کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت چهل و دوم ( ادامه قسمت قبل )
مراسم یادبودی برای جمال در مسجد برگزار شد.احمداقا همهی بچه ها را جمع کرد و در مراسم شرکت کرد.
خودش هم بسیار با ادب در مسجد نشسته بود.بعدها وقتی از او دربارهی این مسئله سؤال کردم گفت: مولای ما امام زمان(عج) در مراسم ختم شهید جمال حضور یافته بود برای همین اصرار داشتم همهی بچه ها شرکت کنند.
جمال به جرگهی شهدای گمنام پیوست و دیگر پیکرش باز نگشت.
بعدها یکی از دوستان جمال که در قم سکونت دارد تماس گرفت و گفت: من جمال را در عالم رویا دیدهام.
جمال گفت: ما با کاروان شهدای گمنام برگشته ایم و در مجاورت مسجد جمکران، بالای کوه خضر، حضور داریم!
من بعدها شنیدم که آیت الله حق شناس دربارهی اهمیت نماز به کلام احمد آقا روی منبر استناد می کردند که: «داداش جون، نماز این قدر اهمیت داره که اون شهید میاد به دوستش میگه دو ماه برای من نماز بخوان، حتی شهید هم نمی خواهد حق الله به گردن داشته باشد.»
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای
برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید#احمدعلی_نیری🕊🌹
🌷@shahedan_aref
هدایت افراد برای او بسیار اهمیت داشت.
اگر میتوانست یک نفر را به هر روش ممکن هدایت کند، تمام تلاش خود را انجام میداد. او حتی از یک رفیقش که در مسیر گمراهی قرار میگرفت نمیگذشت. تلاش خودش را دو چندان میکرد تا او را به مسیر خدا برگرداند. حتی شنیدم که روزهای آخر توی جلسهی سرگروههای حلقههای صالحین گفته بود: اگه من شهید شدم؛ خدا رو شکر میکنم که حداقل چند تا شاگرد خوب تربیت کردم که راهم را ادامه بدهند.
شهید#مجید_صانعی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🔰حضرت آیتالله مصباح (ره) :
🔸جوانهای عزیز! خودتان را آماده كنید براى اینكه سرباز واقعى آقا باشید.
آنوقتی سرباز واقعى آقا مىشوید كه از آنچه در توان دارید،
در راه دین، مایه بگذارید.
حتى هر لحظه آماده باشید براى اینكه در راه دین به #شهادت برسید.
چه افتخارى بالاتر از این؟!
مثلاً مرگ از ما چه كم مىكند؟!
مرگ اگر مرد است گو پیش من آى
تا در آغوشش بگیرم تنگتنگ
من ز او عمرى ستانم جاودان
او ز من دلقى ستاند رنگرنگ
🔹شهادتی که مایه سعادت ابدى باشد، دنبالش حیات همیشگى در كنار رسول خدا و ائمه اطهارصلواتاللهعلیهماجمعین باشد، با این زندگى آلوده پلید سخت دردناك دنیا قابل مقایسه است؟!
🔸اگر ما این كیمیا را درست بشناسیم و از آن استفاده كنیم، هم مشكلات دنیایمان حل مىشود هم آخرت؛ این گوى و این میدان.
🌐 بیانات حضرت آیتالله مصباح (ره) در حوزه علمیه همدان در تاریخ 01 /06/ 1382
🌷@shahedan_aref
❣رفاقت من وحسین از سری اول سوریه داغ شد .خیلی با روحیه کارها رو پیگیر بود.خیلی خوشحال بود .دائم در تکاپوبودباور کردنی نبود.واقعا جیره غذایی تو مأموریت کم بود.تو مأموریت نقطه وصل من با حسین بود.با پسرش آقا محمدجواد مردونه صحبت میکرد. مثل دو تا آدم بزرگ .همش میگفت: محمد جواد پسر جان هوای مادرتو وقتی که نیستم داشته باشیا.سری دوم پرواز به حسین گفتم: حسین شهید بشی محمد جواد چی؟ گفت:خدا بزرگه، محمد جواد هم بزرگ میشه نگران نباشید🌷🌷🌷
#نقل_دوست_شهید
شهید#حسین_بواس🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🌟 شهید حاج قاسم سلیمانی:
💎 ما باید طوری باشیم که اگر کسی می آید ما را ملاقات می کند حس کند که یک "شهید" را دارد ملاقات میکند ، حس بکند یک مجاهد حقیقی را ملاقات میکند..
صبحتون شهدایی❣
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃شهید:علی فرهادی
🍃تولد:1346
🍃محل تولد:چلیچه
🍃شهادت:1366/3/27
🍃محل شهادت:سومار
سالروز شهادت 27/3/1366❣
شهید #علی_فرهادی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۶ خرداد سالروز شهادت غواصان بادستان بسته درعملیات کربلای۴🕊🌹
🌷@shahedan_aref
حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: جریان چیه؟
گفتم: از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه زننده سر کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بی حجابه، الان هم دارم حکم انفصال از خدمتشو رد میکنم شورای انقلاب، با اصرار ابراهیم رفتیم برای تحقیق، همه چیز طبق گزارش ها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت گفت: باید باهاش حرف بزنیم، رفتیم در خانه و ابراهیم شروع به صحبت کرد، از برخوردهای نامناسب با خانم ها گفت و از حجاب همسرش، از خون شهدا گفت و از اهداف انقلاب، آن قدر زیبا حرف میزد که من هم متاثر شدم، ابراهیم همان جا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر میشه افراد رو اصلاح کرد، یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: جناب رئیس بسیار تغییر کرده، اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می کنه.
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت چهل و سوم
راوی : یکی از دوستان شهید و استاد محمد شاهی
توی پایگاه بسیج مسجد بودیم.بعد از اتمام کار ایست و بازرسی می خواستم برگردم خانه.
طبق معمول از بچهها خداحافظی کردم.
وقتی می خواستم بروم احمداقا آمد و گفت: می خوای با موتور برسونمت؟
گفتم: نه خونهی ما نزدیکهخودم از توی بازار مولوی پیاده میرم.
دوباره نگاهی به من کرد و گفت: یه وقت سگ دنبالت می کنه و اذیت می شی!
گفتم: نه بابا، سگ کجا بود؟
من هرشب دارم این راه رو میرم.
دوباره گفت:بذار برسونمت.
اما من اجازه ندادم وگفتم:از لطف شما متشکرم.
بعد هم از مسجد خارج شدم.
پیچ کوچه مسجد رو رد کردم و وارد بازار مولوی شدم.
یک دفعه دیدم هفت هشت تا سگ گنده و سیاه رو به روی من وسط بازار وایسادن!!
چی کار کنم؟ این ها کجا بودن؟ برم؟برگردم؟!
خلاصه بچه های مسجد را صدا زدم و..
تازه یاد حرف احمد آقا افتادم
یعنی می دونست قراره سگ جلوی من قرار بگیره؟!
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید#احمدعلی_نیری🕊🌹
🌷@shahedan_aref
💠پاییز پنجاه سالگی
🔹خاطرات مریم جمالی همسر سردار شهید مدافع حرم محمد جمالی
پاییز پنجاه سالگی به قلم فاطمه بهبودی، روایت همسر شهید مدافع حرم شهید محمد جمالی است. شهید جمالی، از فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله و از هم رزمان سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بوده که در ۱۳۴۲ در شهربابک کرمان به دنیا آمد و در آبان ۹۲ در حومه دمشق، شهد شیرین شهادت را نوشید.
این کتاب با عنایت و پیگیری های سید شهدای محور مقاومت، حاج قاسم سلیمانی تدوین و توسط انتشارات خط مقدم به چاپ رسیده است.
گزیده
دهه ی فاطمیه ،فروردین 1392 ، بنا بر روال همه ی سالهای بعد از جنگ ، به مجلس عزاداری خانه ی سردار سلیمانی رفت . رسم حاج قاسم است که دم در می ایستد و خودش به مهمان ها خوشامد می گوید . شب که به خانه آمد ، گفتم : " چه خبر شده که توی پوست خودت نیستی
گفت: حاج قاسم پرسید " چه کار میکنی گفتم هیچی ؛ بیکارم . گفت : میخوای بری سوریه گفتم : از خدامه
میخوای بری سوریه چه کار کنی....
شهید مدافع حرم🕊🌹
#محمد_جمالی
🌷@shahedan_aref
...:
آیتالله جـوادی آملی حفظهالله :
زاهدان و عابدانی که پیوندی با #جهاد و #شهادت و مبارزه ندارند، خواسته یا ناخواسته دوستدار امام غائب اند نه امام قائم. مطلوب اینان غائب آل محمد است نه قائم آل محمد (ص)
#آیت_الله_جوادی_آملی
🌷@shahedan_aref
🔴شباهت و شهادت عجیب دو خلبان در یک روز!
🔹این دو شهید، هر دو در تاریخ پنجم مهرماه سال۱۳۵۹ در حین بازگشت از ماموریت به شهادت رسیدهاند اما نکته جالب اینجاست که علاوه بر تاریخ شهادت، تقریبا همه اطلاعات شناسنامهای و شغلی این ۲نفر از جمله نام پدر، نام مادر، سال استخدام در ارتش، درجه نظامی، نوع هواپیما و حتی نوع شهادت «اصابت موشک به هواپیما در حین بازگشت از ماموریت جنگی» یکسان است.
شهید #محمدرضا_کرمی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
تصویری از شهید سپاه کردستان که شب گذشته در درگیری با ضدانقلاب به شهادت رسید
🌷@shahedan_aref
❣صبح آن روز که مصطفی به شهادت رسید و به معبودش پیوست گفت:
دیشب خواب دیدم که مرد عربی آمد و گفت بیا برویم در باغی که دارم گردش کن و من رفتم و پس از کمی گردش در باغ به عرب گفتم عجب جای خوبی است کاش من هم چنین باغی داشتم. او به من گفت: آیا حاضری به اینجا بیایی و پیش من بمانی؟! گفتم آری می آیم.
مصطفی بعداز تعریف این خواب گفت: من امروز شهید می شوم و سرانجام در همان روز به آرزوی دیرینه اش شهادت که هر شب بعداز نماز در باره آن صحبت می کرد نائل آمد.
شهید: مصطفی پور خنجر
تاریخ ولادت: ۱۳۴۱
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰
محل شهادت:بستان
نام عملیات:طریق القدس
#مصطفی_پورخنجر🕊🌹
🌷@shahedan_aref
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت سی و چهارم : شهرک المهدی
✔️ راوی : علی مقدم ، حسین جهانبخش
🔸از شروع #جنگ يك ماه گذشت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شهرك المهدي در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راه اندازي كردند.
نماز #جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم: چي شده؟!
گفتند: از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديد هباني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود!
🔸ساعتي بعد يكي از بچه هاي ديده بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت مييان!اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده باني رفتم و با بچه ها نگاه كرديم.
سيزده عراقي پشت سر هم در حالي كه دستانشان بسته بود به سمت ما مي آمدند!
پشت سر آنها ابراهيم و يكي ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود.
هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد!
آن هم در شرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود. حتي تعدادي از رزمنده ها اسلحه نداشتند.
🔸يكي از بچه ها خيلي ذوق زده شده بود، جلوآمد و كشيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: «عراقي مزدور! »
براي لحظه اي همه ساكت شدند. ابراهيم از كنار ستون اسرا جلو آمد.
روبروي #جوان ايستاد و يكي يكي اسلحه ها را از روي دوشش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چي زدي تو صورتش؟!
جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چي شده؟ اون دشمنه.
ابراهيم خيره خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: اولاً او دشمن بوده، اما الان اسيره، در ثاني اينها اصلاً نميدونند براي چي با ما ميجنگند. حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟!
🔸جوان #رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت: ببخشيد، من كمي هيجاني شدم.بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرت خواهي كرد.
اسير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد.
نگاه متعجب #اسير عراقي حرفهاي زيادي داشت!
٭٭٭
🔸دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم.
درآن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت ميكرد. اما از خودش چيزي نميگفت. تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. يكدفعه #ابراهيم خنديد و گفت:
در منطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از يك #روستا باهم به جبهه آمده بودند.چند روزي گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند!
🔸تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.
از طرفي خودشان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا #پيشنماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد.
من هم كنار شما مي ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد بگيريد.
🔸ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع كرد سرش را خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!خيلي خند هام گرفت اما خودم را كنترل كردم. اما درسجده، وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد.
پيش #نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند!
اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
•
هـم رتـبـہ ڪنـکـورش تـک رقـمـۍ بـوده..👨🎓...
هـم خـوش تـیـپ بـوده..👨💼...
هـم پـــوݪ دار..💸...
شهید مدافع حرم🕊🌹
#احمد_مشلب
🌷@shahedan_aref
🌷 شهید همت:
🌿 ما از #شهید دادن نمی ترسیم، ولی از این می ترسیم که خدای ناکرده روزی این خون ها به ناحق ریخته شود و تزلزلی در راهمان و #استقامت مان و توان مان پیدا شود که انشاءالله نباید اینطور بشود.
🌷@shahedan_aref
💠امام خامنه ای :
من نمیدانم شماها این کتابهای شرح حال شهدا را میخوانید یا نه؛
من می خوانم و اشک میریزم و استفاده می کنم؛
برای من حقیقتاً استفاده دارد.
من خیال می کنم شما یکی از کارهایی که میکنید حتماً همین باشد که شرح حال این شهدای عزیز را، بخصوص بعضیشان را که خیلی معنویّت دارند، بخوانید.
۱۴۰۲/۱/۲۹
صبحتون شهدایی❣
🌷@shahedan_aref
#شهید مرحمت بالازاده
تاریخ تولد:۱۳۴۹/۰۳/۱۷
تاریخ شهادت:۱۳۶۳/۱۲/۲۱
محل شهادت: جزیرهی مجنون
عملیات: بدر
🍀شهید ۱۴ سالهای که اجازهی ورود به جبههاش را مقامِ معظمِ رهبری در زمانِ ریاست جمهوری امضا کردند🍀
شهید #مرحمت_بالازاده🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🌷 معرفی شهید
🍃نام : #شهیدبهنام_محمدی
🍃تاریخ تولد: ۱۳۴۵/۱۱/۱۲
🍃محل تولد:خرمشهر
🍃 تاریخ شهادت: ۱۳۵۹/۷/۲۸
🍃محل شهادت:خرمشهر
🍃محل مزار شهید: تکه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان
شهید#بهنام_محمدی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽زندگی نامه شهیدبهنام محمدی 🌷
یادش گرامی🌹
شهید#بهنام_محمدی🕊🌹
🌷@shahedan_aref
🔰 چفیه خونی؛
عملیات بیتالمقدس تمام شد
خبر داشتم شهید شده....
بهدنبال جنازهاش گشتم و پیدایش کردم.
چفیه خونی دور گردنش بود.
ترکش به فک و صورتش خورده بود.
حرفهایش چند دقیقه قبل از خداحافظی
یادم آمد و بیاختیار اشکهایم سرازیر شد...
علی چفیهاش را پهن کرد.
نان و غذایمان را گذاشتیم روی آن
لقمه اول و دوم را برداشتیم
که یکی از بچهها آمد و گفت:
«علی! بلند شو بریم.»
علی غذایش را گذاشت و سریع بلند شد.
انگار دنبال چیزی بود که گفتم:
«چفیهات رو لازم داری؟
اشکالی نداره، بیا چفیه من رو بگیر.»
راضی نشد.
اصرار کردم با دلخوری گفت:
« واسه چی اصرار میکنی؟!
اگه من شهیدشم، چفیهات خونی میشه، نمیتونم بهت پس بدم.»
ازش دلگیر شدم. از پشت، سرم را گرفت
و گردنم را بوسید.
گفت:«خداحافظ رفیق!»
در نورد اهواز ماندیم و او رفت ....
شهید علی نیکوئی🌷
📎به نقل از همرزم شهید، آقای علی بابایی
شهید#علی_نیکوئی🕊🌹
🌷@shahedan_aref