eitaa logo
هر روز با شهدا
63.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
23 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت چهلم راوی : استاد محمد شاهی برادرم جمال از دوستان نزدیک احمداقا بود. تاثیر رفتار احمداقا در او بسیار زیاد بود. همیشه به همراه هم در جلسات استاد حق شناس شرکت می کردند. رفتار و اخلاق جمال بسیار به احمدآقا شبیه بود. در آن دوران شرایط خانه‌ی ما با آن ها کاملا متفاوت بود. جمال از آن روز ها که در دبستان مشغول تحصیل بود در یک مغازه کار می کرد. پدر ما یک کارگر ساده با چندین سر عایله بود. جمال هرچه که به دست می آورد جمع می کرد و برای مخارج خانه تحویل پدر یا مادر می داد. با آنکه شرایط خانه‌ی ما از لحاظ مالی تعریفی نداشت اما بارها دیده بودم که جمال به فکر مشکلات مردم بود و سعی می کرد گرفتاری آن ها را برطرف کند‌ از دیگر ویژگی های جمال ارادت قلبی و عشق عجیب او به مولایش قمر بنی هاشم و امام زمان(عج)بود. جمال با شروع جنگ راهی جبهه شد. سال۱۳۶۲بود که پس از مدت ها به مرخصی آمد و از همه‌ی رفقا خداحافظی کرد. ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) اللهم عجل لولیک الفرج اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
. کتاب توی این کتاب گوشه هایی از خاطرات و دستنوشته‌های شهید مدافع حرم، مهدی طهماسبی به روی کاغذ آورده شده. با این کتاب از دوران دانشجویی‌ شهید در دانشکده افسری اصفهان تا لحظه شهادتش در سوریه همراه می‌شید. شهید مدافع حرم 🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سی و یکم : شروع جنگ ۲ ✔️ راوی : تقی مسگر ها 🔸فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم. روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد. بعد يك مدرسه را كه تقريباً پر از مهمات بود به ما تحويل دادند. يك روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت، مهمات را از شهر خارج كردند. 🔸ابراهيم به شوخي ميگفت: بچه ها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه بياد، هيچي از ما نميمونه! وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود. چند تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالي و علي قرباني مسئول نيروهاي رزمنده شده بودند. 🔸آنها در منطقه پاوه گروه چريكي به نام دستمال سرخها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند. داخل شهر گشتي زديم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودي، مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيري با نيروهاي عراقي. در سنگر بالاي تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيري ما با نيروهاي عراقي است. از تپه هاي بعدي هم عراقيها قرار دارند. 🔸چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقي ديده شد. همه رزمند هها شروع به شليك كردند. داد زد: چيكار ميكنيد! شما كه گلوله ها رو تموم كرديد! بچه ها همه ساكت شدند. ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموزشهاي نظامي را به خوبي فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد. 🔸در همين حين عراقيها از پايين تپه، شروع به شليك كردند. گلوله هاي آرپيجي و خمپاره مرتب به سمت ما شليك ميشد. بعد هم به سوي سنگرهاي ما حركت كردند. رزمنده هايي كه براي اولين بار اسلحه به دست ميگرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب دويدند. خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! 🔸لحظاتي بعد صداي شليك عراقيها كمتر شد. نگاهي به بيرون سنگر انداختم. عراقيها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند. يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقيها كردند! آنها در حالي كه از سنگر بيرون ميدويدند فرياد زدند: الله اكبر 🔸شايد چند دقيق هاي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقيها توسط ابراهيم و دوستانش به درآمدند . بقيه هم فرار كردند. ابراهيم سريع آ نها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچه ها از اين حركت ابراهيم روحيه گرفتند. چند نفر مرتب از اسرا عكس مي انداختند. 🔸بعضيها هم با ابراهيم يادگاري ميگرفتند! ساعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم. 🔸در تهران جنازه باشكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل، تشييع شد. جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند. علي خرّمدل فرياد ميزد : شهيدم راهت ادامه دارد. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
❣از اصفهان به قم میرفت .صدای اهنگ مبتذلی که راننده گوش میکرد جلال رو ازار میداد.رفت با خوشرویی به راننده گفت : اگر امکان داره یا نوار و خاموش کنید،یا برا خودتون بذارین راننده با تمسخر گفت:اگه ناراحتی میتونی پیاده شی ! جلال رفت توی فکر، هوای سرد ، بیابان تاریک و….   قصد کرد وجدان خفته راننده رو بیدار‌ کنه ، اینبار به راننده گفت : اگه خاموش نکنی پیاده میشم.راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد،پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت بفرما ! جلال پیاده شد اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد! همینکه جلال به اتوبوس رسید راننده به جلال گفت :بیا بالا جوون ، نوارو خاموش کردم شهید🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷@shahedan_aref
واقعی‌ترین خدمتگزار 🔹فردین سنجری بنستانی اگر نیازمندی را می‌دید، نمی‌توانست ساده از کنارش عبور کند. فقیری را در شهر می‌شناخت که وضع زندگی خوبی نداشت. معلول بود و روی ویلچر می‌نشست. شغلی نداشت و به سختی گذر عمر می‌کرد. فردین خودش به تنهایی مسئولیتش را به عهده گرفت. منتظر نبود که ارگانی پیدا شود تا آن معلول را تحت پوشش قرار بدهد. خودش برای آن مرد غذا می‌برد، کارهایش را انجام می‌داد، برایش سرویس شخصی گرفته بود که برای جابه‌جایی در شهر راحت باشد و کارهایش را انجام دهد. شهید مدافع وطن🕊🌹 🌷@shahedan_aref
🕊🌷قوانین شهید سید مجتبی علمدار برای نزدیکی به خدا ✨قانون چهارم خدایا اعتراف می کنم از این که شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم حداقل در هر هفته باید دو شب نماز شب بخوانم و بهتر است شب پنج شنبه و شب جمعه باشد اگر به هر دلیل نتوانستم شبی را به جا بیاورم باید به جای هر شب ۵۰ ریال صدقه و ۱۱ رکعت نماز را به جا بیاورم . تاریخ اجرا : ۱۳۶۹/۶/۱۶ شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍رفیقش‌ مـےگفت: گاهۍ میرفت یه گوشه یِ خلوت ، چفیه اش رو می‌کشید روۍ سرش تو حالت سجده مۍموند! به قول معروف یه گوشه خدا رو گیر‌ مۍآورد... ♥️ .... 🌷🕊 مسیر زندگیتون و عاقبتتون شهدایی🌹 🌷@shahedan_aref
کتاب زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت چهل و یکم ( ادامه قسمت قبل ) نمی دانم چرا، اما جمال و چند تن از دوستانش همیشه می گفتند که آرزو داریم گمنام بمانیم! در ولفجر۴ در ارتفاعات غرب کشور آرزوی آنها براورده شد. مدتی بود که از آنها خبر نداشتیم‌ مادرم که جمال را بسیار دوست داشت بیش از همه بی تابی می کرد.تا اینکه یک روز خبر خوشی آمد! یکی از دوستان جمال به محل آمده بود.می گفت: مطمئن هستم که جمال زنده است. مجروح شده و به زودی بر می گردد. آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم.دویدم به سمت مسجد. در مواقع خوشحالی و ناراحتی سنگ صبور من احمداقا بود. من آن زمان شب و روز با احمداقا بودم‌. با خوشحالی وارد دفتر بسیج شدم.دیدم احمدآقا مشغول نوشتن پلاکارد است:عروج خونین شهید جمال محمدشاهی را.... گفتم: احمداقا ننویس!خبر خوش،خبر خوش از خوشحالی نمی توانستم کلمات را کامل بگویم. گفتم: احمداقا یکی از رفقای جمال اومده میگه جمال زنده است. خودش دیده که جمال مجروح شده و بردنش بیمارستان. خیره شدم به چشمای احمداقا. اصلا خوشحال نشده بود!سرش را پایین انداخت و مشغول نوشتن ادامه جمله شد. گفتم:احمداقا ننویس،مگه نشنیدی،جمال زنده است. اگه مامانم این پلاکارد رو ببینه، دق میکنه. سرش رو بلند کرد و گفت: من جمال شما رو دیدم.توی بهشت بود.همان دو ماه پیش موقع عملیات شهید شده! انگار آب سردی روی من ریخته بودند. همه‌ی غم ها به سراغم آمد. من به حرف احمدآقا اطمینان داشتم.. کمی با حالت پریشانی به احمداقا نگاه کردم. همه‌ی خاطرات داداش جمال از جلوی چشمانم عبور کرد. آب دهانم را فرو دادم و گفتم: داداشم حرف دیگه ای نزد؟ احمداقا سرش را بالا آورد و ادامه داد: چرا، به من گفت: دو ماه برام نماز قضا بخوان.من هم چند وقتی هست که شروع کردم به خواندن. بعد از آن مطمئن شدیم که جمال شهید شده، چند روز بعد فهمیدیم خبر مجروحیت جمال هم اشتباه بود. ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
❣ سال 60، در تنگه چزابه به شدت از ناحیه دست و پا مجروح شد و او را به بیمارستان شریعتی مشهد مقدس انتقال دادند. تا جریان را فهمیدم سریع خودم را به مشهد رساندم. پزشکان معالج پس از معاینه و عکس برداری از دست محمد تشخیص دادند که شدت جراحت به حدی است که باید دست محمد از آرنج به پائین قطع شود! محمد خیلی بی تابی می کرد و راضی به این کار نمی شد، به او دلداری می دادم که این کار به نفع خودش است. با گریه گفت: «پس قبل از عمل مرا به حرم آقا امام رضا(ع) ببر!» شب ایشان را مرخص کردم و با هم برای زیارت، به حرم امام رضا(ع) رفتیم. حال غریبی داشت، با گریه و زاری با امام رضا(ع) درد دل می کرد و حاجات خود را می خواست. به نیمه شب که نزدیک شدیم من خوابم برد. ناگهان از صدای گریه از خواب پریدم. محمد بلند گریه می کرد و می گفت: «برادر بیا، امام رضا(ع) مرا شفا داد.» صبح به بیمارستان برگشتیم. تا پزشک معالج برای معاینه آمد، محمد با شعف خاصی گفت: «دست من خوب است، دیگر نیاز به جراحی ندارد!» پزشک با چشمانی متعجب و ناباورانه به محمد خیره شد. محمد خواهش کرد تا دوباره از دست ایشان عکس گرفته شود. رفتیم از دست ایشان عکس گرفتیم. وقتی دکتر عکس را دید با تعجب گفت: «این دست که مشکلی ندارد و نیازی به قطع کردن آن نیست!» 📚 از کتاب رو سفید قیامت!(جلد ۵-همسفر تا بهشت) شهید 🕊🌹 شهدای فارس 🌷@shahedan_aref
شهید: مجید محسنی تاریخ ولادت: 1343 تاریخ شهادت: 1366 محل شهادت: ماووت نام عملیات: نصر چهار شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
❣شهید: مجید محسنی تاریخ ولادت: 1343 تاریخ شهادت: 1366 محل شهادت: ماووت نام عملیات: نصر چهار شه
❣فرازی از وصیتنامه‌ شهید مجید محسنی: نماز را بزرگ شمارید؛ که ما داریم برای نماز می‌جنگیم. من با دید باز و با آگاهی کامل در این راه که همان راه اولیا می‌باشد گام برداشته‌ام .مگر می‌شود که اسلام در خطر باشد و ما دست بر روی دست بگذاریم و بی تفاوت بنشینیم و نظاره‌گر باشیم تا دشمنان در خانه ما لانه کنند. جبهه‌های جنگ همانند یک مربی است که انسان را ده‌ها سال به جلو می‌برد .کار من و دیگران این است که به این جنایتکاران نشان دهیم که دیگر فکر تجاوز به هیچ کشور اسلامی را نداشته باشند. و باید به تمامی دنیا بفهمانیم هر مکانی که با لاله اسلام روییده شود، نباید مورد تجاوز واقع گردد. من می‌روم تا به کاروان شهدا که آرام به سوی تجلی گاه حق در حرکت است بپیوندم. شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref