eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ دلتنگیش ... دوریش ... داشت بیچاره ام می کرد ... آرنجم رو لبه پنجره بود و دستم رو مشت کرده بودم . پشت دست مشت شده ام رو گذاشته بودم جلوی دهن و نوک بینی ام . با همه قدرتم داشتم ناخونام رو فشار می دادم به کف دستم . ولی اشک هام بارید . شونه هام می لرزید . ماشین متوقف شد . دست علی اومد روی شونه ام . نالیدم... -: علی ... علی-: جونه دلم ؟ ... دستام رو کشیدم روی صورتم. درحالیکه می خواستم گریه ام رو متوقف کنم گفتم . -: برو شهرشون ... میری ؟ ... میری ؟ ... شونه ام فشار داد علی -: آره پسر ... پس چی که میرم ... همین الان ... یه بسم الله گفت . دستی رو کشید و راه افتاد . همون شبونه . راه افتادیم سمت شهرشون . -: علی مامان و بابات ؟ ... علی-: نگران اونا نباش ... من امشب با خودم قرار گذاشته بودم هرطور شده برت دارم و ببرمت پیش عاطفه ... هماهنگه ... -: می خوام حداقل همه احساسمو براش بگم و ازش بخوام که برگرده ... لااقل بعدا حسرت نمی خورم که نگفتم ... لبخندی زد و دست کشید رو موهام . -: می دونم علاقه ای بهم نداره ... ولی باز ... علی حتی دعای مادرم پشت سرم نیست که امید داشته باشم واسه برگردوندنش ... اونروز زنگ زد بهم گفت گفته بودم اگه بفهمم اذیتش می کنی ازت نمی گذرم ... می گفت چطور دلت اومد اونو وارد این بازیه بچگونه کنی ... دوباره دست کشید به موهام . علی -: نگران نباش ... خدا بزرگه ... اونم مادره .. مطمئن باشه شبانه روزی واسه حل شدن مشکلتون دعا می کنه ... حل میشه ... من ایمان دارم که درست میشه... سکوت کردم . علی -: محمد یکم استراحت کن توروخدا ... بخواب رسیدیم بیدارت می کنم ... سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی -: علی ؟ ... علی -: جانم ؟ ... -: من شرمندتم ... و یه دنیا ممنون ... علی -: بخواب پسر ... بخواب ... آروم خوابم برد . بعد یه هفته بی خوابی . با تکون دادنای علی از خواب پریدم . یه نگاه به دور و برم انداختم . یه حیاط باصفا بود . علی -: پاشو بریم بالا استراحت کن ... پاشو داداش ... -: کجاییم علی ؟ ... علی -: هتل ... پاشو د ... -: نه علی بریم دنبال عاطفه ... علی -: محمد ساعت ششو نیم صبحه ... بریم چی بگیم ؟ ... پیاده شو بریم بالا ... ساعت ده- یازده میریم ... رفتیم تو اتاق . علی خوابید ولی من دیگه خواب به چشمام نمی اومد . فقط داشتم تو اتاق قدم میزدم و فکر میکردم. دیگه من رو قبول نمیکرد مطمعنا. ساعت نه رو گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم. گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و به شیده زنگ زدم .بهش گفتم میخوام برم دنبال عاطفه . گفتم چیکار کنم که قبولم کنه . عصبی بود . خیلی جا خوردم . گفت نرو خونشون . مامانشینا نمیدونن. گفت خرابترش نکن. بهش گفتم باید باهاش صحبت کنم. دعوتم کرد خونشون... گفت برم اونجا صحبت کنیم. علی رو بیدار کردمو راه افتادیم سمت خونشون . خودم می روندم . در زدیم و در به رومون باز شد . رفتیم تو . شیدا و شیده و مادرشون بودن . نشستیم . همه غرق سکوت بودن . عاقبت شیدا بلندشد. شیدا-: برم یه چیزی بیارم واستون ... علی-: نه ممنون ... زحمت نشین ما روزه ایم ... شیده -:اخه مگه سفر نیومدین؟...نمیتونین که روزه بگیرین ... علی-: منو محمد به خاطر شغلمون کثیرالسفریم ... روزه گرفتنمون مشکلی نداره °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ شیدا نشست و سکوت دوباره حاکم شد . داشتم کلافه می شدم . انگار نه انگار که ما واسه چیز دیگه ای اومدیم . چنگ زدم لای موهام و به شیده نگاه کردم. -: چیکار کنم؟... با حرص نگاهم کرد . شیده -: هیچی .... دیگه چیکار می خواین بکنین؟... تعجب کردم . -:می خوام زنمو برگردونم .... نیشخند زد . شیده-: مثل ناهید خانوم...نه؟؟؟... چشمامو رو هم فشار دادم. حالم بدتر از اونی بود که بتونم حرف بزنم. علی دستشو کوبید روی پام علی -: بذار من توضیح بدم شیدا-: علی اقا چیو می خواین توضیح بدین؟...همه چیو خودمون می دونیم... عاطفه نابود شد تو این چند ماهی که همسر این اقا بود .... به من اشاره کرد. شیدا-: اصلا واسه چی اومدین دنبالش؟... شیده-: تورو خدا دیگه سراغش نرین ... این هفته رو با هزار تا بدبختی یکم... فقط یکم ارومش کردیم ... بسه دیگه ... اقا محمد .... دیگه دنبالش نرین ... بذارین فراموشتون کنه ... بذارین عشقتونو از دلش پاک کنه.... سرم رو گرفتم بالا. -: عشق؟؟؟؟... شیدا با بغض گفت شیدا-: اره .... عشق.... خیلی برات عجیبه این کلمه؟... نگو که تو این مدت نفهمیدی که عاشقانه دوستت داره ... فکر می کنی چرا از بین تمام شعرهای دنیا متن آهنگای شمارو تو کتابش آورد؟... واقعا چیزای بهتری نبود؟... فکر می کنی چرا پیشنهادتو قبول کرد؟... چرا با وجود اینکه ما خودمونو کشتیم تا منصرفش کنیم قبول کرد نقش نامزدتو بازی کنه؟ ... چرا شناسنامه اش رو خط خطی کرد؟... چرا ؟... همین طوری؟... حتی نمی تونی تصورش رو بکنی که چقدر دوستت داشت .... قلبم داشت از کار می افتاد . یعنی تمام این مدت عاشقانه همو دوست داشتیمو زندگیو واسه خودمون جهنم کردیم؟ -: ازش نمی گذرم ... ازش دست نمی کشم ... توروخدا کمکم کنین شیدا خانوم.... شیدا -: چرا حالا که ناهید خانومت رفته یادت افتاده نباید از عاطفه دست بکشی؟... مگه من مرده باشم که بذارم جای خالی ناهیدتو با عاطفه پر کنی ... عاطفه ارزشش خیلی بالاتر ازین حرفاس.... شیده-: آقا محمد ...شما دارین عاطفه رو جایگزین ناهید خانم می کنین ... با این کار عاطفه رو نابود می کنین ... توروخدا یکم انصاف داشته باشین ... دیگه نرین سراغش ... برگردین خواهش می کنم.... برگردین .... جایگزین؟... عاطفه رو جایگزین ناهید می کنم؟... چقدر زود و بی انصافانه قضاوت کرده بودن.... از جا بلند شدم .... -: با اجازتون ... رفتم بیرون . دستام رو فرو کردم تو جیبم . شروع کردم به قدم زدن . حالم وحشتناک بود . ولی نمی خواستم گریه کنم . همه نگاها روم بود. همه نگاهم می کردن. یاد اون روزایی افتادم که بی سر پناه تو کوچه و خیابون راه می رفتم . تفاوتش با این روزام این بود که اون موقع ازم رو برمی گردوندن و الان خیره نگاهم می کنن . فکر کنم روز و حالم رو میدیدن که جلو نمی اومدن . بد بودم . خراب بودم . ویرون بودم . مدام پشت سر هم زیر لب زمزمه می کردم . -: دینا رو به هم می ریزم واسه نگه داشتنت ... همینطور راه می رفتم و متوجه زمان نبودم . گوشیم زنگ خورد . علی بود . -: الو ... علی -: محمد کجایی ؟ ... -: خیابون ... علی -: محمد من باهاشون صحبت کردم و بهشون گفتم که دچار سوتفاهم شدن ... بیا هتل ... بدو بیا داداش ... همین عصر خانومتو میبینی ایشاالله ... قلبم تند تند می زد . -: چطوری آخه علی ؟ ... علی -: ای جانم ... بیا واست توضیح میدم ... اومدیا ... به ساعتم یه نگاهی انداختم . نزدیک دوساعت بود که داشتم راه می رفتم . عینک دودیم رو از پیرهنم باز کردم و زدم به چشمم . تا هتل رو یه سره دویدم .علی در رو برام باز کرد . نفس نفس میزدم . رفتم تو اتاق و منتظر شدم تا بگه . علی -: خیلی بابت حرفاشون ازت عذرخواهی کردن ... مخصوصا شیدا خانوم ... قرار شد عاطفه رو عصری بکشونن خونشون ... میریم اونجا ... عاطفه که اومد باهاش حرف میزنی ... نشستم رو تخت . تسبیحم رو از دور مچم باز کردم و گرفتم تو مشتم . قرآن برداشتم وشروع کردم به خوندن و آروم کردن خودم . تا عصر فقط کارم همین بود . علی هم فقط نگاهم می کرد . بالاخره زمان رفتن رسید . واقعا آروم بودم . پر از اطمینان . مخصوصا حالا که میدونستم اون از مدتها پیش دوستم داشته .
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ علی-: محمد مواظب باش ... عین آدم همه چیو براش توضیح می دی ... از کوره در نمی ری ... لال مونی هم نمیگیری ... فهمیدی ؟ ... لبخند زدم و چشمامو به نشونه تایید رو هم فشار دادم . واقعا آروم بودم ... "عاطفه " پامو نذاشته تو حیاطشون شیدا دوید بیرون .بدون دمپایی . از پله ها پرید پایین . محکم و با یه دنیا ذوق بغلم کرد . شیدا-: سلام سلام .... -: سلام ... چته باز ؟ ... محکم گونه ام رو بوسید . دستم رو گرفت تو دستش . شیدا -: بانداژشو عوض نکری؟ ... -: چرا تازه عوض کردم ... شیدا-: کی بازش می کنی؟ .... -: فردا پس فردا .... شیدا -: بسم الله الرحمن الرحیم ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... فوت کرد بهم . خندیدم . -: دیوونه شدی؟ ... شیدا -: دارم دعا می خونم خدا دو سه ساعت رگ دیوونگی تو رو بخوابونه ... مثل بز آروم و سربزیر و حرف گوش کن بشی ... -: دستت درد نکنه ... بزمونم کردی گذاشتی کنار ... منو کشید تو خونه . کفشامو کندم و وارد شدیم . -: حالا چیکارم داشتین؟ ... سرم رو گرفتم بالا. نفسم برید . محمد و علی ؟ ... اینجا؟ ... روبروم سرپا ایستاده بودن. محمد بود؟ ... آره ... خود خود محمدم بود ... زندگیم روبروم ایستاده بود ... نگاهشو ازم گرفت و سرشو زیر انداخت . خشکم زده بود . شیدا و شیده و علی نگاهشون دائما بین من و محمد در نوسان بود . احتمالا الان انتظار داشتن عین وحشیا داد و بیداد کنم . یا با دیدن محمد بذارم برم . ولی واسه چی باید می رفتم ؟ بعد اینهمه دلتنگی که روز و شب آزارم می داد حالا شوهرم روبروم ایستاده بود ... کجا می رفتم ؟ .... دوباره سرشو آورد بالا و نگاهم کرد . هنوزم نگاهش مثل روزای اول آتیشم میزد . دلم می رفت واسش . دیگه فکر غرور و اینا نبودم . فقط فکر این دل بی صاحابم بودم که داشت خفه می شد از زور دلتنگی واسه محمد . اومد جلو . خیره بود تو چشمام . آروم دستم رو گرفت تو دستش . به باند دستم یه نگاهی کرد . چشماشو رو هم فشار داد . دلم تیکه تیکه شد . دلم نمیخواست شرمندگیش رو ببینم . تنها همدمم تو این مدت همین دست زخمیم بود . عاشق زخماش بودم چون شیشه ای دستم رو زخمی کرده بود که تو دست محمد بود. دست سالمم رو گرفت راه افتاد سمت در . دنبالش کشیده شدم . نه با اکراه .... با همه وجودم ... کفشامو پام کردم . هیچ کاری نمی کردم . دعای شیدا چه زود گرفت ... دقیقا عین یه بز :(((( بی اراده لبخند اومد رو لبهام . جلو پام زانو زد و بند کفشامو بست . قلبم ریخت . دوباره بلند شد . دستم رو گرفت و راه افتاد . هیچکسم نمی گفت دخترمونو کجا می بری پسر؟ ... یا ابالفضل علی هم موند خونه شیده اینا ... سوار ماشین علی شدیم و راه افتاد . کمی بعد جلوی یه هتل ایستاد . پیاده شدیم . بازم دستم رو گرفت . انگار می ترسید فرار کنم . شناسنامه هامونو نشون داد و کلید رو گرفت . رفتیم داخل آسانسور . خیره بود بهم . سرمو انداختم پایین . دستم رو تو دستش فشار داد . آسانسور متوقف شد . محمد رفت بیرون . در یه اتاق رو باز کرد و رفت تو . منم دنبالش . در رو بست . یه اتاق دوتخته بود . من رو نشوند لبه یکی از تختها . جاوی پام نشست روی زمین . پایین تخت . دو تا دستام رو تو دستاش گرفت خیره شد تو چشمام . چشاش پر شد . ولی من مقاومت می کردم . بالاخره به حرف اومد . محمد-: بیست و شش سال زندگیمو خلاصه میگم ... حوصلتو سر نمی برم ... هیجده سالم بود که کنکور دادمو دانشگاه تهران قبول شدم ... از اصفهان اومدم تهران ... هیچی نداشتم ... هیچی .... نمیخواستم از بابام پول بگیرم ... بهش می گفتم هم دارم کار می کنم هم درس می خونم و به پول احتیاجی ندارم ... در حالیکه حتی پول خوابگاه هم نداشتم ... میخواستم رو پای خودم بایستم ... اون موقع وضع بابام زیاد خوب نبود ... غرورم اجازه نمی داد ازش بکنم ... همه سعی و تلاششو واسم کرده بود و منو فرستاده بود کلاسای موسیقی ... رفتم سر کار ... هر جا که بگی من کار کردم ... کار میکردم تا خرجمو دربیارم ... خورد و خوراک هر روزه واسم ممکن نبود پس بیشتر روزا رو روزه می گرفتم ... اونجاهایی که کار می کردم سن کمم رو که می دیدن ... و بی سر پناهیم رو ... تو مغازه اشون جای خواب بهم میدادن ... بعضیاشون حتی از حقوقم واسه جای خواب کم می کردن ... ولی واسم مهم نبود ... مهم سقف بود که بالای سرم باشه ... هم کار می کردم و هم درس می خوندم و هم به شدت روی موسیقی کار می کردم ... اونقدر شعر و ملودی ساختم و واسه صدا و سیما فرستادم ... که بالاخره با کمک و لطف خدا چند نفر دستمو گرفتن . °•| @shahadat_kh313 |•°
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنـ
ادامه ❣ همه سعیمو کردم و خودمو کشیدم بالا ... علاوه بر صدا و سیما که پول خوبی در مقابل کارهام بهم میداد تو جاهای دیگه هم کار می کردم ...درس هم می خوندم ... خدا من رو به عزت رسوند ... پولام رو جمع کردم و بعد سال ها بی پناهی و روزها آواره خیابونا بودن یه خونه خریدم ... همون خونه ای که وجب به وجبش پر از خاطرات توئه ... قبل اون یا جام روی نیمکت های پارکها بود یا توی کتابخونه های عمومی ... تا شب بشه و برم تو مغازه ... خیلی سخت گذشت اون پنج سال ... ولی گذشت ... بیست و سه سالم بود که پای یه دختر تو زندگیم باز شد ...برای اولین بار ... ازم خوشش می اومد ... کم کم با رفتاراش جذبم کرد ... بهش علاقه مند شدم ... باز ناهید ... باز ناهید ... دستام به وضوح داشت می لرزید ... نمی خواستم از زبون خودش بشنوم علاقه اش به ناهیدو ... حس آدمی رو داشتم که داره جون میده ... دستامو محکم فشار داد ... محمد-: دوسالی رو زیر نظر خانواده هامون رفت و آمد داشتیم ... صحبت می کردیم ... علاقه ام بهش زیاد تر می شد ... °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ بغض داشت خفه ام می کرد . دوباره دستامو فشار داد ... محمد-: تا اینکه نامزد کردیم ... میدونی ... پوشش واسم مهم بود ... بچه معتقدی بودم و هستم .... ریش تا زانو و یقه کاملا بسته هم ندارم ... چون دین و مذهب به ریش و یقه نیست ... معتقدم و مذهبی ... ولی امروزی زندگی می کنم ... امروزی می پوشم ... نوع پوشش ناهید یکم بد بود ... می گفتم درست میشه که الحمدالله بعد عقدمون درست شد ... کاملا درست شد ... روزها می گذشت ... روزهای خوبیو داشتیم ... تا اینکه یه چیزایی رو از ناهید شنیدم یه روزی ... چه جوریش مهم نیست ... فهمیدم تمام اون مدت دوسال رو که من فقط به فکر ناهید بودم صبح تا شب به فکر یه پسر دیگه بود ... اون پسره کی بود؟ ... شایان... خون تو رگهام یخ بست . کاملا تو هنگ بودم . محمد-: در حالیکه قرار بود با من ازدواج کنه ... دوستش می گفت شایان بود که ناهید رو میخواست ... ولی خب این توجیه جالبی واسه رفتار ناهید نبود ... اگه شایان ناهیدو می خواست چرا ناهید باید باهاش صبح تا شب می گشت ... میتونست بگه یکیو دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم ... بعد ها فهمیدم که ناهید پیش دوستاش تنها چیزی که از من میگفته خواننده بودنم بوده و دانشگاه تهران درس خوندنم ... همین و بس ... حتی ازم اسم نمی برد ... فهمیدم که همه افتخارش به شهرتم بوده و خواننده بودنم ... حتی شنیدم که می گفت ... حتی اگه بعدا آدم بخواد طلاق هم بگیره دهنش رو پر می کنه و میگه از خواننده طلاق گرفتم ... الان ناهید عوض شده ... مولا علی هم میگه اگه شب یه چیزی از کسی دید روز مطرح نکن ... شاید تا صبح توبه کرده باشه ... احساسش بهم واقعی نبود ... الان ناهید واقعا عوض شده ... اینارم اگه دارم به تو میگم به این دلیله که حق داری که حقیقت رو بدونی که چرا ازش جدا شدم ... بدونی که حق داشتم ... میدونم که اینا رو مثل یه راز پیش خودت نگه میداری تا ابد ... داشتم می گفتم ... اینا رو که ازش شنیدم عصبی شدم ... سرش داد زدم و گفتم ... برو دهنتو پر کن و بگو از خواننده طلاق گرفتی ... برو ... اونم رفت و جدا شدیم ... عاطفه ... من سالها دوسش داشتم ... رفتنش ضربه بدی بهم وارد کرد ... بهش عادت کرده بودم ... که خدا تو رو گذاشت سر راهم ... اومدی تو خونه ام ... به اسم برگردوندن ناهید اومدی هر چی زمان می گذشت ناهیدم از ذهنم کمرنگ تر میشد و کمرنگتر ... صدای قلبم داشت پرده گوشمو پاره می کرد ... دلم می خواست حدس بزنم چی می خواد بگه ولی می ترسیدم باز دچار توهم شده باشم ... خدایاااا .... محمد-: یه روز به خودم اومدم و دیدم هیچ ناهیدی تو ذهن و فکر و قلب و زندگی من وجود نداره ... فقط تویی که هستی ... ولی بهت نگفتم دیگه ناهید برام مهم نیست ... تو جریان اون کلاسا باز ناهید و شایان با هم افتاده بودن ... من سر اون قضیه با شایان قطع رابطه نکردم چون هیچی از منو ناهید نمیدونست ... هیچی ... تو ایام عید شایان بهم زنگ زد و با کلی تبریک عید و مقدمه چینی گفت که ناهیدو می خوام ... و ازم خواست کمکش کنم ... گفت خودش نمیتونه خواستگاری کنه ... شب عروسی مازیار بود که بهم حلقه داد شایان ... منم همون شب ناهیدو کشوندم بیرون و باهاش صحبت کردم ... گفتم که فردا بیاد خونمون ... یه ساعتی که تو خونه نباشی ... نمیخواستم ببینی و بفهمی که ناهید دیگه واسم مهم نیست ... ناهید اومد و من حلقه شایان رو بهش دادم و از طرف شایان باز باهاش صحبت کردم ... که تو سر رسیدی ... عاطفه ... ناهید الان یه ماهه که به عقد شایان دراومده ... روز نامزدیشون هم منو تو قهر بودیم و من تنها رفتم ... اگه قهر نبودیم هم نمی بردمت ... چون نمیخواستم بفهمی که ناهیدی تو زندگیم نیست ... چشمام داشت از حدقه می زد بیرون . اصلا باورم نمیشد . اینهمه مدت بدون اینکه به ناهید فکر کنه من رو تو خونه اش نگه داشته بود ... -: چرا نمی خواستی بفهمم؟ .... محمد-: می خوای بدونی چرا؟ .... فقط نگاهش کردم . محمد-: من ... چون .... عاطفه ... من .... سرش رو انداخت پایین . محمد-: دوستت دارم .... قلبم چه دیوونه بازی ای در می آورد . همه بدنم رعشه گرفته بود . دستام رو از دستاش کشیدم بیرون. به گوشام اعتماد نداشتم . دیگه سرش رو بالا نمی آورد . محمد-: نمی خواستم بفهمی چون می ترسیدم از دستت بدم ... اگه می دونستی ناهیدی نیست دیگه قراری هم بین من و تو وجود نداشت ... می ذاشتی می رفتی ... ولی نمی خواستم بدونی تا بهونه داشته باشم واسه نگه داشتنت ...
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنـ
حتی اونروزی که اومدی و ناهیدو تو خونه دیدی ... فردای عروسی ... میخواستم بگم که نابودتم ولی ... وقتی داد زدی و گفتی که ازم متنفری فهمیدم که نباید هیچوقت بهت بگم این حقیقتو ... احساسمو ... من خیلی وقته دل بهت باختم ... می ترسیدم از، از دست دادنت ... من عاشقتم عاطفه ... می خوام برای همیشه برای من بمونی ... برای مخمد ... میدونم این مدت خیلی خیلی اذیتت کردم... اگه اون دیوونه بازیا رو در می آوردم ... اگه هرکسی می اومد طرفت یا باهرکسی حرف می زدی جوش می آوردم ... اگه دستم روت بلند شد ... فقط به خاطر این بود که می ترسیدم ... که از دستم بری ... تو تعهدی به من نداشتی ... علاقه ای نداشتی ... فقط یه قرار بود بینمون ... تو میتونستی و مختار بودی هر کسی که دلت میخواد رو واسه زندگی آینده ات انتخاب کنی ... به خاطر همین بود که دلم نمی خواست احدی باهات بگو و بخند کنه ... می ترسیدم دلتو ببره ... کاری که من نتونستم انجام بدم ... همش از ترس بود و گرنه آدم شکاک و بددلی نبودم و نیستم ... نمی خواستم تو رو ازم بگیرن ... هر کی می اومد طرفت دلم می ریخت ... عاطفه ... من دوستت دارم ... بیا برگرد ... °•| @shahadat_kh313 |•°
•—»ღ.· ™·ღبـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــخؤنــــــــ بـــــــرایــــــــ مــــــــنــــــــ بـــــــمــــــــؤنــــــــ ღ.· ™ღ«—• هـــــاؤیـــــنـــــ امــــــیـــــریـــــانـــــ ❣ بغض داشت خفه ام می کرد . چقد بی رحمانه قضاوت کرده بودم در موردش . اینهمه مدت من رو دوست داشت و من رفتاراش رو به ناپاکی و خودش رو به عوضی بودن متهم کرده بودم . از دست خودم عصبانی بودم . من لیاقت داشتن همچین فرشته ای نداشتم . محمد من ... محمد سختی کشیده من ... مثل آب چشمه پاک بود . پس این بود رازی که همه میدونستن و نمی خواستن به من بگن . این بود رازی که محمد نمی گذاشت بهم بگن . نگاهم کرد . داشتم آتیش می گرفتم . ینهمه مدت دوتامونم همو دوست داشتیم و اینهمه عذاب کشیدیم ؟ ... محمد-: ای جونم ... قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو ... گرمیه خونه ام شو ... ببین پریشونه دلم ... نگاهمون به هم گره خورد . محمد-: میخوام عطر تنت ... ببیچه تو خونه ام ... تو که نیستی یه سرگردون دیوونه ام ... بیا جونم ... بیا که داغونم .... چشمام پر شد . محمد-: به ناهید علاقه داشتم ... ولی با تو فهمیدم عشق چیه ... همه این خاطرات رو نگه داشته بودم فقط واسه گفتن به تو ... حالا دست توئه ... خواستی بندازشون دور ... دیگه به کار من نمیان ... فقط نگاهش می کردم . نمیدونم چرا هر وقت میدیدمش در مقابل خودم دلم میخواست سجده کنم واسه تشکر از خدا . نمیدونم چرا هر وقت می دیدمش حس می کردم باید دو رکعت نماز شکر بخونم ... دست باند پیچی شده ام رو گرفت . پیشونی اش رو گذاشت رو دستم . محمد-: شرمندتم به مولا ... شرمندم ... دستمو بوسید . تحمل دیدن نداشتم ... دیگه نداشتم ... چقد من احمق و پست بودم که به خودم اجازه دادم در موردش اینطور قضاوت کنم . محمد-: خانومم ... برای من بمون ... دستم رو از دستش کشیدم بیرون و بلند شدم . سریع رفتم بیرون . در پشت سرم کوبیده شد . عمدی نبود . همه سعیم این بود که گریه نکنم . با تاکسی رفتم خونه . کلیدو انداختم و در رو باز کردم . بدو بدو رفتم اتاقم . چادرم همراه کیفم پرت کردم رو تخت و ایستادم جلو آئینه . از تو آئینه نگاهم افتاد به دستم . بغضم ترکید . زدم زیر گریه . درست همین لحظه مامان اومد تو اتاق . نگاهش کردم . خودم رو انداختم بغلش و زدم زیر گریه . مادرم-: تو جم بخوری من فهمیدم ... حالا بگو چته ؟... چی شده ؟ ... برای چی یه هفته اس اینجایی؟ ... میون گریه همه چی رو تند تند واسش تعریف کردم . بدون اینکه بهش مهلت قضاوت بدم سریع حرفای الان محمد رو هم براش گفتم . گذاشت یه کم آروم شم ولی عصبی بود . کاملا مشخص بود . بعد اینکه کاملا ازش جدا شدم پرسید ... مادرم-: واقعا چرا همچین کاری کردی؟ ... یعنی ما به اندازه یه سر سوزن هم ارزش مشورت نداشتیم؟ ... مثلا اسممون پدر و مادره ... بهش حق می دادم . از اتاق رفت بیرون . صدای گوشیم بلند شد . شیرجه رفتم سمتش . شاید محمد بود . نگاه انداختم و دیدم از واتس آپ واسم پیام اومده ... یه فایل صوتی از طرف محمد ... پلی اش کردم ... چه ملودی آرمش بخشی داشت قلبم تند تند می زد . میدونستم حرفاش رو می خواد از طریق آهنگ بهم بگه . یاد آهنگ میثم ابراهیمی که با صدای خودش واسم خونده بود افتادم . آخ که اگه مردم می دونستن ... مردم ایران ... محمد نصر ... خواننده محبوبشون ... من رو بغل کرده بود ... بوسیده بود ... دستپختم رو خورده بود ... خواننده محبوبشون ... باز آهنگ میثم ابراهیمی بود ... فهمیده بود من عاشق این خواننده ام فکر کنم . °•|@shahadat_kh313 |•°
⚘﷽⚘ ۹ ✅وقتی ما گناهی رو انجام میدیم در واقع باید اثرطبیعی اون گناه ‌رو ‌هم ببینیم اما وقتی توبه می کنیم خدا میاد جلوی اثر اون گناه رو میگیره در حقیقت خدا داره میاد جلوی نظم عالم رو میگیره اما جوری این کارو انجام میده که در کل عالم بی نظمی رخ نمیده ⭕️من از شما یک سوال بکنم؟ بچه ها بنظرتون با پذیرش توبه آیا خدا معجزه انجام نمیده؟ چون قرار بود با گناه ما یکسری ضررهایی به ما برسه حالا که خدا جلوی اینارو میگیره داره معجزه میکنه ☺️ 💠پدیده (شقُّ القمر) رو حتما شنیدین که در زمان پیامبر با دستور ایشون و‌به عنایت خدا ماه دونیم شد با نصف شدن ماه باید یک بی نظمی عجیبی در منظومه شمسی رخ میداد اما خدا جلوی این بی نظمی ‌رو‌ گرفت و وقتی دو‌باره دو نیمه ماه بهم می چسبه آب از آب تکون نمیخوره چرا؟ چون معجزه ست. ادامه دارد...
⚘﷽⚘ قسمت شصت و پنج بساط شون رو جمع کردن و از اونجا رفتن ... کمی طول کشید تا اون قیافه های خمار، بتونن درست و حسابی مسیر خروجی رو پیدا کنن ... - واقعا می خوای جوونیت رو با این همه استعداد اینطوری دود کنی؟ ... ولو شد روی مبل ... گیج بود اما نه به اندازه بقیه ... - زندگی من به خودم مربوطه کارآگاه ... واسه چی اومدی اینجا؟ ... در یکی از آبجوها رو باز کردم و نشستم جلوش ... - دفعه قبل که پیشنهادم رو قبول نکردی بیای واسه پلیس کار کنی ... حالا که تو نیومدی ... اداره اومده پیش تو ... خودش رو یکم جا به جا کرده و پاش رو انداخت روی دسته مبل ... چنان چشم هاش رو می مالید که حس می کردم هر لحظه دستش تا مچ میره تو ... - اون وقت کی گفته من قراره باهاتون همکاری کنم؟ ... هیچ کس نمی تونه منو مجبور کنه کاری که نمی خوام بکنم ... کامل لم دادم به پشتی مبل ... و پاهام رو انداختم روی هم ... اونقدر کهنه بود که حس می کردم هر لحظه است فنرهاش در بره و پارچه روی مبل رو پاره کنه ... حالت نیمه جدی با پوزخند مصممی ضمیمه حالت قبلیم کردم ... - بعید می دونم ... آخرین باری که یادم میاد باید به جرم مشارکت توی دزدی اطلاعات و جا به جا کردن شون می رفتی زندان ... اما الان با این هیکل خمار اینجا نشستی ... می دونی زندان به بچه های لاغر مردنی ای مثل تو اصلا خوش نمی گذره؟ ... با شنیدن اسم زندان، کمی خودش رو جا به جا کرد ... اما واسه عقب نشینی کردنش هنوز زود بود ... صداش گیج و بم از توی گلوش در می اومد ... - اما من که کاری نکردم ... - دقیقا ... تو از همه چیز خبر داشتی اما کاری نکردی و چیزی نگفتی ... گذاشتی خیلی راحت نقشه شون رو پیاده کنن ... و ازشون حمایت کردی که قسر در برن ... تازه یادت رفته نوشتن یکی از اون برنامه ها کار تو بود؟ ... اگه فراموش کردی می تونم به برگشت حافظه ات کمک کنم ... من عاشق کمک به پیشرفت رشته پزشکی ام ... خیلی نوع دوستانه است ... با اکراه خودش رو جمع و جور کرد ... پاش رو از روی دسته مبل برداشت و شبیه آدم نشست ... - دستمزدم بالاست ... از روی اون مبل قراضه بلند شدم ... دیگه داشت کمرم رو می شکست ... رفتم سمتش ... دست کردم توی جیبم ... از توی کیف پولم دو تا 100 دلاری در آوردم و گرفتم سمتش ... - دویست دلار ... پول اون آبجوهایی رو هم که برات خریدم نمی خواد بدی ... باحالت تمسخرآمیزی بهم خندید ... و با پشت دست، دستم رو پس زد ... - فکر کنم گوش هات مشکل پیدا کرده ... یه دکتر برو ... بسته به نوع کاری که بخوای قیمت میدم ... با اون صورت خمار و نیمه نعشه بهم زل زده بود ... ابروهام رو انداختم بالا و پوزخند تمسخرآمیزش رو بهش پس دادم ... پول ها رو بردم سمت کیفم پول ... تظاهر کردم می خوام برشون گردونم توش ... - باشه هر جور راحتی ... انتخابت برای کمک به پیشرفت علم پزشکی رو تحسین می کنم ... واقعا انتخاب فداکارانه ای کردی ... مثل فنرهای اون مبل از جا پرید و دویست دلار رو از دستم گرفت ... - فقط یادت باشه من هیچ چیزی رو گردن نمی گیرم ... تو پلیسی و هر کاری می خوای بکنی گردن خودته ... چه خوب یا بد ... آبجوها رو از روی میز برداشت و رفت سمت یخچال ... لبخند پیروزمندانه ای صورتم رو پر کرد ... قطعا خوب بود ... - مطمئن باش ... من هیچ وقت تو رو ندیدم و این صحبت ها هرگز بین ما رد و بدل نشده ... فقط یه چیزی ... برگشت سمتم ... - تا تموم شدن کار ... نه چیزی می کشی ... نه چیزی می خوری ... می خوام هوشیارِ هوشیار باشی ... باید کل مغزت کار کنه ... نه اینطوری دو خط در میون ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ قسمت شصت و شش دو روز بعد، سر و کله اوبران با پرونده کامل دنیل ساندرز پیدا شد ... ریز اطلاعاتی که می شد بدون ایجاد حساسیت یا جلب توجه پیدا کرد ... اما همین اندازه هم برای شروع کافی بود ... تمام شب رو روش کار کردم و فردا صبح ساعت 6 از خونه زدم بیرون ...  چند بار زنگ زدم تا بالاخره در رو باز کرد ... گیج با چشم های بسته ... از دیدنش توی اون حالت خنده ام گرفت ... - سلام مایک ... خوب نیست تا این وقت روز هنوز خوابی ...  برگشت داخل ... اول فکر کردم گیج خوابه اما نمی تونست برگرده توی اتاقش ... پاهاش رو روی زمین می کشید ... رفت سمت مبل و روی سه نفره ولو شد ...  رفتم سمتش و تکانش دادم ... توی همون چند لحظه دوباره خوابش برده بود ... مثل آدمی که می خواد توی خواب از خودش یه مگس سمج رو دور کنه دستش رو روی هوا تکان می داد ...  - گمشو کارآگاه ... خواهش می کنم ...  فایده نداشت ... هر چی صداش می کردم یا تکانش می دادم انگار نه انگار ... میز جلوی مبل رو کمی هل دادم کنار ... خم شدم ... با یه دست تی شرتش و با دست دیگه شلوارش رو گرفتم ... و با تمام قدرت کشیدم ... پرت شد روی زمین ... گیج و منگ پاشد نشست ... قهوه رو دادم دستش ...  - خوبه بهت گفته بودم حق نداری توی این فاصله بری سراغ این چیزها ...  خودش رو به زحمت دراز کرد و لیوان قهوه رو گذاشت روی میز ... دستش رو به مبل گرفت و پا شد ...  - تو چطور پلیسی هستی که نمی دونی قهوه خماری رو از بین نمی بره ... دقیقا همون حرفی که من به اوبران می گفتم ...  رفت سمت دستشویی ... و من مثل آدمی که بهش شوک وارد شده باشه بهش نگاه می کردم ... عقب عقب رفتم و نشستم روی مبل ...  تازه فهمیدم چرا آنجلا ولم کرد ... تصویر من توی مایک افتاده بود ... زندگی من ... و چیزهایی که تا قبلش نمی دیدم ... دنبال جواب بودم و اون رو به خاطر ترک کردنم سرزنش می کردم ... اما این صحنه ها کریه تر از چیزی بود که قابل تحمل باشه ... مردی که وسط خونه خودش و قبل از رسیدن به دستشویی بالا آورد ... و بوی الکل و محتویات معده اش فضا رو به گند کشید ...  باورم نمی شد ... من پلیس بودم ... من هر روز با بدترین صحنه ها سر و کار داشتم ... هر روز دنبال حقیقت و مدرک می گشتم ... تا به حال هزاران بار این صحنه ها رو دیده بودم ... اما چطور متوجه هیچ کدوم از نشانه ها نشدم؟ ... بلند شدم و رفتم سمتش ... یقه اش رو گرفتم و دنبال خودم تا حموم کشان کشان کشیدم ... پرتش کردم توی وان و آب سرد دوش رو باز کردم ... صدای فریادش بلند شده بود ... سعی می کرد از جاش بلند بشه اما حتی نمی تونست با دستش دوش رو بگیره ... چه برسه به اینکه از دست من بکشه بیرون ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•