مداحی_آنلاین_برسد_به_گوش_جهانیان_صابر_خراسانی.mp3
6.72M
🌸 #عید_مبعث
برسد به گوش جهانیان
دو جهان به نام محمد است
🎤 #صابر_خراسانی
#عید_مبعث_مبارک🎊
#اسعدالله_ایامکم🌹
#عید_مبعث_پیامبر_مبارک🌺
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
💥بدون دونستن این فرمول،
نه کارهای خوبِ گروهیمون به سرانجام
میرسن؛ نه کارهای خوبِ فردیمون!
ویژهی عید مبعث 🌹
#پیامبر_رحمت ﷺ
🔰 سخنرانی زنده و تلویزیونی امام خامنه ای(مد ظله العالی)
در روز عید مبعث
⏰ امروز ساعت ۱۰:۳۰
🌷
🍃🌷
╭─┅─🌿🌷🌿─┅─╮
@tollab_khz
╰─┅─🌿🌷🌿─┅─╯
♨️ کاش خودخواهی به جای «لذت» درد داشت!
🔺 امام خمینی (ره):
مرضهاى روانى اگر درد داشت باز جاى شكر بود، بالاخره انسان را به معالجه و درمان وامىداشت؛ ولى چه توان كرد كه اين امراض خطرناك درد ندارد. مرض غرور و خودخواهى بي درد است. معاصى ديگر بدون ايجاد درد قلب و روح را فاسد مى سازد. اين مرضها نه تنها درد ندارد، بلكه ظاهر لذت بخشى نيز دارد: مجالس و محافلى كه به غيبت مىگذرد خيلى گرم و شيرين است! حب نفس و حب دنيا كه ريشه همه گناهان است لذت بخش مى باشد!
📚کتاب جهاد اکبر
#امام_خمینی
#عیدتون_مبارک
💠درآستانه بندگی
🖇 @Astanbandegi112
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کشف اعجاز علمی وضو توسط یک دانشمند روسی👆👆
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دوازدهم
هر روز با هم می رفتیم بیرون...
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم...
کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان #فرش_دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با #خون_دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم #زیرپایمان؟؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم.
جمعه بود و مردم برای #نماز_جمعه می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد می گرفت.
طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب #خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند..
و او با حوصله برایشان توضیح می داد.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
@shahidaghaabdoullahi