مـنحـسیـنـۍام❥︎
-💚🍃
مَضَیالزمانوقلبيیَقولُإنَّکَآتِی
زمانگذشتهاستامادلممیگوید
توقطعامیآیی...💔🚶🏿♂
| #امام_زمانم💚 |
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
سلام بچه ها
صفحه توییترمون و دارین؟!
یه دو روزی میشه شروع کردیم
کلی هم گرد و خاک شده🤦🏻♂️
بیاین اونجا تنها نباشم🥲
🔻🔻🔻
https://twitter.com/seyyedoona?s=21&t=zqYznoN6aMhoniu-qeJWNQ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-قـبـلازخـوانـدندرس🌿⇣
𝟲𝟳مـرتـبـهیـٰاسـلـطـٰان✨
-هـنـگـٰامامـتـحـٰان🌱⇣
𝟭𝟴مـرتـبـهیـٰاحَـۍ✨
#جهاد_علمی📚🖇
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر کسی به خاطر کوتاهی توی یادگیری احکام ، نمازهاشو اشتباه بخونه🤭😬
کلیف چیه⁉️
بریم جوابو باهم ببینیم👆👆
⭕️ مسابقه تلویزیونی محیا (احکام شرعی)
پنجشنبه و جمعه حوالی ساعت ۲۲:۵۰
تکرار دوشنبه و سه شنبه ساعت ۱۲:۰۰
✅پخش از شبکه دو
#سیدکاظم_روحبخش
📎 اینستاگرام | ایتا | تلگرام | روبیکا | توییتر
هدایت شده از مَرهَمدِلِـهمَن :)
چشم آلوده کجا
دیدن دلدار کجا
دل سرگشته کجا
وصف رخ یار کجا:)🌝🍃
مـنحـسیـنـۍام❥︎
#قسمت_دوازدهم علمـــــــدارعشـــــــــق #راوی نرگــــــس ســــــــادات واقعا باید از آقای کرمی ت
#قسمت_سیزدهم
علمـــــــدارعشـــــــق
یه جوری ایام اعتکاف خونه ما خالی میشد
امسال رقیه سادات بخاطر جوجه ها نرفت اعتکاف
برادرام که کارمندن دوروز مرخص میگرن میرن
وقتی بهشون گفتم منم مثل معتکفم
همه تشویقم کردن
مامان که چقدر خداشکر من با زهرا دوست بودم
زهرا مسئول خواهران اعتکاف بود
برادرش مسئول آقایون
سه روز تا اعتکاف مونده بود
من باچادر یک سره تو مسجد دانشگاه بودم به زهرا کمک میکردم
اونور آقای کرمی و آقای صبوری مشغول بودند
زهرا اصرارداشت مسئول فرهنگی اعتکاف خواهران باشم
اما من قبول نکردم
دوست داشتم حالا که اولین اعتکافم هستش بهره یک عمر ازش بگیرم
سیدهادی و خانمش
نرجس سادات و سید محسن
هم قراربود برن اعتکاف
دوروز مونده به اعتکاف برادر سیدمحسن بعنوان مدافع حرم راهی سوریه شد
سیدحسین ۲۲ سالش بود شور و شوق غیرقابل توصیف داشت هنگام خداحافظی
دوست صمیمی سیدهادی بود
موقع رفتن فقط یه جمله به سید هادی و برادرش گفت راضی نیست شهید شدم تا سالم صبرکنید
بعداز چهلم رخت عروسی بپوشید
بالاخره روز اعتکاف رسید
معتکفین باید شب ۱۳ رجب از ۱۲ شب تا یک ساعت مانده به اذان صبح خودشان را به مساجدی که اعتکاف برگزارمیشد میرسانند
چون بچه ها خودشون معتکف بودند
قرارشد من بازهرا اینا برم
ساعت ۱۱ بود سر خیابان منتظر زهرا بودم
که یه شاسی بلند جلوم بوق زد
تو دلم گفتم حالا خوبه چادرسرمه
یه دفعه شیشه سمتم اومد پایین
نرگس بیا سوارشو
- زهراتویی
+ ن پس بابابزرگمه
یه دفعه صدای برادرش اومد
خانم موسوی جلوه ای خوبی نداره
لطفا سوارشوید
ساکم گذاشتم اول
بعد خودم سوارشدم
سرراهمون آقای صبوری به ما اضافه شد
زهرااومد عقب پیش من
صبوری جلو نشست
داشتم از فوضولی میمردم که ماشین مال کیه
که یه دفعه صبوری گفت
مرتضی شیرینی لازمه ها
برای ماشین
* چشم بدیده منت
•• پرشیا رو چیکار کردی مرتضی
* هیچی فروختم
•• مبارکت باشه
ان شاالله بالباس دامادی پشتش بشنی
مرتضی از خجالت آب شد فکرکنم
بعداز حدود نیم ساعت رسیدیم دانشگاه وارد مسجد شدم
بابرزنت وگونی مسجد به دوقسمت تقسیم شده بود
بازرسی هاشروع شده
وسایلم بررسی که شد کارت معتکف رجب المرجب ۱۴۳۵ گرفتم وارد مسجد شدم
پتو مسافرتیم یه گوشه انداختم
ساکم گذاشتم
ساعت ۳ بود و ما درحال خوردن اولین سحری اعتکاف بودیم
بعداز خوندن نمازصبح خوابیدم
سین برنامه اعتکاف از ۸ صبح شروع میشود
البته شرکت درتمامی برنامه ها اختیاری بود
امامن به زهرا گفته بودم بیدارم کنه تا توی همه برنامه ها حاضر بشم
سین برنامه ها
۸-۱۰ مناجات أمیرالمومنین
۱۰-۱۱ حلقه معرفت و پاسخگویی به سوالات شرعی
۱۱-۱۳ اقامه نماز قضا
۱۳ اقامه نماز ظهر و عصر
۱۳-۱۵ استراحت
۱۵-۱۷ احکام بانوان
۱۷-۱۹ حلقه حجاب
ساعت ۷:۳۰ بود زهرابیدارم کرد
نرگس سادات
خواهرجان
پاشو عزیزم
- سلام خوبی؟
+ ممنون پاشو دست و صورتت تو حیاط بشور
الان تایم مناجات أمیرالمومنین هست
- باشه
زهرا خواهری میگم چشمات قرمز شده
+ اشکال نداره آجی
رفتم دست و صورتم شستم اومدم زهرا توبخواب ۲۷-۲۸ ساعت بیداری
+ آخه کی حواسش هست
من بخابم
- عزیزمممممم
تو بخواب من بیدارم
+ آخه تو میخای
بری مناجات
- باشه همین جا میخونم
تو بخواب
زهراخیلی خسته بودم
حتی من برای نمازقضا بیدارش نکردم
نیم ساعت مونده بود به نماز ظهر بیدارش ڪردم
ادامه دارد...
رمان مذهبی عاشقانه
|@shahadateman|
مـنحـسیـنـۍام❥︎
#قسمت_سیزدهم علمـــــــدارعشـــــــق یه جوری ایام اعتکاف خونه ما خالی میشد امسال رقیه سادات بخاطر
#قسمت_چهاردهم
علمـدار عشــــق
بعدازظهر روز اول جلسه حجاب - عفت برگزار شد
واقعا از خودم و جدم شرمنده بودم
مثلا سادات بودم اما یادگار مادرم حضرت زهرا س سرم نبود
من واقعا شرمنده مادر بودم
زهرا بچگی همش سرپا بود بعداز افطار روز اول
یه جشن ولادت گرفتن
شب موقع خواب به زهرا گفتم
آجی تو بخواب
من بیدارم حواسم هست
*باشه پس برای سحر بیدارم کن
نمازشبم که خوندم با چادر رفتم تو حیاط برای مناجات
ساعت ۳ بود که صدای آقای کرمی منو از فکر خارج کرد
•• زهرا خواهرجان
پاشدم رفتم سمتش
- سلام آقای کریمی زهرا خوابه
اگه امری هست در خدمت
+خانم موسوی لطفا بیدارش کنید
تایم توزیع سحره
- من خودم توزیع میکنم
+ آخه
- برادرمن آخه نداره که
همش ۳۰ نفریم
+ پس بگید یکی از خواهران بیان کمکتون
- چشم
بعداز توزیع سحری
زهرا بیدارکردم
هردفعه حلقه های معرفت و حجاب برگزار میشود
عطشم برای دین بیشتر میشود
روزسوم باانجام اعمال ام داوود اعتکاف تموم شد
بچه ها خسته بودن قرارشد فردا بیایم برای جمع آوری بنرها
بااذان مغرب روز سوم
اعتکاف تموم شد
مابعداز خروج تمام بچه ها از مسجد خارج شدیم
پیش ماشین مرتضی منتظر اومدنشون بودم تا بریم
که استاد مرعشی دیدم
وقتی منو با چادر دید
انگار خیلی خوشحال بود
اما من کاملا متعجب
استاد اومدن جلوتر
°° سلام خانم موسوی
اعتکافتون قبول
- سلام استاد ممنونم
°° چادر خیلی بهتون میاد
- خیلی ممنونم
استاد بامن کاری ندارید
خانم کرمی دارن صدام میکنن
°° خانم کرمی که در دید من نیستن
ولی بفرمایید
وای داشتم آب میشدم از خجالت
بازم آقای کرمی منو رسوند سرکوچمون
قرارشد فردا ساعت ۸ دانشگاه برای جمع آوری وسایل
بازم من با چادر راهی دانشگاه شدم
سه روز کلاس نداشتیم این سه روز ما همش دانشگاه بودیم
استاد مرعشی هم اومده بودن کمکمون
ما هربار که مرتضی نگاه استاد میدید شدیدا عصبانی میشود
درسامون شدیدا سنگین بود
خونه هم بچه ها شدیدا مشغول بودن
قرار بود عروسی سیدهادی ولادت آقاحضرت عباس
بعدش عروسی نرجس سادات نیمه شعبان
امروز یکشنبه بود ما بااستاد مرعشی کلاس داشتیم
استاد شدیدا به این حساس بودن که تو کلاس
کسی گوشی دستش باشه
برای همین همیشه گوشی همه رو سکوت بود
از کلاس که دراومدم
دست کردم تو کیفم و گوشیم درآوردم
۱۷ تماس بی پاسخ از سیدهادی
خیلی نگران شدم
یعنی چی شده
سریع شماره سیدهادی گرفتم
با صدای بغض آلود جواب داد
الو سلام عمه کجابودی
- سلام هادی جان چی شده عزیزم ؟
صدات چرا گرفته است
عمه
رفیقم
سیدحسین
- هادی عمه فدات بشه
سیدحسین چی شده ؟
عمه
سیدحسین
شهید شده؟
تا دوساعت دیگه میارنش معراج الشهدا
- یاامام حسین
سیدمحسن میدونه
نه عمه به هیچکس نگفتم
میام دنبالت بریم خونه
سیدمحسن اونجاست
بهش بگیم
به عمه نرجس هم گفتم
- باشه بیا
نشستم روی پله
پاهام بی حس شده بود
قراربود عروسی برادرش بیاد
وای خدایا این چه اومدنی هست آخه
دست زهرا نشست سرشونه
چی شده آجی
چرا گریه میکنی
- آجی زهرا
سیدحسین حسینی
برادرشوهر خواهرم نرجس یادته؟
از بچه های رشته فقه و حقوق
با برادرت دوسته
۱ ماه پیش رفت سوریه
آره آجی چی شده مگه
- زهرا شهیدشده
وای یاحسین
مرتضی از اونور مادید
سلام چی شده زهرا
خانم موسوی چرا گریه میکنه
داداش
سیدحسین حسینی
شهید شده
•• وای
ادامه دارد....
رمان مذهبی عاشقانه 😍📝
|@shahadateman|
هدایت شده از مـنحـسیـنـۍام❥︎
ڪوڪ سا؏ـت بࢪاے نمـاز صـبح یـادتـون نࢪه😇
شبـتون مہدے(عج)پـسنـد🌸🌚
❥︎[ @SHAHADATEMAN]シ︎