⚘﷽⚘
#از_گناه_تا_توبه قسمت ششم(۶)
✅ بچه ها یک چیزی بگم؟😢
هرکس دوست داره به منافع خودش در دنیا برسه درسته؟🤔🤔
اصلا بذار از یک جای دیگه شروع کنم.
وقتی شما میری یک وسیله برقی یا هرچی میخری برای اینکه درست و دقیق باهاش کارکنی چکار میکنی؟🤔
💢میری سراغ دفترچه راهنماش چون میدونی تمام منافع و ضررهای اون وسیله اونجاست☺️
خدایی که دنیا و آخرت رو آفریده یکسری دستورهایی داده که اگر انجام بدیم قطعا توی دنیا و آخرت به منافعش میرسیم☺️
✅
💯حالا اگر یک کافرم بره نماز رو از جهت علمی بررسی کنه می بینه عه این حرکات نماز این سر به مُهر گذاشتن اینا همگی به فایده خودشه اصلا منفعت داره براش همینطور که الآن ثابتم شده از جهت علمی☺️
حالا اگر خداهم دستور نده که این کارها رو انجام بدیم ما باید انجام بدیم چرا؟
چون به #نفع خودمون هست
❓اینکه باز خدا خودشو میاره وسط و دستور آیا شدت علاقه خدا به بنده ش نیست؟🤔
بنظرتون آیا عجیب ترین پدیده ای نیست که توی فضای دین مشاهده میشه؟☺️
ادامه دارد....
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
قسمت پنجاه و نه
جا خورده بود اما نه اونقدر که انتظارش رو داشتم ... دستش رو جمع کرد و با حالتی گرفته و جدی پشت سرم راه افتاد ...
آقای تادئو و همسرش با دیدن من به سرعت اومدن سمتم ... حالت شون به حدی گرم و با محبت بود که از این حس، وجود خالی من پر می شد ...
- کارآگاه ما واقعا متاسفیم ... نمی خواستیم مزاحم شما بشیم اما گفتن برای اینکه بتونیم وسائل کریس رو بگیریم به امضای شما نیاز داریم ...
لبخند زدم و رفتم سمت افسر بخش اسناد و فرم ترخیص رو ازش گرفتم ...
- زحمتی نیست ... بیکار بودم ... به هر حال کمک به شما بهتر از بیکار گشتنه ...
همین طور که قلم رو از روی میز برمی داشتم نیم نگاهی هم به ساندرز انداختم ... ساکت گوشه راهرو ایستاده بود ... آقای تادئو متوجه نگاهم شد ...
- یه امانتی پیش کریس داشتن ... نمی دونستیم لازمه ایشون هم درخواست ترخیص اموال رو پر کنن یا همین که ما پر کنیم همه وسائل رو می تونیم بگیریم ...
نگاهم برگشت روی برگه ها ... پس دلیلش برای اومدن و خراب کردن بقیه روزم این بود ...
- نیازی به حضورش نبود ... درخواست شما کفایت می کرد ... با همون یه درخواست می تونیم تمام وسائل رو آزاد کنیم ... البته چیزهایی که به عنوان مدرک پرونده ضبط شده غیرقابل بازگشته و باید بمونه ...
فرم رو امضا کردم و دادم دست افسر بایگانی ...
فضای سنگینی بین ما حاکم شده بود ... جوی که حس حال من از دیدن ساندرز درست کرده بود ... خودشم دیگه کامل فهمیده بود من اصلا ازش خوشم نمیاد ... و فکر کنم آقای تادئو هم این رو متوجه شده بود ... یه گوشه ایستاده بود و به ما نزدیک نمی شد ... و هر چند لحظه یک بار نگاهش رو از روی یکی از ما می گرفت و به دیگری نگاه می کرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاکت وسائل کریس اومد ... همه چیزش رو جزء به جزء لیست کردیم ... و آخرین امضاها انجام شد ... اونها با خوشحالی دردناکی وسائل رو تحویل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ایستاده بود و به ما نزدیک نمی شد ...
آقای تادئو از بین اونها یه دفتر چرمی رو در آورد ... ساندرز با دیدن اون چند قدمی به ما نزدیک شد ... زیر چشمی نگاهی به من کرد و جلو اومد ...
دفتر رو که گرفت دیگه وقت رو تلف نکرد ... بدون اینکه بیشتر از این صبر کنه از همه خداحافظی کرد و اونجا رو ترک کرد ...
چند دقیقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حرکت کردم ... اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پیش بقیه ... رفتم سمت سالن ورودی تا از اداره خارج بشم ... در حالی که به قوی ترین شکل ممکن حالم گرفته بود ... و هیچ چیز نمی تونست اون حال رو بدتر کنه ... جز دیدن دوباره خودش توی سالن ...
منتظر من یه گوشه ایستاده بود ... سرش پایین بود و داشت نوشته های دفترش رو می خوند ... اومدم بی سر و صدا ازش فاصله بگیرم از در دیگه سالن خارج بشم ... که ناگهان چشمش به من افتاد ...
- کارآگاه مندیپ ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
قسمت شصت
چند بار صدام کرد ... اما گذاشتم پای فاصله زیاد و سرعتم رو بیشتر کردم ... از در خارج شدم، از پله ها رفتم پایین و بی توقف رفتم سمت پارکینگ ...
پشت سرم دوید تا خودش رو بهم رسوند ... بی توجه ... برنگشتم سمتش و کلید رو کردم توی قفل ...
- می خواستم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ...
سرم رو آوردم بالا و محکم توی چشم هاش زل زدم ...
- آقای ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف کردن دارید من سرم شلوغ تر از این حرف هاست ...
کلید رو چرخوندم ... اومدم در رو بکشم سمت بیرون تا بشینم ... که دستش رو با فشار گذاشت روی در ... دستش سنگین تر از این بود که بتونم بدون هل دادنش در ماشین رو باز کنم ...
پوزخند معناداری صورتم رو پر کرد ... انگار شیطان درونم منتظر چنین فرصتی بود ...
- جلوی افسر پلیس رو می گیری؟ ... می تونم به جرم اخلال در امور، همین الان بازداشتت کنم ...
- شنیدم که به خانواده ساندرز گفتید الان در حین انجام وظیفه نیستید ... فکر نمی کنم در حال ایجاد اخلال توی کار خاصی باشم ...
در نیمه باز ماشین رو محکم کوبیدم بهم ... و رفتم سمتش ...
- برای من توی اداره پلیس قلدر بازی در میاری؟ ... فکر کردی چون توی قسمت بچه پولدارهای شهر خونه داری و ... وکیل چند هزاردلاریت با یه اشاره ... ظرف چند ثانیه اینجا ظاهر میشه، ازت حساب می برم؟ ...
اشتباه می کنی ... هر چقدرم که بتونی ژست جسارت و شجاعت به خودت بگیری ... می تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون کنم ...
اومد جلو ... تقریبا سینه به سینه هم قرار گرفته بودیم ... نفس عمیقی کشید ... و خیلی جدی توی چشم هام زل زد ... محکم تر از چیزی که شاید در اون لحظات می تونست بهم نگاه کنه ...
- من توی یه تریلر یه وجبی کنار بزرگراه ... زیر پل بزرگ شدم ... توی جاهایی که اگه اونجا صدای گلوله بلند بشه ... هیچ کس جرات نمی کنه پاش رو اونطرف ها بزاره ... و نهایتا پلیس فقط برای جمع کردن جنازه ها میاد ...
جسارت توی خون منه ... اینکه الان آروم دارم حرف میزنم به خاطر حرمتیه که برای خودم و برای شما قائلم ... و فقط ازتون می خوام چند لحظه با هم صحبت کنیم ... نه بیشتر ... فکر نمی کنم درخواست سختی باشه ...
خوب می دونستم از کدوم بخش های شهر حرف می زد ... و عمق جسارت و استحکام رو می تونستم توی وجودش ببینم ...
ولی یه چیزی رو نمی تونستم بفهمم ... چشم هاش ناراحت بود اما هنوز آرامش داشت ... در حالی که اون باید تا الان باهام درگیر می شد ... چطور چنین چیزی ممکنه بود؟ ...
افرادی که توی اون مناطق زندگی می کنن یاد می گیرن وسط قانون جنگل از خودشون دفاع کنن ... اونجا تحت سلطه گنگ ها و باندهای مافیایی و خیابونیه ... بعد از تاریکی هوا کسی جرات نداره پاش رو از خونه اش بزاره بیرون ...
توی خونه های چند وجبی قایم میشن و در رو چند قفله می کنن ...
بچه ها اکثرشون به زور مدرسه رو تموم می کنن ... جسور و اهل درگیری ... و گاهی وحشی بار میان ... با کوچک ترین تحریکی بهت حمله می کنن و تا لهت نکنن بیخیال نمیشن ...
هر چند بین خودشون قوانینی دارن اما زندگی با قانون جنگل کار راحتی نیست ... جایی که اگه اتفاقی بیوفته فقط و فقط خودتی که می تونی حقت رو پس بگیری ... اونم نه با شیوه های عصر تمدن ... یا کمک پلیس ...
اون آرام بود ...
ناراحت بود ... اما آرام بود ...
چند لحظه بی هیچ واکنشی فقط بهش نگاه کردم ... چه تضاد عجیبی ...
- اگه هنوز نهار نخوردی ... این اطراف چند تا غذاخوری خوب می شناسم ...
همیشه حل کردن معادلات سخت برام جذاب بود ... رسیدن به پاسخ سوال هایی که مجهول و مبهم به نظر می رسید ... و اون آدم یه معادله چند مجهولی زنده بود ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
4_5828053437060745394.mp3
1.45M
صوتِ شَہید ابراهیمِ هآدے📻
.
.
ےڪ شَب قبل از عمـلیاتـ✌️🏻
و⁵ـپنج روز
قبل از شهـادتـ ضبط شُدهـ🥀
.
.
#تولدت_مبارڪ_داداش🎈
#شہید_گمنام🍃
☆~☆~》💖🌸《~☆~☆