❣بسم الله الرحمن الرحيم #سلام_امام_زمانم❣
🌸چه ڪنم چه چاره سازم
🌼ڪه شوم #فدای مهدی
🌸چه ڪنم ڪه من ببینم
🌼رُخ دلربای مهـــدی
🌸چه خوشست آن زمانی
🌼برسد ڪه زنده باشم
🌸منِ بینوای مسڪین
🌼شنوم #صدای مهـــدی
@emamzamana
کتاب کرامات حضرت مهدی
(شفای سرطانی )
پیر مردی میگوید:بیماری من از یک سرماخوردگی ساده شروع شد ؛کمتر از 25روز به قدری حالم بد شد که در بیمارستان شهید مصطفی خمینی بستری شدم .
نمی توانستم غذا بخورم و پزشکان مرا به وسیله سرم دارو زنده نگه داشته است.
روزی یکی از فامیل ها به عیادتم آمد.
او وقتی رفت ،دیدم که سیدی بزرگوار وارد اتاق ما شد .اتاق سه تخته بود .
آقا روبه روی تخت من ایستاد و فرمود:چرا خوابیده ای ؟
گفتم :بیمار هستم .قبلا مریض نبوده ام .
چند روزی است به این طور شده ام.
آقا فرمود :فردا بیا جمکران !
صبح، وقتی دکتر برای معاینه آمد،گفتم :نمیخواهم معاینه ام کنید !
گفت:مسئولیت دارد. گفتم خودم به عهده میگیرم. اگر بمیرم ،خودم مسئول خواهم بود،ولی من خوب شده ام. امام زمان (عج )مرا شفا داد.
دکترخندید و به شوخی گفت:امام زمان که در چاه است.
پرستار خواست سِرم مرا وصل کند که نگذاشتم...
وقتی خانواده ام به دیدنم آمدند،گفتم:مرا حمام ببرید تا آماده رفتن به مسجد جمکران شوم!
قربانی تهیه کردم و له مسجد مشرف شدم .
در بین راه مرتب توی سَرم میزدم و آقا امام زمان را صدا میکردم و از عنایت آن حضرت سپاسگزاری می نمودم...
با این که مدتی بود که گویی یک تکه سنگ در شکم داشتم و میل به غذا نداشتم ،اما اشتهایم خوب شده و انگار سنگ از بین رفته بود .البته هنوز کمی در غذا خوردن مشکل دارم که امیدوارم امام زمان (عج ) شفایم دهد...( ان شا الله)
💫داستان بر اساس واقعیت میباشد
🌺ظهور حضرت مهدی صلوات 🌺
@shohada27.
🎇°•○●﷽●○•°🎇
✨هر روز یک صفحه با کتاب حسین پسر غلامحسین✨
🌺زندگینامه شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد در کنار او دفن شود.🌺
🍃 قسمت بیست و چهارم
فصل دوم :به روایت همرزمان
قسمت بیست و چهارم
عملیات بدر
یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود. این بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود. دو کمین عراقی با فاصله خیلی کمی از هم، راه بچهها را سد کرده بودند. کمین ها روی دو پد داخل آب بودند. محمد حسین حدود دو ماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند، اما نشد، چون فاصله بین این دو کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت، یعنی هیچ نیزاری نبود که بچهها بتوانند به آن اتکا کنند و پشتش پنهان شوند.
زمان میگذشت و عملیات نزدیک می شد. من باز هم نگرانی خودم را با محمد حسین در میان گذاشتم. همان شب با دو نفر دیگر از بچه ها دوباره برای شناسایی راه افتاد، اما این بار با یک بلم کوچک دونفره. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. فهمیدم که موفق شده است. گفتم :چه کارکردی حسین آقا؟ گفت:رفتم جلو تا به کمین ها نزدیک شدم. دیدم هر کاری کنم، عراقی ها من را میبینند، راهی هم نداشتم، جز اینکه از وسط آنها عبور کنم. خودم را به یکی از پدهایی که کمین های عراقی روی آن سوارشده بود، رساندم. از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم، عراقی ها، کر و کور متوجه من نشدند، توانستم خیلی راحت بروم و برگردم.
💥 میان مهربانان کی توان گفت
💥که یار ما چنین گفت و چنان کرد
ادامه دارد 🖋️
@Misaagh_Amin