eitaa logo
هر روز با شهدا
57.3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
19 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/Ut6.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
هر روز با شهدا
فصل هشتم: پیک علی قسمت اول علی و امیر همراه محمد کریمی، از بچه‌های مسجد، پایین پله‌ها ایستاده بودند
فصل هشتم: پیک علی قسمت دوم قبل از سفر، بچه‌ها چیزهایی سفارش داده بودند که باید می‌خریدم. وامی که از بانک گرفته بودم دست رجب بود؛ با اوقات تلخی پولم را پس داد. یک دستگاه تلویزیون رنگی کوچک برای امیر خریدم؛ ساعت مچی هم خواسته بود. علی شلوار می‌خواست که پولم ته کشید؛ نشد چیزی برایش بخرم. رجب تعدادی ساعت مچی برای فامیل‌های نزدیک خرید و برگشتیم تهران. دوست و آشنا به دیدنم می‌آمدند، از خجالت مانده بودم چه کنم! خواهر بزرگم، صغری وضعیت مالی خوبی داشت؛ شوهرش بازاری بود. زیاد حج می‌رفتند. انبار خانه‌اش پر از سوغاتی‌های مکه بود. صبح زود با کلی پارچه چادری و پیراهنی به دیدنم آمد و گفت: «این پارچه‌ها رو بده به مهمونات، من لازمشون ندارم.» آبرویم را خرید. از شرمندگی در و همسایه نجات پیدا کردم. دست‌به‌خیر بود و هیچ‌وقت از من غافل نمی‌شد. خیلی اوقات که میهمانی و مراسمی داشت، می‌رفتم کارهایش را انجام می‌دادم. آخر شب موقع برگشت، یک کیسه برنج ایرانی و مقداری پول به من می‌داد. اوایل قبول نمی‌کردم، اما زور خواهرم به من می‌چربید. هرچه از دستش برمی‌آمد دریغ نمی‌کرد. می‌دانست رجب برای خانه دست به جیب نمی‌شود و من در فشار زیادی هستم. آن‌قدر درگیر راه انداختن میهمان و کارهای جهاد بودم که ماجرای اعزام امیر را پاک فراموش کردم. غفلت ما فرصت خوبی بود که بی‌سروصدا کارهایش را پیش ببرد. بدون اینکه کسی بفهمد، دوره‌های آموزشی جبهه را گذراند و منتظر اعزام بود. بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد اعلام کردند فردا صبح بسیجیان پایگاه عازم جبهه هستند؛ امیر هم بینشان بود. شوکه شدم. مانده بودم چطور به رجب خبر بدهم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. امیر ساکش را دور از چشم ما بست. دلم آشوب بود. راضی به رفتنش بودم، اما دلم نمی‌خواست بدون اطلاع رجب اعزام شود. نماز صبح را خواندم. تسبیح دست گرفتم و صلوات فرستادم. فکر اینکه رجب، صبح چه بلایی به سر ما می‌آورد داشت دیوانه‌ام می‌کرد. امیر حوله‌اش را برداشت و با آب سرد غسل شهادت کرد. آفتاب که بالا آمد، از بلندگوهای مسجد صدای نوحه آهنگران و مارش جنگ پخش شد. امیر ساکش را برداشت و خداحافظی کرد. دل‌شوره امانم را بریده بود. رفتم جلوی در خانه، از دور به مسجد نگاه کردم. خیابان شلوغ بود و رزمندگان به‌نوبت سوار اتوبوس می‌شدند. کنار تشک رجب نشستم و چند بار صدایش زدم: «رجب! رجب! آقا رجب! بلند شو امیر داره میره جبهه. پاشو مَرد! این بچه اعزام شد، نگی نگفتی!» توپ بالای سرش منفجر می‌کردی بیدار نمی‌شد. پیش خودم گفتم: «من که صداش زدم، خودش بیدار نشد.» همراه علی رفتیم پای اتوبوس. خواستم امیر را بغل کنم؛ ولی دستم لرزید و فشارم افتاد. نتوانستم زیاد سرپا بمانم؛ به خانه برگشتم. رجب تازه از خواب بیدار شده بود. دست و صورتش را شست. سفره صبحانه را پهن کردم. از حال و روز من فهمید اتفاقی افتاده؛ مشکوک شد و سراغ امیر را گرفت. نفس عمیقی کشیدم، گفتم: «امیر اعزام شد. هرچی صدات زدم جلوش رو بگیری بیدار نشدی.» دودستی محکم زد به سرش و گفت: «کار خودت رو کردی زهرا؟!» پای برهنه به طرف مسجد دوید؛ علی هم به دنبالش. اتوبوس حرکت کرده بود. برگشت خانه و همه‌ی کاسه کوزه‌ها را سر من شکست. چپ می‌رفت، راست می‌آمد، می‌گفت: «فقط دعا کن بلایی سر امیر نیاد؛ وگرنه روزگارت رو سیاه می‌کنم.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
. سالروز میلاد حضرت سیدالکریم عبد العظیم الحسنی🪻 هدیه به حضرت عبدالعظیم حسنی چهارده شاخه گل صلوات میفرستیم. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️💠شهیدی که بوی بهشت می دهد از وقتی این شهید را به بیمارستان آوردند بوی خوش او همه فضا را پر کرده و امدادگران مال به دفن او نیستند . مردم برای زیارتش به بیمارستان می آیند همه اجساد درون این چادر را دفن کردند به جز این شهید  🌷@shahedan_aref
✍مادر شهید: ماه محرم، خانه‌ی هرکدام از همسایه‌ها یا فامیل که روضه بود، خودم را می‌رساندم و شیرخوردن محمدحسین را طوری تنظیم می‌کردم که توی روضه باشم. دلم می‌خواست مِهر امام حسین (ع) با شیری که می‌خورد به جانش نفوذ کند و گوش‌هایش صدای روضه و گریه برای اهل کربلا را بشنود. هر بار هم که در خانه شیرش می‌دادم، برایش روضه‌هایی را که آقای کافی خوانده بود و من حفظ بودم، زمزمه می‌کردم. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـــَـهید، پـیشوای جنونِ اهلِ آدم و فـَـنا شده در دیارِ عشق است او از روی اختیار، خـــویشتن را فـانی در امــرِ حـضرتِ حـق خواند و دید قـَــدَح و جــام پر شده را و جـان‌‌داد برای معشوق! اما حــالا بنی‌آدمِ دردمـَند مانده و راهی به سمت ملکوت...! که باید بـــداند، رسیدن به حـقیقتِ نـــور از مـَـجرای شهید کـوتاه‌تر است! مــیانِ این کثرت و گـم‌راهی فردی از راه رسیده و قـــــلم به دست نــَـقّاشِ شُهرتِ شهرِ عشق شده است...! نــَـقّاشِ دِل‌بریدن های حـَقیقیِ عـــده‌ای که سرنوشتِ آنها، ریشه در مـقامِ وحــدت دارد، مـقامِ شهادت! شـهروندی از وادیِ نـــور قلم برداشته و با تـوسل به حــضرتِ خــالق، خـــلقِ نـــور می‌کند و نــَـقّاشِ چــهره‌ی شــــهدا شده است:))))) شهید مدافع حرم🕊🌹 حجت الاسلام 🌷@shahedan_aref
💬 | متن پیام: سلام میخایم اول کانال بریم خیلی طول میکشه ممنون میشم لینک براش بذارین ✍سلام بزنید روی سه نقطه بعد بزنید رو گزینه رفتن به اولین پیام
یک روز محمدرضا، علی‌رضا را تهدید کرد و گفت «اگر کوتاه نیایی به بابا می‌گم در مدرسه چه‌کار می‌کنی.» آن‌ها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و من با شنیدن این حرف کمی نگران شدم. مدتی بعد محمدرضا را کشیدم کنار و گفتم «بابا، علیرضا در مدرسه چه‌کار می‌کنه؟» گفت « با پول ‌توجیبی که بهش میدی، دفتر و مداد برای بچه‌هایی که خانواده‌هایشان فقیر هستند، می‌خره.» شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
📚 🌟🌟 ✍️نویسنده:وحید خضاب 💠📚💠📚💠📚💠📚💠 🌟کتاب فرمانده در سایه نوشته وحید خضاب روایت زندگی اثر گذار ترین فرمانده مقاومت شهید عماد مغنیه را به تصویر میکشد. کتاب در پنج فصل نوشته شده است که فصل اول آن بیان شرح زندگی این شهید والامقام مقاومت می پردازد تا خواننده وقتی در فصل های بعد با جزئیات برخی مقاطع روبرو می شود یک تصویر کلی از زندگانی او در ذهن داشته باشد. فصل دوم به بحث ارتباط جهادی حاج عماد با مسئله فلسطین و نقش مهم او می پردازد. فصل سوم به موقعیت ارتباطی او با ایران و مسئولین ایرانی اشاره دارد. و در فصل چهارم تصویر عماد مغنیه در رسانه های دشمن و در فصل آخر به صحنه ی زندگی سراسر عزت و پایداری و شهادت او مربوط می شود. 💠دسترسی مستقیم به کتاب از طریق سایت 👇👇👇👇 📲B2n.ir/u15163 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر کس ندای فلسطینی‌‌ها را بشنود و به یاری آنها نشتابد مسلمان نيست، دفاع از فلسطین مصداق واقعی دفاع از اسلام و قرآن است، هرگز در ازای زرق و برق و لاشه‌ این دنیا، از این واجب دینی دست نخواهیم کشید. شهید🕊🌹 سلام عاقبتتون شهدایی....❣ 🌷@shahedan_aref
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
❣شهیدی که منافقین چشمهایش را درآوردند و گوش‌هایش را بریدند و بعد شهیدش کردند... دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده. وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش. به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم.» گفتم «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمیگردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما!» 🔸مادر این شهید, نحوه شهادت فرزندش توسط منافقین در عملیات مرصاد را این‌چنین بیان می‌کند: سید مهدی در گردان مسلم لشکر 27 و در منطقه اسلام آباد غرب بود که به شهادت می رسد. منافقین سفّاک چشم هایش را در آورده بودند, گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زنده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده بودند و بدنش را سوزانده بودند.زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم. شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
هر روز با شهدا
فصل هشتم: پیک علی قسمت دوم قبل از سفر، بچه‌ها چیزهایی سفارش داده بودند که باید می‌خریدم. وامی که ا
فصل هشتم: پیک علی قسمت سوم امیر خوب بلد بود چطور با حرف‌های قلمبه سلمبه رجب را ساکت کند. نشسته بودم پشت‌بام و لباس‌هایش را می‌شستم؛ بدجور شوره زده بود و همه جای آن پوسیده بود. گفتم: «خدایا! این بچه چطور تو گرمای خوزستان طاقت میاره؟!» با بوسه‌ی امیر به خودم آمدم. گفت: «مامان چرا رنگت پریده؟! باز رفتی خون دادی؟!» گفتم: «نه مامان جان، خون ندادم. لباسات رو که دیدم گریه‌م گرفت. امیر! اونجا هوا خیلی گرمه؟!» کمی سر به سرم گذاشت و شلنگ آب را به طرفم گرفت تا سرحال شدم. ماه رمضان بود. سر سفره افطار، دو سه قاشق بیشتر غذا نمی‌خورد و کنار می‌رفت. آب یخ نمی‌خورد. برایم سؤال شده بود نکند مریض شده؟! کلی اصرار کردم تا زبان باز کرد: «مامان جان! اگه آب یخ بهم مزه کنه، دیگه تو گرمای خوزستان دووم نمیارم؛ نباید به این چیزا عادت کنم!» در همان چند هفته، جبهه اثر خودش را روی امیر گذاشته بود؛ برای خودش مردی شده بود. یک هفته بیشتر تهران نماند. چند دست زیرپوش نخی برایش خریدم تا در گرمای سخت جنوب کمتر عرق‌سوز شود. دلم نیامد با کفش‌های پاره راهی‌اش کنم. یک جفت کتانی خوب هم برایش خریدم. می‌دانستم قبل از اینکه به منطقه برسد، همه را بخشیده. رجب تا دم اتوبوس رفت و بدرقه‌اش کرد. امیر مرتب نامه می‌فرستاد. علی می‌نشست کنار من و رجب، نامه را باز می‌کرد و برایمان می‌خواند: «پدر و مادر عزیزم! تشکر می‌کنم از شما، چون ما را جوری تربیت کردید که راه خودمان را پیدا کردیم و در مسیر انقلاب قرار گرفتیم. خدا را شاکرم به‌خاطر نان حلالی که بر سر سفره گذاشتید. می‌خواهم برایتان بگویم جبهه کجاست. جبهه جایی است که ما خدا را رو در رو می‌بینیم و از همیشه به او نزدیک‌تر هستیم. اینجا همه از دنیا بریده‌اند و فقط خدا را در نظر می‌گیرند. ما با تمام وجود خدا را حس می‌کنیم...» هر نامه‌ای که می‌فرستاد، قوت قلب بود برایمان. از خدا می‌گفت، و توصیه به پشتیبانی و حمایت از امام می‌کرد. در همه‌ی آن چند ماه، هرچه جنس کوپنی اعلام شده بود انبار کردم برای روزی که امیر به خانه برمی‌گردد. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. امیر بعد از چند ماه به خانه برگشت. تا امیرم آمد، جان دوباره گرفتم؛ سیر نمی‌شدم از تماشایش. در خیال خودم او را داماد کردم. آخ که تماشای آن قامت رعنا در لباس دامادی چه لذتی داشت! چند روزی بیشتر تهران نماند و ساکش را بست. نیمه‌های شب دل‌درد شدیدی گرفت؛ رفتیم درمانگاه. دکتر معاینه‌اش کرد و گفت: «فعلا سِرُم بزنه، ولی بعد برسونیدش بیمارستان که اوضاع خوبی نداره.» سرم که تمام شد، دستش را روی شکمش گذاشت و محکم فشار داد. بعد بلند شد و روی تخت نشست. - مامان! بریم خونه، حالم خوب شد. - ‌امیر جان! دیدی دکتر چی گفت؟ باید بریم بیمارستان، حالت خوب نیست پسرم! - ‌نه مامان جان! من خوب شدم. باید برگردم جبهه، وقت بیمارستان رفتن ندارم. هرچه اصرار کردم زیر بار نرفت. برگشتیم خانه. یکی دو روز بعد خداحافظی کرد و برگشت منطقه تا به عملیات برسد. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍شهیدی که خود حاج قاسم برایش تلقین خواند سنگ های مزار شهید را چید با دست هایش خاک ریخت و نگذاشت با بیل خاک بریزند سردار شهید محمد علی الله دادی شهیدی که به دست شقی‌ ترین افراد زمین اسرائیل جنایتکار به شهادت رسید‌. 🔹بعد از آنکه به‌ سمت گلزار شهدا رفتیم خود سردار سلیمانی در محل حاضر شدند و خود را به بالای قبر شهید رساندند بعد بلندگو را گرفتند و زیارت عاشورا خواندند. 🔸زیارت عاشورا را با آن صدای محزون‌ شان خواندند و بعد فرزندان شهید را صدا کردند که بیایید با پدرتان خداحافظی کنید. 🔹بعد از خداحافظی بچه‌ها خود حاج‌ قاسم کفش‌ هایشان را در آوردند به داخل قبر رفتند. 🔸یک تربت امام‌ حسین علیه السلام در دست داشتند که به داخل قبر پاشیدند. 🔹یک عبا هم از طرف سیدحسن نصرالله فرستاده شده بود که آن عبا را نیز کف قبر پهن کردند. 🔸پیکر را داخل قبر قرار دادند بعد همان‌ جا ایستادند و تلقین خواندند و خودشان شخصا سنگ‌های قبر را چیدند و نگذاشتند روی قبر شهید الله‌دادی با بیل خاک ریخته شود. 🔹خودشان با دست‌ های مبارک‌ شان خاک ریختند و دور این قبر را کامل پر کردند. 🔸زمانی که از قبر بالا آمدند کمرشان را گرفتند و خیلی ناراحت بودند مانند ارباب‌ شان امام‌ حسین علیه که بالای سر عباس علیه السلام رسیدند و گفتند انکسر ظهری و از پیکر دوست‌ شان خداحافظی کردند. 🌷@shahedan_aref
دخترشهیدابومهدی المهندس میگفت: گاهی به این دونفرنگاه میکردم باخودم میگفتم: لیاقت هردوی اینهاشهادت است. ولی کدام یک زودترشهید میشود؟! پدرم طاقت دورماندن از حاج قاسم رانداشت... خداراشکرکه باهم شهیدشدند.... 🌹شاخه گل صلوات هدیه به هردوشهیدمقاومت....🌹 🌷@shahedan_aref
📚 🌟🌟 ✍نویسنده:شیرین زارع پور 💠📚💠📚💠📚💠📚💠📚 ♡ که روایت های زهرا سلیمانی زاده از شهید مدافع حرم، است. قلم شیرین زارع پور، این همه را به تصویر کشیده است. استفاده از ابیات رهبر معظم انقلاب در داستان، یکی دیگر از نکات قابل توجه کتاب است. به اذعان نویسنده، جای این گونه کتب که با رویکرد ثبت عاشقانه ها، بتواند کتاب مناسبی برای نوجوانان و جوانان باشد، در ادبیات دفاع مقدس و جهاد و شهادت خالی مانده است 🌟📚🌟📚 💠دسترسی مستقیم به کتاب👇👇👇 ★᭄ꦿ↬ @yaa_zahraa18 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈• 🌷@shahedan_aref
روزى را نزديك خواهيم نمود كه اسراييل چنان بترسد و در فكر اين باشد كه مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بيرون بيايد. باشد كه ما شبانگاهان بر سرشان بريزيم؛ همچون عقابان تيزپروازى كه شب و روز برايشان معنا ندارد و باشد آنجايى به هم برسيم كه با گرفتن هزاران اسير از صهيونيست‏‌ها به جهانيان ثابت كنيم‌ ما به اتكا به سلاح ايمانمان می‌‏جنگيم. شهید 🕊🌹 🌷@shahedan_aref
گفتم: محمد! چرا توی این عکس اینقدر خوشحالی! تعریف کرد توی اردوی پیشکسوتان لشکر ثارالله، حاج قاسم آمد کنارم و گفتیکی بیاد از ما عکس دو نفره بگیره، آخرش حاج محمد شهید می شه و من یه عکس باهاش ندارم. خندید و ادامه داد: تا حالا حاجی به هرکی گفته شهید می شی، طرف شهید شده، این خوشحالی نداره؟ راوی همسر شهید سردار مدافع حرم پاسدار شهید🕊🌹 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من مطمئن هستم چشمے ڪه به نگاه حرام عادت ڪند خیلے چیزها رو از دست میده. چشم گنهڪار لایق شهادت نیست.🌹 شهید 🕊🌹 سلام صبحتون شهدایی....❣ 🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 زیارتنامه تصویری شهدا هدیه بروح مطهر شهدا دفاع مقدس، شهدای مدافع حرم و ... صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷@shahedan_aref