eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقا یه اشتباهی تو پارت گذاری رمان ها پیش اومده بود
ان شاء الله دوباره پارت های جاافتاده رو میفرستم
* 🍀﷽🍀 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۱۰۹ موقع خوردن غذا مامان هنوزهم فکرش مشغول بود. اسرا لقمه ایی از گوشت کوبیده اش رادردهان گذاشت و گفت: – دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه ها. لبخندی زدم و گفتم: –نوش جان. –مامان نظر شما چیه؟ مامان نگاهم کرد و سرش را به نشانه ی تایید تکان دادو گفت: –دست پختت همیشه خوشمزه بوده. دوباره پرسیدم: –حالا چیا خریدید؟ مامان نگاهی به اسرا انداخت که معنیش را نفهمیدم و گفت: – لباس و یه سری خرت و پرت دیگه. به اسرا نگاه کردم و گفتم: – رو نمی کنی چی خریدیا. اسرا سرش و با ناز تکونی دادو گفت: –شما که اصلا وقت نداری که بیای ببینی. اخم ساختگی کردم و گفتم: – وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریده ام. خنده ی صدا داری کردوتو همون حال گفت: –دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سو استفاده می کنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟ بالاخره مامان هم از افکارش بیرون امد ولبخندزد. بعد از شام دوباره خودم همه چیز را جمع کردم و شروع به شستن ظرفهاکردم. اسرا چیزهایی را که خریده بودند آورد گذاشت توی سالن و از همونجا گفت: – سرورم شما چرا؟ اجازه می دادید من می شستم. آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید. گردنی براش دراز کردم و گفتم: –همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست. بعد از شستن ظرف ها رفتم تا خرید ها را ببینم. اسرا یک مانتو فیروزه ای خوشگل با روسری ستش خریده بودو کیف و کفش مشگی. و یک بلوز و شلوار خانگی قرمز و سفید با دمپایی رو فرشی کرم رنگ. با لبخند گفتم: –خیلی قشنگن اسرا، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقه ایی. ✍ ... ➯ @shahadat_kh313 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
* 🍀﷽🍀 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۱۱۰ از تعریفم خوشش امدو گفت: – ما اینیم دیگه. مامان نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت: –فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید. ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی بایدبریم خودمون رو اذیت کنیم؟ اسرا با اعتراض گفت: – تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش می گذره. ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من. تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه. خریدعیدمال قدیم بودکه بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می خریدند ومجبوربودند شب عیداین کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خریدکه اونم همین سرخیابونمون می فروشن. مامان به علامت تایید سرش رو تکان داد. – واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی. اسرا فوری خریدهاش رو جمع کردو گفت: –من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. –ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم. پقی زدم زیره خنده و گفتم: –هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه. حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش را با صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا کمرش می رسیدروی شانه هایش رهاکرده. با دیدنش ذوق کردم. – وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی. با این حرفم یاد حرف امروزآقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته های روی زمین هستند. مامان هم با لبخند نگاهش کردو گفت: – مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه. اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت: – ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم. من و مامان با هم گفتیم: –هردو. واین حرف زدن هم زمان، هرسه مون را به خنده انداخت. ✍ ... ➯ @shahadat_kh313 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
* 🍀﷽🍀 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 ۱۱۱ تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود و خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان راکشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ایی قائل بودم. ووقتی سرکلاس این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی موردنداشتندولی چیزی راسرسری نمی گرفتندوکارشان باحساب وکتاب بودتاحقی ازدانشجویی ضایع نشودحس خوبی پیدامی کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نماینده ی مجلس بودتابرای مشکلات مردم هم اینقدروجدان وتعصب خرج می کرد. منم می توانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم. نیرویی که به امید دیدن کسی من رابه دانشگاه می کشاند. روز تولدم مامان، خانواده ی خاله را هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت. آن روز نمی دانم این فکر چرا ولم نمی کرد ، که ممکنه آرش پیام بده و تولدم را تبریک بگوید. به خاطر همین فکر بچه گانه، چند بار گوشی را چک کردم، دفعه ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم. نوشته بود: «باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می گذارم ، امشب اما همه ی جملات فرار کرده اند همین طور بی وزن وبی هوا بگویم ... تولدت مبارک.» ✍ ... ➯ @shahadat_kh313 •┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
3 پارت گذاشتم 😍😅
آقا جانم تسلیت🖤 دورت بگردم آقا جان اقام امشب یتیم شد😭 اقام توی یک سال هم پدر هم مادرشو از دست میده اقام همش پنج سالش بود😭 دورت بگردم آقا جان http://eitaa.com/joinchat/1550319634C24d79e0ece
‌‌ همیشه وقتی مراسمی هست کتیبه بالایی حسینیه امام خمینی(ره) کنار صحبتای آقا واسه ما حرف داره! امروز دیدار حضرت آقا با ستاد ملی مقابله با کرونا و اون نوشته حدیثی از امام حسین(ع) که میفرمان درخواست‌های مردم از شما از نعمت‌های الهی برای شماست از این نعمت‌ها ملول و خسته نشوید.. .. http://eitaa.com/joinchat/1550319634C24d79e0ece
آسید علی ✌️
قول میدی 🌺 💚 🍂 اگه خوندی 🌺 💚 🍂 توهرشرایطی 🌺 💚 🍂 که هستی 🌺 💚 🍂 کپی کنی 🌺 💚 🍂 وتا اونجایی که 🌺 💚 🍂 میتونی منتشرکنی 🌺 💚 🍂 اللهم 🌺 💚 🍂 عجل 🌺 💚 🍂 لولیک 🌺 💚 🍂 الفرج و 🌺 💚 🍂 العافیه و 🌺 💚 🍂 النصر 🌺 💚 🍂 اگه سر قولت هستی این پیامو منتشر کن تا همه برای ظهور عج دعا کنن http://eitaa.com/joinchat/1550319634C24d79e0ece