⚘﷽⚘
قسمت شصت و پنج
بساط شون رو جمع کردن و از اونجا رفتن ... کمی طول کشید تا اون قیافه های خمار، بتونن درست و حسابی مسیر خروجی رو پیدا کنن ...
- واقعا می خوای جوونیت رو با این همه استعداد اینطوری دود کنی؟ ...
ولو شد روی مبل ... گیج بود اما نه به اندازه بقیه ...
- زندگی من به خودم مربوطه کارآگاه ... واسه چی اومدی اینجا؟ ...
در یکی از آبجوها رو باز کردم و نشستم جلوش ...
- دفعه قبل که پیشنهادم رو قبول نکردی بیای واسه پلیس کار کنی ... حالا که تو نیومدی ... اداره اومده پیش تو ...
خودش رو یکم جا به جا کرده و پاش رو انداخت روی دسته مبل ... چنان چشم هاش رو می مالید که حس می کردم هر لحظه دستش تا مچ میره تو ...
- اون وقت کی گفته من قراره باهاتون همکاری کنم؟ ... هیچ کس نمی تونه منو مجبور کنه کاری که نمی خوام بکنم ...
کامل لم دادم به پشتی مبل ... و پاهام رو انداختم روی هم ... اونقدر کهنه بود که حس می کردم هر لحظه است فنرهاش در بره و پارچه روی مبل رو پاره کنه ...
حالت نیمه جدی با پوزخند مصممی ضمیمه حالت قبلیم کردم ...
- بعید می دونم ... آخرین باری که یادم میاد باید به جرم مشارکت توی دزدی اطلاعات و جا به جا کردن شون می رفتی زندان ... اما الان با این هیکل خمار اینجا نشستی ... می دونی زندان به بچه های لاغر مردنی ای مثل تو اصلا خوش نمی گذره؟ ...
با شنیدن اسم زندان، کمی خودش رو جا به جا کرد ... اما واسه عقب نشینی کردنش هنوز زود بود ... صداش گیج و بم از توی گلوش در می اومد ...
- اما من که کاری نکردم ...
- دقیقا ... تو از همه چیز خبر داشتی اما کاری نکردی و چیزی نگفتی ... گذاشتی خیلی راحت نقشه شون رو پیاده کنن ... و ازشون حمایت کردی که قسر در برن ... تازه یادت رفته نوشتن یکی از اون برنامه ها کار تو بود؟ ...
اگه فراموش کردی می تونم به برگشت حافظه ات کمک کنم ... من عاشق کمک به پیشرفت رشته پزشکی ام ... خیلی نوع دوستانه است ...
با اکراه خودش رو جمع و جور کرد ... پاش رو از روی دسته مبل برداشت و شبیه آدم نشست ...
- دستمزدم بالاست ...
از روی اون مبل قراضه بلند شدم ... دیگه داشت کمرم رو می شکست ... رفتم سمتش ... دست کردم توی جیبم ... از توی کیف پولم دو تا 100 دلاری در آوردم و گرفتم سمتش ...
- دویست دلار ... پول اون آبجوهایی رو هم که برات خریدم نمی خواد بدی ...
باحالت تمسخرآمیزی بهم خندید ... و با پشت دست، دستم رو پس زد ...
- فکر کنم گوش هات مشکل پیدا کرده ... یه دکتر برو ...
بسته به نوع کاری که بخوای قیمت میدم ...
با اون صورت خمار و نیمه نعشه بهم زل زده بود ... ابروهام رو انداختم بالا و پوزخند تمسخرآمیزش رو بهش پس دادم ... پول ها رو بردم سمت کیفم پول ... تظاهر کردم می خوام برشون گردونم توش ...
- باشه هر جور راحتی ... انتخابت برای کمک به پیشرفت علم پزشکی رو تحسین می کنم ... واقعا انتخاب فداکارانه ای کردی ...
مثل فنرهای اون مبل از جا پرید و دویست دلار رو از دستم گرفت ...
- فقط یادت باشه من هیچ چیزی رو گردن نمی گیرم ... تو پلیسی و هر کاری می خوای بکنی گردن خودته ... چه خوب یا بد ...
آبجوها رو از روی میز برداشت و رفت سمت یخچال ... لبخند پیروزمندانه ای صورتم رو پر کرد ... قطعا خوب بود ...
- مطمئن باش ... من هیچ وقت تو رو ندیدم و این صحبت ها هرگز بین ما رد و بدل نشده ... فقط یه چیزی ...
برگشت سمتم ...
- تا تموم شدن کار ... نه چیزی می کشی ... نه چیزی می خوری ... می خوام هوشیارِ هوشیار باشی ... باید کل مغزت کار کنه ... نه اینطوری دو خط در میون ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
قسمت شصت و شش
دو روز بعد، سر و کله اوبران با پرونده کامل دنیل ساندرز پیدا شد ... ریز اطلاعاتی که می شد بدون ایجاد حساسیت یا جلب توجه پیدا کرد ... اما همین اندازه هم برای شروع کافی بود ... تمام شب رو روش کار کردم و فردا صبح ساعت 6 از خونه زدم بیرون ...
چند بار زنگ زدم تا بالاخره در رو باز کرد ... گیج با چشم های بسته ... از دیدنش توی اون حالت خنده ام گرفت ...
- سلام مایک ... خوب نیست تا این وقت روز هنوز خوابی ...
برگشت داخل ... اول فکر کردم گیج خوابه اما نمی تونست برگرده توی اتاقش ... پاهاش رو روی زمین می کشید ... رفت سمت مبل و روی سه نفره ولو شد ...
رفتم سمتش و تکانش دادم ... توی همون چند لحظه دوباره خوابش برده بود ... مثل آدمی که می خواد توی خواب از خودش یه مگس سمج رو دور کنه دستش رو روی هوا تکان می داد ...
- گمشو کارآگاه ... خواهش می کنم ...
فایده نداشت ... هر چی صداش می کردم یا تکانش می دادم انگار نه انگار ... میز جلوی مبل رو کمی هل دادم کنار ... خم شدم ... با یه دست تی شرتش و با دست دیگه شلوارش رو گرفتم ... و با تمام قدرت کشیدم ... پرت شد روی زمین ... گیج و منگ پاشد نشست ... قهوه رو دادم دستش ...
- خوبه بهت گفته بودم حق نداری توی این فاصله بری سراغ این چیزها ...
خودش رو به زحمت دراز کرد و لیوان قهوه رو گذاشت روی میز ... دستش رو به مبل گرفت و پا شد ...
- تو چطور پلیسی هستی که نمی دونی قهوه خماری رو از بین نمی بره ...
دقیقا همون حرفی که من به اوبران می گفتم ...
رفت سمت دستشویی ... و من مثل آدمی که بهش شوک وارد شده باشه بهش نگاه می کردم ... عقب عقب رفتم و نشستم روی مبل ...
تازه فهمیدم چرا آنجلا ولم کرد ... تصویر من توی مایک افتاده بود ... زندگی من ... و چیزهایی که تا قبلش نمی دیدم ... دنبال جواب بودم و اون رو به خاطر ترک کردنم سرزنش می کردم ... اما این صحنه ها کریه تر از چیزی بود که قابل تحمل باشه ... مردی که وسط خونه خودش و قبل از رسیدن به دستشویی بالا آورد ... و بوی الکل و محتویات معده اش فضا رو به گند کشید ...
باورم نمی شد ... من پلیس بودم ... من هر روز با بدترین صحنه ها سر و کار داشتم ... هر روز دنبال حقیقت و مدرک می گشتم ... تا به حال هزاران بار این صحنه ها رو دیده بودم ... اما چطور متوجه هیچ کدوم از نشانه ها نشدم؟ ...
بلند شدم و رفتم سمتش ... یقه اش رو گرفتم و دنبال خودم تا حموم کشان کشان کشیدم ... پرتش کردم توی وان و آب سرد دوش رو باز کردم ... صدای فریادش بلند شده بود ... سعی می کرد از جاش بلند بشه اما حتی نمی تونست با دستش دوش رو بگیره ... چه برسه به اینکه از دست من بکشه بیرون ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💌نامہ ے زُمـَر / بند ۸
وقتی مشکلی برات پیش بیاد؛ میای پیش من و هی صدام میزنی :)
ولی همینکه نعمتی بهت میدم
فراموش میکنی از طرف من بوده..
و دیگه موقع خوشحالیتم که همه چی خوبه؛ منو از یاد میبری🌱
📬فرستنده: خـدا
📖گیرنده: انـسان
#از_آسمان
@shahadat_kh313
تجربه پس از مرگ !
ادامه داستان سوم کتاب #آن_سوی_مرگ
▪️مثال هایی جالب از برخورد علما با حق الناس
▪️پرده از چشمانم برداشته شد، بیشمار آدم در آن وادی بود
▪️مرد چشم آبی هم در وادی بود
▪️آدمها به شکل حیوانات بودند
صوت در بالا👆👆👆
#وصیت_شهید
تا می توانی دقت کن که گناه نکنی ،
تا می توانی مراقب اعمالت باش ،
آن وقت خواهی دید که همه زمان و مکان در خدمت تو خواهند بود....
#شهیداحمدعلی_نیری
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
@shahadat_kh313
💔🥀قلب هایمان به ده دلیل مرده است!
🍃اول : خدا را شناختیم ولیکن حقش را ادا نکردیم.
🍃دوم : گمان بردیم که پیامبر خدا رو دوست داریم سپس سنتش را ترک نمودیم.
🍃سوم : قرأن را قرائت کردیم ولی بدان عمل نکردیم.
🍃چهارم : نعمت خدا را خوردیم ولی شکرش را بجا نیاوردیم.
🍃پنجم : گفتیم شیطان دشمن ماست ولی با او در امور توافق کردیم.
🍃ششم : گفتیم بهشت حق است ولی برای رسیدن به آن کوشش نکردیم.
🍃هفتم : گفتیم جهنم حق است ولی از آن نگریختیم.
🍃هشتم : دانستیم مرگ حق است اما برای آن آماده نشدیم.
🍃نهم : به عیب مردم مشغول گشتیم و عیب خویش را فراموش کردیم
🍃دهم : مردگانمان را دفن کردیم ولی عبرت نگرفتیم
@shahadat_kh313