی چپ چپ نگاهش کرد
مرتضی -: بابا ملت با شما چیکار دارن ؟ ... بیاین بریم ...
بعدش به من نگاه کرد و گفت
مرتضی-: عاطفه خانوم چادرتون رو در بیارین راحت باشین ... اینطور خطرناکه ...
به محمد نگاه کردم .
چنان نگاهی به مرتضی کرد که من خودمو خیس کردم . نمی خواستم امشبم کوفتم شه .
لبم رو به دندون گرفتم .
یه نوچ گفتم و همزمان ابروهامو بالا انداختم . بعدش سرم رو انداختم پایین و در همون حالت چشمامو گرفتم بالا و به محمد خیره شدم و با شیطنت گفتم
-: آقامون ناراحت میشه ....
علی خنده ی شیرینی کرد و دست به صورتش کشید.
دوباره به محمد نگاه کردم .
یه لبخند خیلی بزرگ رو لبش نشست .
پلک هاشو روهم فشار داد و لب زد.
محمد -: بیا ...
رفتم جلوتر . علی و مرتضی خلوت کردن و رفتن .
چادرم رو از طرفین باز کرد.
محمد-: مانتوت بلنده ... ولی تنگه ... اندامت کاملا معلومه ... دوست ندارم که ...
نذاشتم ادامه بده
-: گفتم که در نمیارم ...
محمد- اینجوریم که نمیشه ...
کتش رو درآورد و بعد چادر من رو از سرم باز کرد . چادر رو انداخت روی ساعدش و
کتش رو بهم پوشوند . خیلی واسم بزرگ بود . ریز خندیدم. بازوهام رو گرفت .
خم شد و خودشو باهام هم قد کرد و صورتشو مقابل صورتم گرفت.
محمد-: اینطوری اندامتم مشخص نیست... فقط ...
یهویی حرفشو قطع کرد و از سرتا پا بهم نگاه کرد . تعجب کردم ازینکه یه دفعه ای حرفشو خورد .
-: فقط چی؟ ...
انگشت اشاره اش رو زد روی بینیم
محمد-: از کنار من جم نمی خوری ...
با مرتضی هم شوخی و خنده نداریم ...
من که از خدام بود .
قندکیلو کیلو تو دلم آب می شد .
هرچند که میدونستم همش به خاطر فیلم بازی کردن جلو ناهیده .
چشمامو رو هم فشار دادم .
-: چشممم ....
محمد-: بی بلا ...
°•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_صدودوزادهم ❣
رفتیم دم در . چادرم رو گذاشت تو ماشین .
وای که چقدر شلوغ می کردن این علی و محمد . انقدر وسایل آتیش بازی داشتن که از تعجب شاخ درآوردم .
بلند بلند می خندیدن و شلوغ کاری می کردن و آتیش بازی .
با ناهیدم که گاهی شوخی میکردن خیلی حالم گرفته می شد .
البته تقصیر علی بودها . علی سربه سر همه میذاشت .
ولی در کل خیلی خوش گذشت بهم . هر چندکه
اضافی بودم . محمد هر چند دقه یه بار داد می زد .
محمد-: به خانوم کوچولوی من فقط فشفشه بدیناااا ... چیز خطرناک نبینم دادین
دستش ؟...
همه هم می خندیدن . علی و محمد یه کارایی می کردن که دهنم شش متر باز مونده بود .
خب حقم داشتن طفلکیا . از بس تو چش بودن و جلو مردم و جلو دوربینا خیلی معقول وآروم رفتار می کردن .
الان که نه دوربینی بود نه غریبه ای ...
چقدر شلوغ بودن این دوتا و رو نمی کردن .
یکم بعد محمد اومد طرفم . دیوونه میگه
از من جدا نشو بعد منو میکاره اینجا میره خوشگذرونی روبروم ایستاد .
محمد-: فشفشه میخوای برات بیارم؟ ...
می دونستم داره شوخی می کنه ولی اصلا نخندیدم . به وسیله های توی دستش اشاره کردم و گفتم
-: از اینا ...
نوچی کرد . با حالت قهر رومو برگردوندم و اومد جلوتر و آروم گفت
محمد-: ببین ... جلو بقیه نمیتونم حسابتو برسم ... پس قهر نکن ... آخه اینا خطرناکه ...
بهش نگاه کردم . دست راستم رو زدم به کمرم و گفتم
-: چرا واسه تو خطر نداره ؟ ...
دقیقا ژست منو گرفت و با لحن خودم جوابمو داد .
محمد-: چون من بزرگم ...
واای که چقد دلم میخواست قهقهه بزنم ولی جلو خودمو گرفتم چون باید قهر می
کردم .
-: تو از منم بچه تری ...
خندید و گفت
-: با تو بودنی بچه می شم ...
مرتضی اومد کنارمون . یه ابشار گرفت طرفم . با کلی ذوق ازش تشکر کردم . اومدم بگیرمش که محمد قاپش زد .
محمد-: بیا خودم واست روشنش می کنم ...زیر لب بد و بیراه بهش گفتم . ولی وقتی دو قدم رفت جلوتر و زانو زد تا واسم روشنش کنه همه فحشامو پس گرفتم و دو برابرشو نثار خودم کردم که به این ... این ... فداش بشم حرف بد زدم .
خیره به آبشاری بودم که داشت اوج می گرفت . علی بلند محمد رو صدا زد .
همه نگاهش کردیم . علی با دست به محمد اشاره کرد که زود بره .
مرتضی-: محمد ... علی کارت داره ...
محمد یکم مکث کرد .
محمد-: ناهید خانووووم؟ ...
با این کارش و صدا کردن ناهید همه وجودم لرزید . خشک شدم سر جام .
ناهید از جمع برادرش و شایان جدا شد و اومد طرف ما .
راستی چرا خانواده ناهید با محمد اینقد خوب بودن ؟ ...
دخترشونو طلاق داده بود مثلنااا ...
با اینکه خیلی باهاش خوب و با احترام برخورد می کردن ولی باز مشخص بود که سعی میکنن زیاد نزدیک نشن به هم .
رفتارشون خوب بود باهم ولی صمیمی نبودن . نبایدم می بودن ...
محمد فرصت فکر رو ازم گرفت .
نذاشت ناهید بیاد جلوتر چون خودش دوید طرف ناهید .
همونطور که از کنار ناهید رد می شد خم شد و در گوشش یه چیزی گفت که ناهید بلند خندید . بغضم گرفت .یه بغض سنگین .
به سنگینی تمام دنیا . چشمام داشت پر می شد .
اونقدر ناهیدو دوست داشت که وقتی ناهید بلند می خندید دعواش نمی کرد .
اصلا از اون روزی که سر کلاس تنهاشون گذاشتم و رفتم بیرون اینقد خوب شد میونشون .
والا تا قبل اون محمد خیلی سرسنگین بود .
ولی خداییش رفتار ناهید از اول که دیدم همین بود .
خیلی عادی و راحت با محمد برخورد می کرد. انگار هیچ حس مالکیتی روش نداشت .
حالا اونوقت منی که تازه از راه رسیدم با یه نگاهش به ناهید می میرم و زنده می شم .
ناهید اومد کنارم واستاد .
ناهید-: فشفشه هات تموم شد؟...
مرتضی اومد نزدیک
ناهید -: آقا مرتضی داداشم کارتون داشت ...
خندید . به زور لبخند زدم تا اشک هام سرازیر نشن . متوجه حالم شد انگار .
یکم نگام کرد . بعد با لحن مهربون بهم گفت ناهید-: میدونی چی بهم گفت؟ ...
شونه بالا انداختم .
-: مهم نیس ...
ناهید -: باشه ...
واسه تو مهم نیس ولی واسه من مهمه که بهت بگم ....
گفت بیام کنارت واستم و نذارم مرتضی بهت نزدیک شه و باهات صحبت کنه ...
قلبم ریخت . با اینکه دلیلش رو هم میدونستم .
-: چون من امانتم دستش ...
میخواد به بهترین صورت امانت داری کنه ...
باز هم نگام کرد . انگار می خواست یه چیزی بگه . نگاهشو یه جا دیگه پرتاب کرد .
رد نگاهشو گرفتم و رسیدم به محمد .
بسه دیگه چقدر دارید خوردم می کنید؟
-: ببخشید من برم تو ... نماز نخوندم اصلا حواسم نبود ...
فقط با این دروغ خواستم از موقعیت فرار کنم . شما ها بمونید و نگاه های عاشقونتون به همدیگه.
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنـ
.
رفتم داخل و دورکعت نماز خوندم تا آروم شم . کسی تو خونه نبود .
رفتم سجده و راحت زدم زیر گریه .
بالاخره دل کندم و از سجده بلند شدم .
توی اتاق بودم و چراغ هم خاموش .
اشکام رو پاک کردم .
خواستم پاشم برم که چراغ روشن شد .
نورش چشمم رو زد .
نتونستم نگاه کنم ببینم کیه چون چشمم رو بستم .
-: میشه خاموش باشه؟...
خاموش کرد .
مرتضی-: گریه کردی؟ ...
°•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_صدوسیزدهم ❣
وااای این بشر چقدر فضول بود.
قلبم تند تند می زد. می ترسیدم باز محمد سر برسه و ...
مرتضی -: میدونم چقدر داری عذاب می کشی ...
آه عمیقی کشید
مرتضی-: کاش محمد دوست صمیمیم نبود و همین الان میتونستم بهت بگم ...
ولی صبر می کنم...
تا وقتی ناهید خانوم برگرده ...
شده صد سال صبر کنم میکنم ...
بالاخره که ناهید میاد ...
بالاخره که زمان گفتن حرفم می رسه ...
تکیه داده بود به در و نگاهش به روبروش بود . از حرفاش سر در نمی آوردم .
مرتضی-: می دونم ... وحشتناکه ...
تو یه دختری ...
می فهمم که حس می کنی غرورت داره شکسته میشه ...
_ من متوجه منظورتون نمی شم ...
مرتضی-: منظورم رفتارای محمد با توعه ... جلوی بقیه ... بقیه نمیدونن ... ما که می دونیم همش فیلمه ...
آهی کشیدم . راست می گفت .
آروم جوابشو دادم
-: نه تنها غرورم ... شخصیتم ... احساساتم ... من هنوز اونقدر بزرگ نشدم ...
مرتضی-: میدونم ... کاش میشد بهت بگم ... یه خورده دیگه صبر کن ... تحمل کن ...
هرطور شده ناهید رو برمی گردونم ...
از همه این غصه ها نجاتت میدم ... خودم ...
خودم کمکت می کنم ... که ... که ...
یکم سکوت کرد .
آخه تو چطور میخوای به من کمک کنی وقتی دردمو نمی دونی ؟
نجات من اینه که کنار محمد بمونم با اومدن ناهید فقط نابود میشم ...
نجات پیدا نمی کنم ...
مرتضی -: خدایا دیگه نمی تونم تو خودم نگه دارم ... منو ببخش محمد ...
چرخید رو به من.
چراغای بیرون روشن بود و به همین دلی من از داخل اتاق فقط سایه و سیاهی مرتضی رو می دیدم .
چشام می سوخت چون گریه کرده بودم .
به همین دلیل انگار سایه دونفر رو می دیدم تو قاب در .
مرتضی-: عاطفه .... من ....
هنوز حرفشو نزده بود که سایه ای که دوتا می دیدم کاملا از هم تفکیک شدن .
چشام اشتباه نمی دید.
واقعا دونفر اونجا بودن .
مرگ رو جلوی چشمام دیدم . محمد بود .
مرتضی تکیه داده بود به در و محمد هم دستشو گذاشت رو چهارچوب در .
محمد-: مرتضی باید باهات حرف بزنم ...
به نظر آروم می اومد. ولی من واقعا ترسیده بودم.
مرتضی تکیه اش رو از در گرفت و چرخید طرف محمد.
محمد روبروش ایستاد و دستاش رو فرو کرد تو جیبش.
از جا بلند شدم و جا نماز رو گذاشتم یه گوشه و رفتم بیرون.
علی و ناهید هم استاده بودن جلو در ورودی خونه.
ناهیدم مثل من رنگش پریده بود.
معلوم بود نگرانه. رفتم جلو و با التماس به علی خیره شدم. چشاشو روی هم فشار داد.
علی-: نگران نباش آبجی ...
همه چی درست میشه علی خیلی آروم بود و این من رو هم آروم تر کرد.
حتما محمد عصبانی نبود دیگه.
سرمو چرخوندم طرف محمد و مرتضی.
خیلی آروم با هم پچ پچ می کردن.
نمی شنیدم چی می گفتن.
کامل برگشتم و کنار ناهید ایستادم .
آروم دم گوشم گفت ...
ناهید-: کاش می ایستادی تا بهت می گفتم اون چیزی رو که باید بدونی ...
ولی حالا دیگه قول دادم...
با چشای باز نگاهش می کردم .
اومدم بپرسم چرا که یه صدایی اومد.
با وحشت به محمد و مرتضی نگاه کردم.
محمد محکم کف دستاشو کوبید به سینه مرتضی و بعد پیرهنش رو گرفت تو مشتش .
داد می زد .
محمد -: مرتضی بفهم داری چی میگی ... بفهمممم ...
مرتضی نیشخند زد .
محمد محکم کوبیدش به دیوار و همونطور که یقه اش تو مشتش بود داد زد .
محمد-: یه بار دیگه از این غلطا کنی دندوناتو خورد می کنم ...
مرتضی هیچ حرکتی واسه دفاع از خودش نمی کرد. فقط محمدو نگاه می کرد .
مرتضی-: هه ... قبلا هم میخواستی اینکارو کنی ... یادته به خاطر کی ؟ ... یا من یادت
بیارم ؟ ..
محمد چشماشو بست .
محکم چنگ زد الی موهاش .
دستاش رو از موهاش کشید بیرون و محکم مشت کوبید به دیوار .
خیلی ترسیده بودم .
وحشتناک بود حال محمدم .
هیچ بعید نبود بزنه بکشه یکیو .
مرتضی بیشعورم که لال نمی شد . عوضی .
مرتضی -: من دلیل این دیوونه بازیات رو نمی فهمم محمد... تو هیچ مالکیتی روش نداری... خودتم اینو خوب می دونی ....
محمد جوری داد زد که فکر کنم حنجره اش پاره شد .
محمد-: مرتضی...مرتضی ....
علی چرخید طرف ناهید.
بدتر از من این دو تا ترسیده بودن.
علی کاملا جا خورده بود.
مرتضی با صدای بلند گفت
مرتضی-: من با این مسخره بازیات بیخیالش نمیشم... تو هم هیچ کاری نمی تونی
بکنی... من ولش نمی کنم محمد... ولش ن می ک نم ...
محمد یه سیلی محکم زد تو گوش مرتضی...
از شدت ترس به هق هق افتادم .
محمد-: خفه شو مرتضی ... نذار بهت بی احترامی کنم ... خفه شو...
علی-: ناهید خانوم شما برو بیرون نذار کسی بیاد تو چن دقه کسی چیزی نفهمه...بدو....
ناهید دستپاچه رفت. علی دوید طرف اون دوتا .
◗شـمثڶشهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنـ
مرتضی همینطوری یه ریز داشت از
مالکیت و اینجور چیزا حرف می زد.
اونقدر بلند گریه می کردم که نمی فهمیدم چی می گفت .
علی -: مرتضی بس کن لطفا ...
علی دو تا شونم هل داد توی اتاق و درو بست و قفل کرد.
اخه منه خاک برسر برا چی اومدم تو ویلا . داشتم سکته می کردم.
فقط و فقط هم به خاطر حال محمد.
هیچوقت اینطوری ندیده بودمش.
همه وجودش داشت می لرزید.
به شدت داشت می لرزید.
به خاطر حال محمدم وحشت کرده بودم.
معلوم نبود مرتضی احمق چی به نفس من گفته بود که به این حال افتاده.
همینطور زل زده بودم به در اتاق و هق هق می کردم.
با شنیدن یه سری سر و صدا فهمیدم که دارن میان تو بقیه.
سریع دویدم توی دستشویی.
اون قدر موندم و آب یخ به سر و صورتم زدم تا قرمزی بینی و چشام از بین رفت .
اومدم بیرون و دیدم نصف سفره رو انداختن. رفتم کمک.
با ناهید مشغول چیدن سفره شدیم.
یکی از یکی بد تر بود حالمون.
هر از گاهی نگاه نگرانمون رو به هم می دوختیم. ناهید همش سعی داشت با لبخندش آرومم کنه
ولی چشاش نگرانیشو داد می زدن.
°•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—•
هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ
#فصل_اول
#پارت_صدوچهاردهم ❣
بقیه هم فکر می کردن پسرا سه تایی رفتن تو اتاق و حرفای دوستانه و خصوصی می
زنن. نشسته بودن درمورد دوستی قشنگ این سه نفر حرف می زدن. تا در بیان بیرون واسم اندازه یه قرن طول کشید. ولی باألخره در باز شد. من و ناهید دستپاچه سریع چرخیدیم به سمت در. محمد با مو های وحشتناک ژولیده که معلوم بود مدام چنگشون زده اومد بیرون. دکمه بالایپیرهنشم باز بود. پدر علی بلند خندید.
پدر علی-: کشتی می گرفتین؟
همه خندیدند. جز من و ناهید.
محمد لبخند خیلی مصنوعی زد و به من اشاره کرد برم جلو. آروم رفتم.
ای بمیری مرتضی. ببین چه به روزش آوردی ...
محمد-: جمع کن بریم ....
صداش می لرزید.
از دست مرتضی بی نهایت عصبی بودم.
دلم می خواست یکی بزنم تو گوشش و بپرسم چی گفتی بهش؟
رفتم تو اتاق.
مرتضی روی صندلی نشسته بود و کف دستاش سرش رو محاصره کرده بودن و آرنجاشم روی رون پاش.
علی هم جلوش روی زانو نشسته بود روی زمین و دستاشم رو زانو های مرتضی بود.
وضعیت جور نبود انگار.
بیخیال شدم و رفتم بیرون .
-: من اماده ام ... بریم ...
محمد کلی عذرخواهی کرد و گفت که داره واسمون مهمون میاد و خداحافظی کرد.
ولی پدر و مادر مرتضی بیخیال نشدن و غذامونم کشیدن توی ظرف و به زور گذاشتن پشت ماشین.
کلی تشکر کردیم و سوار ماشین شدیم.
محمد راه افتاد. داشت پرواز می کرد.
عاشق سرعت بوم ولی می دونستم الان حال درستی نداره و حواسش به رانندگی نیست اصلا. یکم ترسیده بودم ولی جرأت نداشتم حرف بزنم. می دونستم اصلا اعصاب نداره.
ترجیح دادم ساکت بمونم.
به بیرون خیره شدم.
ساعت نزدیکای یازده بود.
خیابونا خلوت بود ولی باز هم هرازگاهی صدای سوت و ترقه می اومد.
معمولاعصبی بودنی یا با انگشت یا پاش ضرب می گرفت ولی الان خیلی آروم نشسته بود و
تکونم نمی خورد.
ولی مطمئن بودم عصبیه.
پیچیدیم تو خیابون خودمون.
چند تا قطره بارون نشست روی شیشه جلوی ماشین.
آخی...بارون... بارون چهارشنبه سوری رو ندیده بودم تا حالا تا برسیم جلو آپارتمان شیشه پرشد از قطره های بارون.
از جلوی ورودی پارکینگ رد شد و جلوی آپارتمان نگه داشت. ماشین رو خاموش کرد.
خیلی آروم از ماشین پیاده شد و درو بست و تکیه داد به در.
یه خورده نشستم و به قطره های بارونی که می ریخت نگاه کردم و فکر کردم.
یه ربع بعد من هم پیاده شدم.
ماشین رو دور زدم و کنار ایستادم و به در عقب تکیه دادم. بهش نگاه کردم.
دست هاش روی سینه اش بود و پای راستش رو از روی پای چپش ضربدری رد کرده بود و نوک پای راستش روی زمین بود.
سرشم پایین بود و به زمین نگاه می کرد.
فک کنم آروم شده بود.
بارون همینطوری روی سر و صورتمون می بارید. نم نم بود ولی خیلی حال می داد.
آروم کتش رو که تنم بود در آوردم تا بندازم
روی دوشش. آخه داشت خیس می شد.
هنوز دستام بهش نرسیده بودن که کت رو از
دستام کشید بیرون و محکم کوبوندش روی زمین. دهنم باز مونده بود.
خشکم زد اصلا.
کت رو از روی زمین برداشتم و دویدم بالا. همونطور که از پله ها بالا می رفتم و اشکام می ریخت با خودم حرف می زدم و خودم رو فحش می دادم.
انگار من کیسه بکس اش هستم.
یا سر و صورتم رو کبود می کنه یا همه حرص و
ناراحتیاشو سر من خالی می کنه.
این دفعه دیگه امکان نداره باهاش آشتی کنم. کلید رو برداشتم.
خودم درو باز کردم و پشت سرم کوبیدم.
کتش رو با حرص پرت کردم روی مبل و دویدم توی اتاق و درو محکم بستم و خودم روانداختم روی تخت.
کلی گریه کردم.
انقدر گریه کردم و کردم و کردم تا خوابم برد.
با صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
سریع نشستم. تمام بدنم خیس عرق سردی بود.
صدای دینامیتی چیزی بود یعنی؟...
صدای انفجار شاید.
تو همین فکرا بودم که اتاق روشن شد و دوباره صدا بلند شد.
یه رعد و برق وحشتناک زده شد.
بی اراده جیغ کشیدم. همه جا هم تاریک بود لعنتی.
قلبم از ترس داشت می اومد تو دهنم که یه
صدای دیگه ای هم اضافه شد.
یه چیزی محکم می خورد به شیشه.
آروم رفتم جلو و پرده رو زدم کنار.
تگرگ بود یا دونه های درشت بارون نمی دونم فقط خیلی سنگین بودن .
بدجور با شیشه برخورد می کردن.
داشتم سکته می کردم. لباسام هنوز تنم بود.
روسریم رو روی سرم مرتب کردم و تند رفتم بیرون و دنبال محمد گشتم تا بهش پناه ببرم. ساعت 4 صبح بود. محمد نبود.
باز معلوم نبود کجا گذاشته رفته نصفه شبی.
نمی دونه من وحشت دارم از تنهایی و تاریکی؟. همه جا رو گشتم. گریه ام گرفت .
کلا کارم شده بود گریه از وقتی محمد وارد زندگیم شده بود.
از اتاقش اومدم بیرون که چشمم افتاد به کتش روی مبل. قلبم ریخت.
یه دونه محکم کوبیدم تو سرم و دویدم بیرون.