26.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهرستان قوچان
توزیع شله زرد و شربت
در شب و روز شهادت امام رئوف علی بن موسی الرضا علیه السلام🥀
در موکب هیئت کریم اهل بیت علیه السلام
🖤 پویش واجب فراموش شده 🖤
https://eitaa.com/joinchat/401211547Cce77687a7d
خداقوت....هم استانیهای شهید
اجرتون بااهل بیت وشهدا
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ...
ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ،
ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ
ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ هم ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ.
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ.
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ،
ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ!
ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ،
ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕﺮ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ!
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ.
ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ
ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍چه زیباست سخن خدا...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍁خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر
محمدعلی چندسالی بزرگتر از برادرش رسول بود...
پائیز بود که تانکر سهمیه نفت واردمحله شد..
من هم مثل تمام اهل محل فورا گالنهای خالی رو از انباری برداشتم وخودمو به صف نفت رساندم ...
همینطورکه گالنهارونوبت گذاشته بودم دستفروشی با کیفهای رنگارنگ مدرسه واردمحله شد و زیر درخت توت کنارچشمه بساطشو پهن کرد....
باچندتا از خانومای محل رفتیم تا نگاهی به کیفهابندازیم...
بین همه اونا ؛یک کیف چمدانی شکل
(زردمایل به نارنجی) نظرم رو به خودش جلب کرد؛
قیمتش دوبرابرکیفهای دیگه بود...
نگاهی به پولای دستم انداختم کافی نبود
دوراه بیشتر نداشتم
یا بایدکیف رونمی خریدم
ویایک گالن نفت کمتر خرید میکردم
خلاصه راه دوم رو انتخاب کردم وهرطور بود اون کیفوخریدم
شب که برگشتیم ازکیف رونمایی کردم
بچه هاکلی تعجب کردن
به رسول گفتم:چون داداش محمد بزرگتره کیف چمدانی روببره؛توهم کیف پارسال داداشو بردار...
رسول کلی ذوق کرد اما محمد هیچی نگفت.
فرداصبح وقتی اتاق رو تمیزمیکردم کیفو روی تاقچه دیدم
محمد کیفِ نو رو ؛ نبرده بود!!!!
تعجب کردم
وقتی ازمدرسه اومدازش پرسیدم:
مادر؛کیفو یادت رفت ببری ؟
گفت:نه...عمدی نبردم...
پرسیدم:ازسلیقه ام خوشت نیومد
گفت:نه...باکیف خودم راحت ترم
پاپیچش شدم وگفتم یعنی چی؟!
جوابم داد:مادرم...رسول امسال تازه میره مدرسه... اون بیشتر ذوق وسیله نو داره تامن...
اگه اجازه بدی...کیف چمدانی مال اون باشه...
ماتم برده بود....
محمدورسول هر دو از پدر یتیم شده بودن ومحمدعلی با اینکه چندسالی بیشتر ازرسول بزرگ نبودولی بارفتارش معلم خوبی برای من و برادرش بود...
حالا سالها ازاون خاطره میگذره اما
هنوزم این کیف رو به یاد اون روز یادگاری نگه داشتم...
روایتگر:مادرشهید(فاطمه راستگو)
کتاب ازقفس تاپرواز
جلد اول(خاطرات شهیدبرزگر)
کپی ونشر آزاد
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# بسوی تو
#امام زمان عج الله
ما گناه می کنیم و
غیبت شما تمدید میشود..
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
زندگی دادگاه نیست ....
تا در آن به دنبال احقاق حق خود باشیم... .
زندگی ، زندگی است... .
باید گذشت کرد تا بتوان ازآن لذت برد
گذشت، رمز پیروزی درزندگی است
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هنرمند ایرانی جوری نقاشی کشیده که از سمت راست شهید ابو مهدی المهندس دیده می شود و همان نقاشی از سمت چپ شهید حاج قاسم دیده می شود.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
شاگرد از استادش پرسید:
برای خوب بودن کدام روز بهتراست؟
استاد فرمود:
یک روز قبل ازمرگ
شاگرد حیران شدوگفت:
ولی مرگ را هیچکس نمیداند
استاد فرمود:
پس هر روز زندگیت را روزِ آخرفکر کن
وخوب باش ...
شاید فردایی نباشد...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🔳◾️▫️توبه نصوح▫️◾️🔳
تاآخربخونیدشنیدن داره...
نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوءاستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را میشکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.
وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.
ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
و نصوح خسته و نالان شکر خدا را بجا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد، این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.
هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست!؟
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود.
لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد.
روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.
او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا میآمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او مینگریستند.
رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود.
از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت:
حال که او نزد ما نمیآید ما میرویم او را ببینیم.
با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
بنا بر رسم آن روزگار و بخاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند.
نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.
روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
⚜آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح!
نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم.
تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد.
و از نظر غایب شد.
⬅️به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، #توبه_نصوح گویند.
🕊خداوند در سوره تحریم، آیه ۸ به بندگانش امر مینماید که توبه نصوح کنید:
🍃✨ یا اَیهَا الذینَ آمَنُوا تُوبَوا اِلَی الله تَوْبَةً نصوحاً عَسَی رَبُّکمْ اَنْ یکفِّرَ✨🍃
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#خاطرات_شهید
●حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا...
شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عج)...
●می گفت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد....
●بعد از حسیــن، کاکا علے شـد فرمانده تخریـب...
دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد.
گفتـم کاکا علے این چـیه پوشیدے زشتـه!
گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ!
گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟
گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده.
روی آسـتین جاے یک پارگے بود.
گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟
گفت: جاےترکـشیه که به بازوے ایرلو رفته.
هر وقت خسـته میشـم. دلم مےگـیره سرم رو مےگذارم رو این پارگےآروم میشم!
#شهید_علی_ناظمپور(کاکاعلی)
📎سمت: فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(ﻋﺞ)🌷
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65