فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣سرِ هر پاسدار 15هزار ، سرِ کاوه 2میلیون !
♦️خاطره ای شنیدنی از فرمانده لشکر 24 ساله ، شهید "محمود کاوه"
🌹به مناسبت سالروز عروجش در کردستان
🕊شادی روح بلندش صلوات
🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل هفتم : جمال آفتاب قسمت سوم چهاردهم اسفند بنیصدر سخنرانی تندی علیه برخی شخصیتهای انقلاب کرد که
فصل هشتم: پیک علی
قسمت اول
علی و امیر همراه محمد کریمی، از بچههای مسجد، پایین پلهها ایستاده بودند. گوش تیز کردم ببینم چه میگویند. درباره جبهه با هم صحبت میکردند. امیر گفت: «فایده نداره! مامان همهش ما رو میبره جهاد؛ اجازه نمیده بریم جبهه.» بهمحض شنیدن اسم جبهه، چهرهی عصبانی رجب جلوی چشمم آمد. اگر میفهمید، شر به پا میشد. بچهها وارد اتاق شدند و فرمها را جلوی من گذاشتند. امیر با نگاهش التماس میکرد زیر برگه را امضا کنم. جگرم سوخت؛ برگه را امضا کردم. جواب سؤالات شرعی را نوشتند. علی از آن دو کمسنوسالتر بود؛ از سر و کول من بالا میرفت و جواب سؤالها را میپرسید. من هم تقلب میرساندم. پیش خودم گفتم حالا کو تا اعزام. علی را که اصلا نمیبرند؛ سنوسالی ندارد. امیر هم تا کارهایش رو به راه شود رجب راضی میشود. با این خیالات دلم را خوش میکردم تا ببینم خدا چه میخواهد. یک روز امیر سر سفره ناهار بدون مقدمه خبر ثبتنام جبهه را گفت. قاشق از دست رجب افتاد. نگاه تندی به من کرد و رو به امیر گفت: «میخوای بری جبهه؟! دیگه چی؟! حتما مامانت ساکتم بسته! هر جا میخوای بری برو، اما من راضی نیستم. برو ببینم خدا ازت قبول میکنه یا نه؟!» امیر پرید و از پشتْ رجب را محکم بغل گرفت: «بابا جون! اگه رضایت بدی برم جبهه، بهت پول میدن ها! مگه پول دوست نداری؟» رجب، امیر را از خودش جدا کرد: «از کِی تا حالا پول میدن؟! بچه گول میزنی؟! پول نمیخوام. همین که گفتم؛ من راضی نیستم.» با عصبانیت از سر سفره بلند شد و رفت مغازه. امیر خیلی دمق شد. گفتم: «مامان جان! نگران نباش. بسپار به خدا، خودش همهچیز رو درست میکنه.»
مهرماه سال 60 موعد اعزام حج رسید و ما آماده سفر شدیم. بچهها را به خواهرم سپردم. از همه خداحافظی کردیم و راهی مکه شدیم. تا وقتی به مدینه نرسیده بودم، باور نمیکردم خدا چه نعمت بزرگی قسمتم کرده است. بعد از زیارت بقیع، سوار اتوبوس شدیم. راننده بدون هیچ ترسی به حضرت زهرا (علیهاالسلام) و امام خمینی هتاکی کرد. هرچه صبر کردم و نشستم، دیدم به غیرت مردان کاروان برنمیخورد و با یک استغفرالله مثلا اعتراض میکردند. از صندلی بلند شدم، رو به راننده فریاد زدم: «من زبون تو رو نمیفهمم، اما میدونم تو زبون ما رو بلدی؛ پس خوب گوش کن ببین چی میگم. شماهایی که پهلوی حضرت زهرا رو شکستید و محسنش رو به شهادت رسوندید، حق ندارید از باباش رسولالله دم بزنید. بگو ببینم، چرا قبر دختر پیامبر مخفیه؟! چرا لال شدی؟! شماها حق ندارید اسم خودتون رو خادمالحرمین بذارید.» راننده روی صندلی میخکوب شده بود و از آینه من را نگاه میکرد. ادامه دادم: « تو حق نداری اسم رهبر ما رو به دهن کثیفت بیاری! فهمیدی یا نه؟!» اهالی کاروان که منتظر همچین فرصتی بودند، چند تکبیر بلند گفتند و با یک صلوات غائله را ختم کردند. راننده جوری خفه شد که انگار مادرزادی لال است! مثل اینکه تا حالا هیچکس اینطوری جوابش را نداده بود. رجب که فکر میکرد الان مرا دستگیر میکنند، گوشه چادرم را کشید.
- بشین زن! اینجا هم نمیتونی زبونت رو نگهداری؟! الان میان میبرنت بدبخت میشیم!
- نهخیر! نمیتونم. آدم مقابل دشمن باید حرفش رو بزنه.
بهخیر گذشت و کمکم آماده حرکت به سمت مکه شدیم. کنار رجب در مسجدالحرام نشسته بودم. زل زدم به کعبه، اشک میریختم و نجوا میکردم. رجب زد به پهلویم و درِ گوشم گفت: «زهرا! وای به حالت اگه امیر رفته باشه جبهه، اون وقت من میدونم با تو. خداخدا کن یه مو از سر بچههام کم نشده باشه.» بدون اینکه به او نگاه کنم رو به کعبه گفتم: «خدایا! زهرا تو خونهی تو هم باید تنش بلرزه؟! عیب نداره، من راضیام به رضای تو. هر اتفاقی میخواد بیفته؛ فقط اینجا نه، بذار برگردیم تهران.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷@shahedan_aref
❣شهید #حمزه_علی_یاسین
شهیدی که خبر شهادتش را اهل بیت(ع) به مادرش دادند
دهه هفتادی بود و بزرگ شده کانادا، در دل فرهنگ غرب؛ اما پرواز را نمی توان از مرغ باغ ملکوت دریغ کرد!
شهید حمزه علی یاسین، رزمنده ۲۰ ساله حزب الله لبنان و برادرزاده همسر سیدحسن نصرالله بود که در سوم مرداد ۹۳، در دفاع از حرم عمه امام زمان(عج)، در سوریه به شهادت رسید.
مادرش ابتدا مخالف حضورش در جبهه بود، به همین خاطر بعد از شهادتش، فرماندهان حزبالله نمی دانستند چطور خبر شهادت پسر را به مادر برسانند.
وقتی درِ خانه شهید رسیدند، در کمال تعجب دیدند بر دیوارهای خانه پارچه مشکی نصب شده، در حالی که هنوز آن خبر مهم اعلام نشده بود! در زدند و مادر حمزه در خانه را باز کرد، نوع تعارف او نشان داد انگار از همه چیز با خبر است.
تعجب فرماندهان زیاد طول نکشید، مادر شهید بعد از پذیرایی از میهمانان، با آرامش تمام گفت: « دیشب در رویای صادقانهای دیدم که وجود نازنین پنج تن آل عبا وارد منزلم شدند و درست همین جایی که شما نشستهاید، نشستند و به من بشارت دادند و گفتند فرزندت در راه ما اهل بیت(ع) به شهادت رسیده و امروز خبرش خواهد رسید
به روح پاک این شهید بزرگوار صلوات
🌷@shahedan_aref
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#همت_حمید!
🌷یک هفته از شروع عملیات با شکوه والفجر هشت میگذشت، روزی نبود که منطقه توسط هجوم هواپیماهای دشمن بعثی بمباران نشود. رزمندههای ما هم به خوبی از خجالت آنها در میآمدند و هر روز چند هواپیمای مهاجم را ساقط میکردند. ۶۴/۱۰/۲۸ بود که به فرماندهی سردار شهید حمیدرضا نوبخت با بچههای گردان مالک اشتر به محدودهی کارخانهی نمک راهی شدیم. مجموع نیروهای ما با آن فرماندهی دلیر، ۳۲ نفر بیشتر نمیشدیم.
🌷۷:۳۰ صبح نیروهای بعثی با آتش تهیهی سنگین و استقرار ۲۱ تانک و نفربر تا پشت خاکریز نفوذ کرده و اقدام به پیاده کردن نیروهای پیاده کردند. جنگ تن به تن آغاز شد و در حین درگیری یکی از فرماندهان عراقی به خیال خودش زرنگی کرد و یک نارنجک به طرف سردار نوبخت پرتاب کرد، دقیقاً همانطور که انتظار میرفت، این اسطورهی رزم و جهاد، بدون درنگ، نارنجک را به سوی صاحب بعثیاش برگرداند و افسر عراقی ر ا به هلاکت رساند. تلاش آنها برای تصرف خط و شکست نیروهای اسلام به اوج خود رسیده بود.
🌷انبوهی از تجهیزات و نیروهای متجاوز در مقابل ۲۱ تن از رزمندگان اسلام که غم هجران ۱۱ نفر مجروح و شهید را متحمل شده بودند، بیوقفه ادامه داشت. تذکرات و رهنمودهای سازنده و روحیه بخش حمیدرضا، عجیب به نیروها قوت قلب و توان مضاعف میبخشید. موشکهای آر.پی.جی همچون شهاب ثاقب بر پیکر غولهای آهنین نزدیک خاکریز، فرود میآمد. بالاخره با انهدام ۱۹ تانک و نفربر و به غنیمت گرفته شدن یک نفربَر سالم و به اسارت در آمدن ۲۱ نفر، عراقیها عقبنشینی کردند.
🌷خدا میداند اگر نبود رشادت و فرماندهی چریک مخلص و باصفای گردان، حمیدرضا نوبخت، چه بسا مشیت الهی به گونهای دیگر رقم میخورد و اصلاً کی باور میکرد که یک خاکریز مهم در تهاجم ۲۱ دستگاه زرهی تنها توسط ۳۲ نفر آن هم نهایتاً با ۱۱ شهید و مجروح حفظ شود و از صدمات و تلفات گسترده جلوگیری به عمل آید. آنچه که فراموش ناشدنی است چهرهی خسته و سراسر غمگین فرماندمان بود که در عین صلابت و افتخار، فراق شهدا و رنج مجروحین، او را شکستهتر از پیش نشان میداد.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حمیدرضا نوبخت
راوی: رزمنده دلاور سیدحسین غفاری از لشکر ۲۵ کربلا
🌷@shahedan_aref
خانوادههای شهدای دانشگاه را دعوت کرده بودیم. وقت امتحانات بود. هر چه گشتم کسی را پیدا نکردم که بیاید و کمک کند، غیر از یکی، دو نفر. مصطفی یکیشان بود. از صبح آمد و تا شب ایستاد. موقع ناهار توی سلف سرویس دانشگاه کنار خانوادهها مینشست، به دردِدلهایشان گوش میداد. با آنها شوخی میکرد. میخنداندشان. یکی، دو تا از خانوادهها گیر و گرفتاری داشتند، فکر میکردند از دست ما کاری برمیآید. به ما میگفتند. تا مدتها بعد از آن مراسم، مصطفی پیگیری میکرد کاری برایشان کردهایم یا نه.
شهید#مصطفی_احمدی_روشن🕊🌹
🌷@shahedan_aref
شهید مهدی زین الدین:
هرگاه #شب_جمعه شهدا را یاد کنید
آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند🌱
شادی روح همه شهدا صلوات...❣
🌷@shahedan_aref
چه زیبا گفتـ اسطوره اخلاص:
قلم مےزنید براے خدا باشد؛
قدم برمےدارید براے خدا باشد؛
حرفـ مےزنید براے خدا باشد؛
همه چے؛ همه چے براے خدا باشد ...
شهید#ابراهیم_همت🕊🌹
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙صداے ماندگار شهید#مرتضی_آوینی
🌟ما یافتیم آنچہ را دیگران نیافتند
ماهمه افق هاے معنویت را در شهدا تجربہ کردیم .....
عشـق را هم
امید را هم
ڪرامـت را هم
شجاعـت را هم
عـزت را هم
وهمه ے آنچه را که دیگران جز در مقام شهادت نشنیده اند ما بہ چشم خود دیدیم ،ما معناے جهاد اصغر واکبر را درڪ کردیم .....و پادگان دوکوهہ بہ اینهمہ شهادت خواهد داد.
🌷@shahedan_aref
برای شهادت و برای رفتن تلاش نکنید برای رضای خدا ڪار ڪنید بگویید : خداونـدا نه برای بهشت
و نه برای شهـادت ،
اگر تو ما را در جهنمت بیندازی
فـقط از مـا راضی باشی
برای مـا کافـی است.
شهید#علی_چیت_سازیان🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
#شادی_روح_شهدا_صلوات🕊🌹
🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل هشتم: پیک علی قسمت اول علی و امیر همراه محمد کریمی، از بچههای مسجد، پایین پلهها ایستاده بودند
فصل هشتم: پیک علی
قسمت دوم
قبل از سفر، بچهها چیزهایی سفارش داده بودند که باید میخریدم. وامی که از بانک گرفته بودم دست رجب بود؛ با اوقات تلخی پولم را پس داد. یک دستگاه تلویزیون رنگی کوچک برای امیر خریدم؛ ساعت مچی هم خواسته بود. علی شلوار میخواست که پولم ته کشید؛ نشد چیزی برایش بخرم. رجب تعدادی ساعت مچی برای فامیلهای نزدیک خرید و برگشتیم تهران.
دوست و آشنا به دیدنم میآمدند، از خجالت مانده بودم چه کنم! خواهر بزرگم، صغری وضعیت مالی خوبی داشت؛ شوهرش بازاری بود. زیاد حج میرفتند. انبار خانهاش پر از سوغاتیهای مکه بود. صبح زود با کلی پارچه چادری و پیراهنی به دیدنم آمد و گفت: «این پارچهها رو بده به مهمونات، من لازمشون ندارم.» آبرویم را خرید. از شرمندگی در و همسایه نجات پیدا کردم. دستبهخیر بود و هیچوقت از من غافل نمیشد. خیلی اوقات که میهمانی و مراسمی داشت، میرفتم کارهایش را انجام میدادم. آخر شب موقع برگشت، یک کیسه برنج ایرانی و مقداری پول به من میداد. اوایل قبول نمیکردم، اما زور خواهرم به من میچربید. هرچه از دستش برمیآمد دریغ نمیکرد. میدانست رجب برای خانه دست به جیب نمیشود و من در فشار زیادی هستم.
آنقدر درگیر راه انداختن میهمان و کارهای جهاد بودم که ماجرای اعزام امیر را پاک فراموش کردم. غفلت ما فرصت خوبی بود که بیسروصدا کارهایش را پیش ببرد. بدون اینکه کسی بفهمد، دورههای آموزشی جبهه را گذراند و منتظر اعزام بود. بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد اعلام کردند فردا صبح بسیجیان پایگاه عازم جبهه هستند؛ امیر هم بینشان بود. شوکه شدم. مانده بودم چطور به رجب خبر بدهم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. امیر ساکش را دور از چشم ما بست. دلم آشوب بود. راضی به رفتنش بودم، اما دلم نمیخواست بدون اطلاع رجب اعزام شود. نماز صبح را خواندم. تسبیح دست گرفتم و صلوات فرستادم. فکر اینکه رجب، صبح چه بلایی به سر ما میآورد داشت دیوانهام میکرد. امیر حولهاش را برداشت و با آب سرد غسل شهادت کرد. آفتاب که بالا آمد، از بلندگوهای مسجد صدای نوحه آهنگران و مارش جنگ پخش شد. امیر ساکش را برداشت و خداحافظی کرد. دلشوره امانم را بریده بود. رفتم جلوی در خانه، از دور به مسجد نگاه کردم. خیابان شلوغ بود و رزمندگان بهنوبت سوار اتوبوس میشدند. کنار تشک رجب نشستم و چند بار صدایش زدم: «رجب! رجب! آقا رجب! بلند شو امیر داره میره جبهه. پاشو مَرد! این بچه اعزام شد، نگی نگفتی!» توپ بالای سرش منفجر میکردی بیدار نمیشد. پیش خودم گفتم: «من که صداش زدم، خودش بیدار نشد.»
همراه علی رفتیم پای اتوبوس. خواستم امیر را بغل کنم؛ ولی دستم لرزید و فشارم افتاد. نتوانستم زیاد سرپا بمانم؛ به خانه برگشتم. رجب تازه از خواب بیدار شده بود. دست و صورتش را شست. سفره صبحانه را پهن کردم. از حال و روز من فهمید اتفاقی افتاده؛ مشکوک شد و سراغ امیر را گرفت. نفس عمیقی کشیدم، گفتم: «امیر اعزام شد. هرچی صدات زدم جلوش رو بگیری بیدار نشدی.» دودستی محکم زد به سرش و گفت: «کار خودت رو کردی زهرا؟!» پای برهنه به طرف مسجد دوید؛ علی هم به دنبالش. اتوبوس حرکت کرده بود. برگشت خانه و همهی کاسه کوزهها را سر من شکست. چپ میرفت، راست میآمد، میگفت: «فقط دعا کن بلایی سر امیر نیاد؛ وگرنه روزگارت رو سیاه میکنم.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷@shahedan_aref
.
سالروز میلاد حضرت
سیدالکریم عبد العظیم الحسنی🪻
هدیه به حضرت عبدالعظیم حسنی
چهارده شاخه گل صلوات میفرستیم.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️💠شهیدی که بوی بهشت می دهد
از وقتی این شهید را به بیمارستان آوردند بوی خوش او همه فضا را پر کرده و امدادگران مال به دفن او نیستند . مردم برای زیارتش به بیمارستان می آیند
همه اجساد درون این چادر را دفن کردند به جز این شهید
🌷@shahedan_aref
✍مادر شهید:
ماه محرم، خانهی هرکدام از همسایهها یا فامیل که روضه بود، خودم را میرساندم و شیرخوردن محمدحسین را طوری تنظیم میکردم که توی روضه باشم. دلم میخواست مِهر امام حسین (ع) با شیری که میخورد به جانش نفوذ کند و گوشهایش صدای روضه و گریه برای اهل کربلا را بشنود. هر بار هم که در خانه شیرش میدادم، برایش روضههایی را که آقای کافی خوانده بود و من حفظ بودم، زمزمه میکردم.
شهید#محمد_حسین_حدادیان🕊🌹
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـــَـهید،
پـیشوای جنونِ اهلِ آدم
و فـَـنا شده در دیارِ عشق است
او از روی اختیار،
خـــویشتن را فـانی در امــرِ حـضرتِ حـق خواند
و دید قـَــدَح و جــام پر شده را
و جـانداد برای معشوق!
اما حــالا
بنیآدمِ دردمـَند مانده
و راهی به سمت ملکوت...!
که باید بـــداند،
رسیدن به حـقیقتِ نـــور از مـَـجرای شهید کـوتاهتر است!
مــیانِ این کثرت و گـمراهی
فردی از راه رسیده و قـــــلم به دست
نــَـقّاشِ شُهرتِ شهرِ عشق شده است...!
نــَـقّاشِ دِلبریدن های حـَقیقیِ عـــدهای
که سرنوشتِ آنها،
ریشه در مـقامِ وحــدت دارد، مـقامِ شهادت!
شـهروندی از وادیِ نـــور
قلم برداشته و با تـوسل به حــضرتِ خــالق،
خـــلقِ نـــور میکند
و نــَـقّاشِ چــهرهی شــــهدا شده است:)))))
شهید مدافع حرم🕊🌹
حجت الاسلام #سعید_بیاضی_زاده
🌷@shahedan_aref
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام میخایم اول کانال بریم خیلی طول میکشه ممنون میشم لینک براش بذارین
✍سلام بزنید روی سه نقطه بعد بزنید رو گزینه رفتن به اولین پیام
یک روز محمدرضا، علیرضا را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا میگم در مدرسه چهکار میکنی.»
آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و من با شنیدن این حرف کمی نگران شدم.
مدتی بعد محمدرضا را کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چهکار میکنه؟»
گفت « با پول توجیبی که بهش میدی، دفتر و مداد برای بچههایی که خانوادههایشان فقیر هستند، میخره.»
شهید #علیرضا_موحددانش🕊🌹
🌷@shahedan_aref
📚#معرفی_کتاب
🌟#فرمانده_در_سایه🌟
✍️نویسنده:وحید خضاب
💠📚💠📚💠📚💠📚💠
🌟کتاب فرمانده در سایه نوشته وحید خضاب روایت زندگی اثر گذار ترین فرمانده مقاومت شهید عماد مغنیه را به تصویر میکشد.
کتاب در پنج فصل نوشته شده است که فصل اول آن بیان شرح زندگی این شهید والامقام مقاومت می پردازد تا خواننده وقتی در فصل های بعد با جزئیات برخی مقاطع روبرو می شود یک تصویر کلی از زندگانی او در ذهن داشته باشد.
فصل دوم به بحث ارتباط جهادی حاج عماد با مسئله فلسطین و نقش مهم او می پردازد.
فصل سوم به موقعیت ارتباطی او با ایران و مسئولین ایرانی اشاره دارد.
و در فصل چهارم تصویر عماد مغنیه در رسانه های دشمن و در فصل آخر به صحنه ی زندگی سراسر عزت و پایداری و شهادت او مربوط می شود.
💠دسترسی مستقیم به کتاب از طریق سایت 👇👇👇👇
📲B2n.ir/u15163
🌷@shahedan_aref
هر کس ندای فلسطینیها را بشنود و به یاری آنها نشتابد مسلمان نيست، دفاع از فلسطین مصداق واقعی دفاع از اسلام و قرآن است،
هرگز در ازای زرق و برق و لاشه این دنیا، از این واجب دینی دست نخواهیم کشید.
شهید#حاج_قاسم_سلیمانی🕊🌹
سلام عاقبتتون شهدایی....❣
🌷@shahedan_aref