اون که میگه
واسه پول رفتن اینا،
روی چشماش
چقده قیمت میزاره؟!!
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدمحمدرضادهقانامیری 🌷
#سخن_بزرگان ✨
حاج حسـین یڪتا:
خواهر مـن! برادر مـن!
اگه امام زمـان علیهالسلام
یه گوشه چشــم نگاهت ڪنه،
کارِت کاره، بارِت باره!؟
بعدش تو فقـــط
بشین کنار جوی، گذر ایام ببین...🙃💙
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.🌕🌼🌼🌕.
این ویدیو آموزش کارت پستال سه بعدی رو داریم امیدوارم دوست داشته باشید و برای هدیه دادن به عزیزانتون سریعتر دست به کار بشید 😍😍😍
.
#کارت_پستال_سه_بعدی
#کلیپ_خلاقیت 🌟💫
.🌼🌕🌕🌼.
#حدیث_روزانه⛅️ |°
#صبحونه_معنوی💚°°
❤️............................
🦋اِمام رِضـــا (ع) مے فرمایَند:🦋
اِفطـــارے دادَن بـــ بَــرادَر مُســلمانَت اَز روزه داشــتَنَت اَفــضَل اَســــت...🕊🌱
🍃من لا یحشره الفقیه ، جلد ۲ ، صفحه۱۳۴🍃...
............................❤️
💕#انرژی_مثبت💕
رسول خدا (ص) می فرمایند:
ماه رمضان، ماه خداست و آن ماهى است كه خداوند در آن حسنات را می افزاید و گناهان را پاك میکند و آن ماه بركت است.
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
🌹🌹 به شهید بی سر بپیوندید🌹🌹
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝نویسنده:#فاطمه_اکبری
🔻#قسمت_اول
باصدای آلارم گوشیم ازخواب نازم
بیدارشدم وطاق بازروی تخت قرار
گرفتم وبه سقف خیره شدم ومتفکر
گفتم:
+تف توروح اون عزیزدلی که مدرسه رو
خلق کرد.
همچنان که غرغرمی کردم ازتخت پایین
اومدم وبه سمت کمدم رفتم،لباس
مدرسم وبرداشتم وشروع کردم به عوض
کردن لباسام.
روبه روی آیینه ایستادم ومقنعم وروی سرم گذاشتم،داشتم باشانه موهام وبه
سمت راست صورتم متمایل می کردم
که دراتاقم به شدت بازشد.
باترس ولرزبه سمت دربرگشتم که مامانم
وجلوی دردیدم.
باعصبانیت وصدای نسبتاًبلندی گفتم:
+مگه اینجاطویلس؟یه دربزن میای تودیگه
مامان دستش وبه کمرش زدوگفت:
مامان:بدترازطویلس،سلامتم که خوردی
باکلافگی گفتم:
+خب بابا،سلام،کارت وبگو
همچنانکه ازاتاق می رفت بیرون گفت:
مامان:بیاصبحانه بخور
+اوکی برومنم میام
ازاتاق رفت بیرون منم بعدازمرتب کردن
موهام ازاتاق اومدم بیرون.
ازپله هاپایین اومدم وبه سمت آشپزخونه
رفتم وباگفتن سلام کوتاهی به بابام وخانم جون پشت میزنشستم وشروع
کردم به خوردن صبحانه.
وسط صبحانه خوردنم بودم که سنگینیه
نگاه خانم جون وروخودم حس کردم،
سرم وبالاآوردم ونگاهش کردم.
زوم شده بودروی موهام که ازمقنعم بیرون زده بود.باحالت سوالی گفتم:
+جونم خانم جون؟آدم ندیدی؟
سری ازتاسف تکون دادوبه موهام اشاره
کردوگفت:
خانم جون:بپوشون اون شراره های
آتشین رو
باحالت تهاجمی گفتم:
+شراره های آتشین کیلوچند؟خانم جون
به این چندتا تارمومیگی شراره های آتشین؟
خانم جون:میدونی همین چندتا تارمو
میتونه چندتاجوون وتحریک کنه؟
فنجون قهوه ام وروی میزگذاشتم وگفتم:
+خب اون چندتاجوون چشماشون و
بگیرن ونگاه نکنن،درضمن الان دیگه کسی
باچندتا تارموازخودبی خودنمیشه شما
بدجورتوقرن دایناسورهاموندی.
خانم جون بااین حرفم چشماش گردشد،
بابانیمچه اخمی کردوگفت:
بابا:هالین درست صحبت کن
دستم وتوهواتکون دادم وبروبابایی گفتم
وازپشت میزبلندشدم وبه سمت دررفتم،
صدای خانم جون وشنیدم که گفت:
خانم جون:تربیت این بچه کارداره
پوزخندی زدم وبابی خیالی جلوی آیینه
مقنعم وعقب ترکشیدم وبعدازپوشیدن
کتونیام ازسنگفرشاردشدم وازخانه
اومدم بیرون....
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دوم
رفتم سرکوچه ومنتظرسرویسم ایستادم،
آستینای مانتوم وتایک وجب بالاترازمچ
بالابردم وهمچنان به ساعتم نگاه کردم و
زیرلب گفتم:
+مرتیکه ((رارنده ی سرویس))ده ساعته من ومَچَل خودش کرده،اه.
یک پسردبیرستانی ازجلوم ردمی شدبا
دیدنم گفت:
پسر:چه اخمو،اخم نکن زشت میشی
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:
+زرنزن بابا،راهت وبکش وبرو
خواست چیزی بگه که سرویسم رسید،
وقتی خواستم ازجلوی پسرردبشم محکم
پاش ولگدکردم وقبل ازاینکه چیزی بگه
سوارسرویس شدم.
روبه رارنده سرویس کردم وباطعنه گفتم:
+نمیومدی زودبودحالا.
بعدازگفتن این حرف بی توجه به اخمش
به سمت صندلیه عقب رفتم وکناردوستم
دنیانشستم ومحکم
کوبیدم روی شونش وگفتم:
+به به دنیاخانم،چطوری؟
همچنان که شونش وماساژمیدادگفت:
دنیا:چقدرتووحشی آخه؟خوبم توخوبی؟
+خوبم،چه خبر؟انشاءبرای ادبیات نوشتی؟
بابیخیالی گفت:
دنیا:ازاینترنت درآوردم
+زحمت کشیدی اصلاکمرت شکست
زیرباراین همه زحمت
چشم غره ای رفت وهدفونش وروی
گوشش گذاشت وچشماش وبست.
به صفحه ی گوشیش که روشن بود
نگاه کردم،آهنگی که گوش می داد
غمگین بودمطمئن بودم یه اتفاقی براش
افتاده اینوازرفتارشم می شدفهمید.
شونه ای بالاانداختم وزیرلب گفتم:
+به وقتش می فهمم
چشمم وبستم وسرم وبه پشت صندلی
تکیه دادم وسعی کردم تارسیدن به مدرسه ی دربه درشدمون یکم بخوابم.
*****
سرکلاس نشسته بودیم وزُل زده بودیم
به معلم ادبیاتمون.خدامیدونه چقدرازش
نفرت دارم،طرزصحبتش افتضاحه،هرچی
ازدهانش درمیادبه بچه هامیگه.
باصداش به خودم اومدم:
خانم نصیرزاده:محتشم بیاانشاتوبخون.
همچنان که بلندمی شدم وبه سمتش
می رفتم زیرلب گفتم:
+محتشم وکوفت،محتشم ودردانگاراسم
ندارم حتمابایدفامیلیم وصداکنه انگاربا
کلفتش طرفه حداقل یه خانم کنارش بزار.
پوف کلافه ای کشیدم وکنارمیزش
ایستادم وشروع کردم به خواندن.
بعدازمن دنیاروصدازد،دنیاهم بلندشدو
شروع کردبه خواندن.سرم وبالاآوردم
که چشمم خوردبه هانیه،رنگ صورتش
شده بودرنگ میت،باچشمای گردشده
زُل زده بودبه دنیا،باتعجب نگاهش کردم
وبادستم بهش علامت دادم که نگاهم کنه
ولی متوجه نشد.انشاءدنیاتمام شدو
خانم نصیرزاده هانیه راصدازد.دیگه کم
مانده بوداشک هانیه دربیادباپاهای لرزون
ازجاش بلندشدوکنارمیزایستادوبامِن مِن
شروع کردبه خواندن،یکم که دقت کردم
متوجه شدم انشاش دقیقاشبیه انشاء
دنیاس.به دنیانگاه کردم لبش وبه دندان
گرفته بودوناخناش وتودستش فشار
می داد.
خواستم آرامش کنم که جیغ خانم
نصیرزاده رفت هوا:
خانم نصیرزاده:دختره ی احمق بی شعور
چراانشات مثل محمدیه؟
هانیه چیزی نگفت که یکی ازبچه های
رواعصاب کلاس ازجاش بلندشدوروبه
خانم نصیرزاده گفت:
سارینا:خانم هم دنیاهم هانیه دوتاشون از
اینترنت درآوردن.
صدای دنیاروشنیدم که زیرلب گفت:
دنیا:لال بمیری به حق یکی ازاماما.
خندم گرفت،خوشم میاددنیاهم مثل من
هیچکدام ازامام هارانمیشناسه.
خانم نصیرزاده روبه هانیه کردودنیاکرد
وگفت:
خانم نصیرزاده:وقتی به دوتاتون صفردادم وآمارتون وبه خانم غلامی(مدیر)دادم اونوقت می فهمید
که نبایدازاین کاراکنید.
دنیاچشم غره ای به خانم نصیرزاده رفت
وهانیه هم شروع کردبه گریه کردن،با
خودم گفتم:
+چقدرلوسه این دختر
خانم نصیرزاده نفس عمیقی کشیدتامثلا
خودش وآرام کنه هرچندکه دراون تاثیری
نداره چون اون ازهمان ابتدای خلقت بی اعصاب بود.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_سوم
زنگ تفریح بودومن ودنیادرحیاط پشتیه
مدرسه نشسته بودیم روی زمین.
سوالی نگاهش می کردم که باحرص گفت:
دنیا:چته؟آدم ندیدی؟
+من بایدازت بپرسم چته،چراانقدر
ناراحتی؟
چانه اش ازبغض لرزید،گفت:
دنیا:باسعیدکات کردم.
انتظارش می رفت،چیزی نگفتم چون من
ازاول به دنیاگفته بودم باسعیددوست نشه،کلامن بادوست شدن باپسرای هم سن وسال خودمون مشکل دارم،به نظرم
دوست پسرآدم بایدسنش بیشترباشه
نه اینکه پیرپسرباشه هانهههه مثلا۵سالی
بزرگ ترباشه به نظرم کلاس داره.
ازفکربیرون اومدم وگفتم:
+حالاچراکات کردید؟
دنیا:به جزمن باسه نفردیگه هم دوست بود.
پوزخندی زدم وچیزی نگفتم،اجازه دادم
انقدرحرف بزنه ومغزم وبخوره تاخالی
بشه.
باصدای زنگ ازجامون بلندشدیم وبه سمت کلاس رفتیم.
اصلاحوصله ی زنگ دینی رانداشتم چون
هیچی ازدرسش نمی فهمیدم.
خانم کرمی معلم دینیمون برگه های امتحانی راجلومون گذاشت وباصدای
بلندگفت:
خانم کرمی:شروع کنیدولی بچه هامن
نگاهتون نمی کنم ولی مدیونتون می کنم
اگه تقلب کنید.
خندم گرفت اخه داشت کسایی رومدیون
می کردکه اصلااین چیزابراشون مهم
نیست ازجمله خودم.
شروع کردیم به جواب دادن سوال ها،
هرسوالی روبلدبودم نوشتم سه تاسوال
مونده بودکه بلدنبودم.
به دنیانگاه کردم،کلاسرش توبرگه ی من
بودوداشت ازروی برگه ی من جواب هارو
می نوشت،پس این ازمن داغون تره.
دستم وبردم زیرمیزودنبال کتاب گشتم،
وقتی دستم به کتاب خوردلبخند
پیروزمندانه ای زدم وآروم کتاب وآوردم
بیرون وصفحه های موردنیازوپیداکردم
وجواب هارونوشتم،منتظرموندم دنیاهم
جواب هاروبنویسه وبعدباهم ازجامون
بلندشدیم وبرگه هامون روتحویل دادیم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده : #فاطمه_اکبری
🔻#قسمت_چهارم
باصدای سوت خانم رضی معلم
ورزشمون چهارتاازبچه هاکه آماده ایستاده بودندشروع کردن به دویدن.
زنگ ورزشمون بودوامروزمسابقه دومیدانی داشتیم،اصلاحوصله نداشتم
مسابقه بدم وداشتم به این فکرمی کردم
که چه بهونه ای برای پیچوندن جورکنم
که چشمم خوردبه الهام که داشت موهاش ودرست می کرد،خیلی مجهز
بودهمیشه یک تیغ توی کیفش داشت.
بافکری که به سرم زدباخوشحالی سریع
به سمتش رفتم وگفتم:
+سلام اِلی
الهام:سلام،جونم کاری داری؟
نمیدونستم میتونستم بهش اعتمادکنم یانه ولی دل وزدم به دریاوگفتم:
+الی تیغ داری باخودت؟
الهام باتعجب گفت:
الهام:خب آره برای چی میخوای؟
+بده میخوام،بدجورنیازدارم
الهام باعشوه زیادی گفت:
الهام:چی به من میماسه؟
+چی میخوای؟
یکم فکرکرد،چشمش افتادبه دستبند
چرمم که هفته ی پیش خریده بودمش
چشماش برقی زدسریع گفت:
الهام:این دستبندومیخوام
دلم نمیخواست بهش بدم ولی چاره ای
نداشتم باخودم گفتم عیب نداره دوباره
میخرم،بااکراه دستبندم ودرآوردم وبهش
دادم اونم تیغ وبه طورپنهانی ازکیفش
درآوردوبه دستم داد.
سریع وارددستشویی شدم وروی پاهام
خم شدم وکنارساق پام وباتیغ یک خط
خیلی بزرگ انداختم.اولین بارم نبوداین
کارومی کردم ولی ایندفعه یکم محکم
کشیده بودم دردش زیادبود،دستم و
گازگرفتم که صدام درنیاد،دستمال کاغذی
راازجیبم درآوردم وگذاشتم روی زخمم
تاخون پاک بشه وبه صورت خون مردگی
دربیاد.
کارم که تموم شدازدستشویی بیرون اومدم ودرحالی که می لنگیدم به سمت
معلممون رفتم وهمچنان به دنیانگاه کردم
وچشمکی زدم که فهمیدکارم وانجام دادم.
روکردم سمت خانم رضی،خواستم چیزی
بگم که پیش دستی کردوگفت:
خانم رضی:چیه هالین بازچه بهونه ای داری؟
سریع گفتم:
+خانم بهونه نیست دیروزازپله های خونمون افتادم وپام پیچ خوردتازه
زخمی هم شده.
مشکوک نگاهم کردوگفت:
خانم رضی:الان انتظارداری باورکنم؟
باکلافگی پاچه ی شلوارم وبالازدم ساق
پام روبهش نشون دادم وبرای حفظ ظاهر
صورتم راازدردجمع کردم.
معلوم بودهنوزشک داره حقم داشت همش کلاسش ومی پیچوندم،ولی بااین
حال گفت:
خانم رضی:بروولی فقط همین یکبار
دفعه ی بعداگه پات بشکنه هم اجازه
نمیدم.
تودلم گفتم:
+زبونت لال...تادفعه بعدخدابزرگه
باشه ای گفتم وبالبخندپیروزمندانه ای
به سمت سالن رفتم وازپله هابالارفتم
وواردکلاس شدم وپشت میزم نشستم.
ازپنجره به حیاط نگاه کردم دنیاپشت
خط شروع ایستاده بود،لبخندی زدم
وبه تخته زل زدم.دنیاباپدرش زندگی
می کرد،مادروپدرش ازهم جداشده بودند.من ودنیاازکلاس ششم باهم دوست
شدیم وتاالان که کلاس دوازدهمیم و
می خوایم دیپلم بگیریم باهم دوستیم.
ازفکربیرون اومدم وگوشیم وازکیفم
برداشتم.اینترنتم وروشن کردم ووارد
تلگرام شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼