eitaa logo
آرِزویَـم شّهـٰادَت🕊
1.6هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
°•﷽•° آری؛ رَفتـَند...🌿 تا آراّمـ سَر بر بالیّـن بُگـذاریم🪁 او بـَرای آرامـِش تو جـاّنــ، داد...❣️ حاّلـ تو چه کــَردی برایِ او؟...(": شروعمون: ¹⁴⁰¹/⁹/² پاﯾاﻧموטּ:شه‍اנتموטּ اِטּ شاءلله🖐🏻♥ #کپی؟حلالت رفیق مدیر : @Mirdar90
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم✨ من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی . یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم . ماه مبارک رمضان بود و دم غروب . عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت : می خوای چه کار کنی ؟ گفت : می خوام بچم خونه خودمون به دنیا بیاد ، شما برین اون جا ، منم میرم دنبال قابله. یکی از زن های روستا هم  پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت ، رفت دنبال قابله..
رسیدیم خانه.. من همین طور درد می کشیدم و « خدا ، خدا » می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید ، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: خانم قابله اومدن. خانم سنگین و موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه ، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن . قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین فاطمه ، اسم خیلی خوبیه. قابله ، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون . با سینی چای و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلو او و تعارف کرد. نخورد . گفت: بفرمایین ، اگه نخورین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون ، نمی خورم. مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم ، لب به هیچی نزد. کمی بعد خدا حافظی کرد و رفت..
شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت رسید نزدیک سه . همه مان نگران عبدالحسین بودیم ، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال! من ولی حرص و جوش این را می زدم که ؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه ، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه. مادرم رفت توی حیاط . مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش . صداش را می شنیدم : خاله جان ! شما قابله رو می فرستی و خودت میری ؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی بیفته. تا بیاید تو ، مادرم یکریز پرخاش کرد . بالاخره توی اتاق ، عبدالحسین بهش گفت : قابله که دیگه اومد خاله ، به من چه کار داشتین ؟ دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم . زود آمد کنار رختخواب بچه. قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یک هو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد . همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
اون شب من خیلی تعجب بودم که چرا اینجور گریه میکنه عبدالحسین .. و یک روز زد به سرم که باید بهم بگی چرا اون شب اینقد گریه کردی .. بالاخره سرّش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طوری که من می خواستم. گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست ؟ گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون. سرش را رو به پاین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوست های طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه  نمی شد کاریش کرد. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان  اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.
 با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم. عبدالحسین ساکت شد. چشم هاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونه ما.. اون زن کسی نبود جز حضرت فاطمه زهرا س✨💖
خاطره ای از خانم شهید عبدالحسین برونسی .. شادی روحش صلوات✨🌹
.. هرجا‌ خـدا امتحانت کردو یڪ خورده‌ عقب رفتۍ غصہ نخور...! این‌ امتحان‌ لازم‌ بود تا بہ ناقص‌ بودن‌ خود پی ببرۍ یک کمی‌ تلاش‌ کنۍ جبران‌ مۍشود.. امتحان فضل‌ خداست؛ و براۍ رشد نافع‌ و لازم! _حـاج‌اسماعیل‌دولابۍ🌿
.: Γ‌💌‌ꜛꜜ ‌• ° رفیق‌شہـیدم!🌿 ڪاری‌ڪن! بعضۍوقت‌ها‌نمیدانم‌در‌این‌محفل‌گناھ چہ‌ڪنم؟! دستم‌را‌بگیر مراجدا‌ڪن‌اززمین میخواهم‌در‌دنیاۍتو‌آرام‌بگیرم..🙃♥️
شادی روحش صلوات😍✨ بابک
ایت الله مجتهدی تهرانی ره: اگر میخواهی کار و بارت خوب شود، پدر و مادرت را راضی نگه دار اگر هم دنیا میخواهید، هم آخرت نماز اول وقت بخوانید.. خیلی خیلی قشنگه ✨🕊
🔴 نماز اول وقت، شاه‌کلید حل مشکلات است 🔹فرشتگان در حال خواندن اسامی جهنمیان بودند که ناگهان نامش خوانده شد. 🔸با خود گفت: چگونه می‌توانند مرا به جهنم ببرند؟ 🔹دو فرشته او را گرفتند و به سوی جهنم بردند. 🔸او تمام اعمال خوبی را که انجام داده بود، فریاد می‌زد؛ نیکی به پدر و مادرش، روزه‌هایش، نمازهایش، قرآن خواندنش و... . التماس می‌کرد ولی بی‌فایده بود. 🔹او را به درون آتش انداختند. ناگهان دستی بازویش را گرفت و به عقب کشید. 🔸پیرمردی را دید و پرسید: کیستی؟ 🔹پیرمرد گفت: من نمازهای توام. 🔸مرد گفت: چرا این‌قدر دیر آمدی؟ چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟ 🔹پیرمرد گفت: چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه می‌خواندی! آیا فراموش کرده‌ای؟ 🔸در این لحظه از خواب پرید. تا صدای اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد. 🔹نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازی است که می‌خوانی. 🔸خداوند می‌فرماید: من تعهدى نسبت به بنده‌ام دارم كه اگر نماز را در وقتش به پا دارد، او را عذاب نكنم و بی‌حساب وارد بهشت کنم. ‌‌‌