🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صدوبیستم
گیج شده بود.
شاید هم بخاطر حفظ آرامش علی نباید قبول میکرد.
بلند شد تا بقیه ظرف ها رو بشوره.
سرما و صدای آب کمی آرومش میکرد تا بهتر فکر کنه.وقتی کارش تمام شد،به اتاق رفت.علی روی سجاده نشسته بود و قرآن میخوند.
روبه روش نشست.
-میشه حرف بزنم؟
بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-نه.
فاطمه لبخند زد.
-فقط یه سوال کوتاه...میشه بپرسم؟
علی با تامل نگاهش کرد.با نگاهش اجازه پرسیدن به فاطمه داد.لبخند فاطمه با نگاه علی عمیق تر شد.
-..خدا....کجای زندگیته؟
حرف هاشو با زبان سکوت و نگاه و مهربانی لبخند به علی گفت.چند دقیقه همونجوری گذشت.علی از نگاه منتظر فاطمه چشم گرفت و به صفحه قرآن تو دستش خیره شد.
فاطمه بلند شد و به هال رفت.
روی مبل روبه روی در اتاق جا گرفت و چشم به در،به انتظار علی نشست.یک ساعت نگذشت که علی تو چارچوب در نمایان شد.فاطمه خوشحال از اینکه زود به نتیجه رسیده،لبخند به لب ایستاد.اما با نگاه سردرگم علی و لباس های بیرونی تنش،لبخندش خشک شد.
علی سمت در آپارتمان رفت.
-علی جانم،کجا میری؟
دست علی روی دستگیره در بود و نگاهش به رنگ تیره چوب.
-همون جای همیشگی...معلوم نیست کی برگردم.تو بخواب.
فاطمه دستپاچه گفت:
_از دست من ناراحتی؟؟
علی جوابی جز سکوت نداد.
-علی تو این دنیا هیچی برام از تو مهم تر نیست..حرف آخر حرف توئه..هرکاری تو بگی انجام میدم.
نگاه کوتاهی به چشم های بی قرار فاطمه انداخت.در رو باز کرد و بیرون رفت.هنوز در رو نبسته بود که فاطمه خواهشی گفت:
_علی،نرو..
در رو بست و رفت.نیم ساعت بعد پیام داد:
_از تو ناراحت نیستم.
فاطمه تا صبح بیدار بود و فکر میکرد. نزدیک ظهر شد.تصمیم خودشو گرفته بود.تلفن همراه شو برداشت و شماره منشی دکتر نصیری رو گرفت.جواب نداد.
تلفن شو روی میز گذاشت تا چند دقیقه بعد دوباره تماس بگیره.
صدای چرخیدن کلید تو قفل در اومد. ایستاد و به در چشم دوخت.وقتی علی رو دید نفس راحتی کشید.لبخند زد و نزدیک رفت.
-سلام علی جانم
علی نگاهش کرد.از نگاه علی معلوم نبود چی تو سرشه.
-سلام...
تلفن فاطمه زنگ خورد و حرف علی نیمه تمام موند.نگاه علی سمت تلفن فاطمه کشیده شد.فاطمه گفت:
_منشی دکتر نصیریه.باهاش تماس گرفتم جواب نداد.حتما شماره مو دیده خودش زنگ زده.
تلفن شو از روی میز برداشت و به علی گفت:
_جواب شو بدم بعد میام پیشت.
هنوز انگشتش دکمه تماس رو لمس نکرده بود که علی گفت:
_چی میخوای بهش بگی؟
-میخوام بگم نمیرم...
-چرا؟
تماس قطع شد.
-چون اصلی ترین وظیفه من حفظ آرامش همسر و زندگیمه.
علی نفس عمیقی کشید و گفت:
_برو...من #راضیم..
فاطمه با چشم های گرد شده نگاهش کرد.
-من میخواستم فقط مال من باشی..ولی ظرفیت های تو بیشتر از اینه.تو میتونی همزمان برای خیلی ها باشی.میخواستم آرامش داشته باشی ولی انگار تو آرامش نمیخوای.همش دنبال دردسری.
-من دنبال دردسر نیستم.آرامش هم دارم، کنار تو..حتی اگه آدمایی باشن که بخوان آرامش مو بهم بزنن مثل دکتر مستان یا آریا نمیتونن.
-یا افشین مشرقی.
لبخند فاطمه صورت آرام شو،زیبا تر کرد.
-افشین مشرقی سخت ترین و طولانی ترین دردسر زندگی من بود...و البته... شیرین ترین.
فاطمه مشغول کار شد.
همکارانش و پزشکان بخش از پرونده فاطمه خبردار شدن.همه باهاش سرد برخورد میکردن.وقتی فاطمه بود با دقت کار میکردن.بخاطر رفتار همکارانش، ساعات کاری براش سخت میگذشت..کم کم با شوخی ها و مهربانی های فاطمه، وضعیت بهتر شد.
ولی با این حال همه.....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صدوبیست_ویکم
ولی با این حال همه میدونستن به وقتش فاطمه کوتاه بیا نیست.بخاطر همین دقت شون بیشتر شد.
یک سال گذشت.
دختر علی و فاطمه به دنیا اومد.
اسمشو {زینب} گذاشتن.چهره ش شبیه علی بود.حاج محمود به مناسبت تولد زینب،یه آپارتمان بهشون هدیه داد.سه دانگش به نام افشین مشرقی و سه دانگش به نام فاطمه نادری.
حاج محمود میتونست حتی قبل ازدواج شون این هدیه رو بهشون بده ولی میخواست بچه هاش راحت طلب نباشن. به امیررضا و محدثه هم بعد تولد اولین بچه شون یه آپارتمان هدیه داد.
اون روزها بهترین روزهای زندگی علی بود.زندگی علی با فاطمه هرروز شیرین تر از روز قبل بود.فاطمه از وقتی #مادر شده بود،عاشق تر و عاقل تر شده بود. رابطه ش با خدا عمیق تر و عاشقانه تر شده بود.
دخترشون سینه خیز میرفت،
علی و فاطمه با ذوق تشویقش میکردن. زینب غذا میخورد،دوتایی ذوق میکردن. چهار دست و پا میرفت،دوتایی قربان صدقه ش میرفتن.
زینب وسط هال نشسته بود،
و با اسباب بازی هاش بازی میکرد.علی روی مبل نشسته بود و نگاهش میکرد. فاطمه با سینی چایی،کنارش نشست و به علی خیره شد.علی با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_دخترتو ببین چکار میکنه.
ولی فاطمه به علی نگاه میکرد.
-علی،ازت ممنونم،بخاطر زندگی خوبی که برام ساختی.کنار تو زندگی خیلی خوبی دارم.تو همون همسری هستی که همیشه از خدا میخواستم.یه مرد واقعی..تو هم همسر خیلی خوبی هستی،هم پدر خیلی خوبی هستی.
شب شهادت امام محمد باقر(ع) بود.
طبق معمول علی و فاطمه و زینب با هم به هیئت رفته بودن.برای کمک تا آخرشب مونده بودن.
تو مسیر برگشت زینب آب خواست.
علی کنار خیابان توقف کرد.از ماشین پیاده شد و به سوپر رفت.
تازه وارد مغازه شده بود که ماشینی چند متر جلوتر،رو به روی بنر بزرگی که به مناسبت شهادت زده بودن،ایستاد.شیشه های ماشین پایین رفت و صدای بلند موسیقی تندی تو فضا پیچید.دو پسر و یه دختر پیاده شدن و شروع به #هتاکی کردن.
فاطمه سریع پیاده شد،
و سمت دختر رفت.صحبت میکرد که یکی از پسرها از پشت فاطمه رو هل داد. فاطمه که انتظارشو نداشت نتونست تعادل شو حفظ کنه و با سر محکم زمین خورد.زیر سرش پر خون شد.
علی از مغازه بیرون اومد.
خانمی رو دید که زمین خورده و دو پسر بالا سرش ایستادن. به سرعت سمت شون رفت.
دختر و پسرها فرار کردن.
وقتی متوجه حال خانم شد،خواست فاطمه رو برای کمک صدا کنه ولی جای خالی فاطمه رو دید...از فکر اینکه اون خانم،فاطمه باشه،لحظه ای قلبش ایستاد...با قدم های لرزان نزدیک رفت. وقتی صورت فاطمه رو دید نفسش حبس شد..با زانو کنارش افتاد...صدای گریه زینب از ماشین شنیده میشد.
چند نفری جمع شدن.
یکی با آمبولانس تماس گرفت.خانمی زینب رو بغل کرد و سعی میکرد آرومش کنه.
روی صندلی بیمارستان نشسته بود.مات و مبهوت...پرستاری نزدیک شد.
-آقا ... آقا!!
علی سرشو بلند کرد.پرستار گفت:
_کسی هست که بیاد دخترتون رو ببره.همش گریه میکنه.بچه گناه داره.
تازه یاد زینب افتاد....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
ٻسمـِࢪَبِالنّۅرِوالذیخَلقاڶمَہـد؎....
#اعمال_قبل_ازخواب 😴 ‼
✅حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:"
⊱ #اعمال_شب_رفاقت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج🤲
میدونستین ارادت به شهدا آثارعجیبی داره...
داداش احمد شهیدمون هم پیش خدا خیییلی عزیزه خیییلی🥺😍
اگه توام حاجت مهم داری
فقط کافیه که متوسل شی به داداش احمدمون
زیارت عاشورا هدیه کن به داداشُ، به خواست خدا حاجتت رو دریافت کن :)
این پست رو به همه عزیزانت هدیه کن✨🌸
اجرت با شهید عزیزمون🤲🏻🌱
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
🌿🌺سلام بر قطب عالم امڪان🌺🌿
🔸السلامُ عَلَیکَ یاصاحِبَ الدَّولَةِ الزّهرا
(سلام بر تو و بر روزی که دولت زهراییات جهان را منور خواهد ساخت)
🌺┄┅═✧❁✧═┅┄🌺
💚مولای من💚
تو تمام هستی مایی
امید و پناه و مامن و آقای مایی
تو یادمان دادهای که با یادت
از هیچ چیز نهراسیم
و در پناهت هرگز ناامید نشویم
تو یادمان دادهای
در اوج اضطراب و اضطرار،
به پشتوانهی نام زیبایت آرام شویم 🌸🌺🌼🌺
🌱.برقآمت دلربای مهدی صلوات.🌱
💚 #اَللھُمَّعَجِّللِوَلیِڪَالفَࢪَج 🤲💚💫
📎 #امام_زمان
📎 #ظهور
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
مرا عهدیست با جانــ💕ـان...
#امام_زمانــــم🌤
قرار عاشقـــی
هر صبـح دعای #عهـــد🌱
یا #بقیه_الله✋🏻
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb
🍃
📲هم اکنون پخش برنامه چهل نامه(نهج البلاغه) از کانال #سیدکاظم_روحبخش
🍃
هدایت شده از سید محمد باقر فریمانه 🇮🇷
تو هم با انتشار لایو خادم امام رضا علیه السلام باش.
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینو خیلی دوستش دارم👀💔
خوشبحال عراقی ها..🙂
#صلی الله علیک یا عبیعبدالله...♥️:))
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @shahed_moshaleb