❌ فتنه ای که قراره یکی دو ماه آینده در کشور رخ بده و همه فتنه ها و آشوب ها بر اساس و پایه ناامیدی شکل میگیره.
باید این وضعیت تغییر کنه.
شما عزیزان یه بار مهمی بر دوشتون هست.
✅ شما تنهامسیری ها باید مردم رو امیدوار کنید. هر جایی نشستید حتما به مردم امید بدید. هی بگید درست میشه
خوبی های انقلاب رو بگید. خوبی های رهبری عزیز رو بگید. هی مردم رو به رسیدن به زمان ظهور امیدوار کنید
💥✅ ما در دوره آخرالزمان هستیم و به ظهور بسیار نزدیکیم
در چنین شرایطی باید بیشتر از هر زمانی در طول تاریخ امیدوار باشیم و تلاش کنیم نه اینکه دست از تلاش بکشیم.
🔷 @IslamLifeStyles
هدایت شده از "پاراگراف"
📍من ۵۰ ساله دارم اسلام میخونم .بذار خلاصه اش را برات بگم : واجباتت رو انجام بده ،به جای مستحبات تا میتونی به کار مردم برس !کار مردم رو راه بندار اگر قیامت کسی ازت سوال کرد ،
بگو فاضل گفته .
مرحوم آیت الله فاضل لنکرانی
شب ازدواج و آغاز لحظه های شروع یک زندگی نوین برای هر زن و مردی شیرین و خاطره انگیز است.
بسیاری این لحظه های شیرین را به انواع گناه می آلایند و فکر می کنند این کارها مجاز است.
امام علی(ع) در شب عروسی، فاطمه زهرا(س) را نگران و گریان دید، پرسید:
چرا ناراحتی؟
حضرت زهرا(س) پاسخ داد: پیرامون حال و رفتار خویش فکر کردم.
به یاد پایان عمر و قبر خود افتادم که امروز از خانه پدر به خانه شما منتقل شدم و روزی دیگر از اینجا به طرف قبر و قیامت خواهم رفت.
پس تو را به خدا سوگند می دهم که بیا: تا به نماز بایستیم و با هم در این شب خدا را عبادت کنیم.
فرهنگ سخنان فاطمه (س) ص40
نامه دوم
فاطمه جان! عزیزم! دوستت دارم! دعا میکنم امتحاناتت را بهخوبی پشت سر بگذاری و حالت هر روز از دیروز بهتر باشد! من هم به یادت خواهم بود، امیدوارم تو هم مرا یاد کنی! امیدوارم فاصلۀ جسمهایمان، قلبهایمان را به هم نزدیکتر سازد تا بتوانیم عاشق شدن را پیدا کنیم.
شنیدی میگویند زندهبودن فاصله گهواره تا گور است و زندگی کردن فاصله زمین تا آسمان؟ امیدوارم هر روز آسمانیتر شوی! تو هم مرا دعا کن. خداوند قلبهایمان را به رنگ خود درآورد و پاکمان کند!
عباس دانشگر
)صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح ها نان خشک داده اند با یک تکه پنیر . به پرستار ها گفتم «این چیه ؟ این که ازگلوشان پایین نمی ره.»
گفتند «ما تقصیر نداریم .همین رو به ما داده اند .»گشتم آبدار خانه را پیدا کردم .در را باز کردم ،دیدم دارند صبحانه می خورند.نان داغ توی سفره شان بود .دادم بلندشد.گفتم «انصافه شما که سالمید نون تازه بخورید،مجروح ها نون خشک؟»
نان ها را از جلوشان جمع کردم ،بردم برای مجروح ها..
2) برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم .دلم می خواست خودم بخوانم ،خودم جواب بنویسم ،به شان زنگ بزنم .اما همیشه باید صبر می کردم.تا یکی بیاید و کارهای من را بکند. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم. تازه شماره ها را یاد گرفته بودم .یک روز بچه ها یک برگه دادند دستم ،گفتم «شماره پادگان محسنه .می تونی به ش زنگ بزنی.»
خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم .زود شماره را گرفتم .تانگاه کردم ،دلم هری ریخت .گفتم « این که شماره بیمارستانه.»گفتند:«نه مادر .شما که سواد نداری.این شماره ی پادگانه .»
گفتم :« راستش رو بگید .خودم می دونم بچه ام طوریش شده . هم (ب) رو بلدم ، هم (الف) رو. پادگان رو که با (ب) نمی نویسن.»
) نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان می آمد جبهه نروند .این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند. شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»
پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»
)پسرم که شهید شد، دیدم یک پیرمرد توی مجلس بیش تر از همه ناراحتی می کند. بعد ها فهمیدم این پیرمرد همان مغازه داری بوده که علی بهش کمک می کرده. تا نرفته بود جبهه ،صبح ها قبل از مدرسه مغازه اش را آب و جارو می کرد. این آخری ها دیده بودم موتورش نیست.سراغ موتور را ازش گرفتم،گفت داده به پیرمرد.به من سپرده بود به کسی نگویم.
هدیه ای از بهشت برای مادر
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند.
پسر به او میگوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی میخوای برات بفرستم؟.
مادر میگوید:«چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن
و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم.
میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون.».
پسر میگوید:«نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!».
بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد. قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن.خبر میپیچد.
پسر دیگرش این را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند
و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند.
قرار گذاشته میشود. حضرت آیت الله نزد مادر شهید میروند.
قرآنی را به او میدهند که بخواند. به راحتی همه جای را میخواند؛ اما بعضی جاها را نه.
میفرمایند:«قرآن خودت رو بردار و بخوان!».
مادر شهید شروع میکند به خواندن؛ بدون غلط. آیت الله نوری گریه میکنند
و چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:
«جاهایی که نمیتوانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم.».
تقدیم به محضر مقدّس مادران معظّم شهدا
اثر برگزیدهی جشنواره ملی «وصف شهید»:
بــا اشک خویش، قبـــر تــرا رنگ میزند
این مادری که بوسه بر این سنگ میزند
مــادر نبــودهای کـه بدانی چه میکشـد؟
از چه به روی صورت خود چنگ میزند
مــادر نبـــودهای کـــه بـدانـی غم پســــر
آتـش بـه جـــــان مــــــادر دلتنـگ میزند
در استــوای هجــــر تو هـرچنـد سوختـه
امّـــا پـــر از غــرور دم از جـنـــگ میزند
با اشکهــای شعلــه ورش، دست بر دعـا
آتـش به هـــر چه فتنـه و نیــرنگ میزند
...
هــان ای شهیــــد! زنـدهی تــاریخ تا ابـد!
مـــرگــا بر آن کــه بــر ره تو اَنـگ میزند
در ایــن هــوای شــرجـیِ دور از تبـسّمت
کــمکــم تمــــــام آینـــههــا زنــگ میزند
میخواستم قصیـده بگویم به وصف تو
دیـدم که پـــای قافیــــههـا لنــگ میزند
شاعر : سجاد شاکری