eitaa logo
🇮🇷شهدای گمنام و مدافعان حرم🇮🇷
330 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
60 فایل
💐حرم مطهر امام زادگان،هاشم ابن علی علیه السلام و فاطمه بنت العسکری سلام الله علیها،مرقد مطهر شهدای گمنام و مدافعان حرم💐 🌹ارتباط با ادمین🌹 📲 @mahmood_S64
مشاهده در ایتا
دانلود
📌درست وسط اتاقش یک نخ بسته بود؛ طوری‌که وقتی می‌خواستی از این طرف اتاق بری اون طرف، باید حتماً خم می‌شدی! ازش پرسیدم: "چرا بند رختت رو این‌جا بستی؟!" به‌جای جواب بهم میوه تعارف کرد! 🔸 بعدها فهمیدم که چون هم‌اتاقیش اهل مشروب خوردنه، با هم توافق کردن که هر طرف اتاق مخصوص یک نفر باشه! تازه طرف، عکس هنر‌پیشه‌های زن و مرد خارجی رو هم زده بود به دیوار! 🔹از اون به بعد هر بار که برای تمرین درس‌ها می‌رفتم اتاقش، می‌دیدم ارتفاع نخ بیش‌تر میشه! تا این‌که یک روز دیگه اثری از نخ نبود. وقتی از عباس دلیلش رو پرسیدم با خوش‌حالی به اون طرف اتاق اشاره کرد، سرم رو چرخوندم و دیدم نه عکسی روی دیواره و نه بطری مشروبی روی میز! گفت: "دوستمون هم با ما یکی شده"! و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
حسینعلی از همان نوجوانی پسری آرام و سربه‌زیــــر بود. نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت بخشــــندگی، یکی از صفات بارز او بود. به گفته‌ی دوستانش حسین از آن‌ها خواسته بود اگر لبــــاس اضافــــه یا کفش و پول و نذورات دارند برای فقــــرا کنار بگذارند. بعد‌ها که به دانشگاه آزاد رفت اگر از ناهار و شام دانشجو‌یـــان، غــــذایی اضافــــه می‌آمــــد داخل ظرف یکبار مصرف می‌ریخت و تا ساعت یک و دو نصف شب به منازل فقرا می‌بُرد و پخش می‌کرد. 🌕شهید مدافع‌حرم راوے: پدر شهید ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
﷽ | ما را از جنگ نترسانید! جوانان ایرانی را از جنگ نترسانید! آنها آرمانی دارند، مانند شهید رضا بارانی. شهید ٢٣ساله‌ای که به تنهایی یک لشکر بود؛ از عشایر پرافتخار ایرانی که غیرت در خون‌شان است✌️✨ پسری شجاع که می‌خواست مرزبان ایرانش باشد؛ آن هم در دسته کمین و شکار... دسته‌ای که در مرز به استقبال تروریست‌ها و گروهک‌ها می‌رفتند و قبل از ورود به خاک مقدس ایران، نقشه‌شان را خنثی می‌کردند💎 درست مثل امروز که ما میدان جهاد خود را در فلسطین و لبنان می‌دانیم؛ ما معتقدیم جنگ جاری این روزها، جنگ خودمان است و ورود به عرصه جهاد وظیفه ‌مان، نه کمک به وظیفه دیگران🍃 رضا جوانی بود که دنبال شهادت می‌گشت و مسیر زندگی‌اش را برای دستیابی به این هدف تنظیم کرد؛ و چه خوب دریافت که شهادت، اجر مقاومت و جهاد است🕊 و چه خوب دریافت که اصول انقلاب، یعنی رگ گردن؛ مرزش، خاکش، عزتش، رهبرش!❤️‍🩹 یک کلام؛ جوانان ایرانی، آرمانی همچون شهید رضا بارانی دارند، آنان را از جنگ نترسانید! و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
♦️سردار مازندرانی طی سانحه هوایی در جنوب شرق کشور به شهادت رسید 🔹روابط عمومی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه در اطلاعیه ای اعلام‌ کرد یک فروند پرنده فوق سبک از نوع جایرو پلن نیروی زمینی سپاه در حین انجام عملیات رزمی در منطقه مرزی جنوب شرق "سیرکان" دچار حادثه شد. 🔹سردار سرتیپ دوم پاسدار حمید مازندرانی فرمانده تیپ نینوا استان گلستان و خلبان جایروپلن برادر پاسدار حامد جندقی از رزمندگان نیروی زمینی سپاه در این سانحه به شهادت رسیدند. ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
♦️شهادت مربی عملیات های هوایی تیپ نیروی مخصوص ۳۳ المهدی (عج) بر اثر سقوط بالگرد 🔹روز چهارشنبه ۹ آبان ماه، بالگرد هوانیوز سپاه در حین انجام ماموریت عملیاتی این یگان دچار سانحه شد و در حوالی شهرستان زرین دشت استان فارس سقوط کرد. 🔹سرهنگ دوم پاسدار محمدصادق رنجبر از اساتید و مربیان برجسته عملیات های هوایی تیپ نیروی مخصوص ۳۳ المهدی (عج) پس از تحمل ۴ روز جراحت سوختگی سانحه سقوط بالگرد به درجه رفیع شهادت نائل شد. 🔹شهید رنجبر در طی عمر پر برکت و عزتمندانه خود با خلاقیت و نوآوری و توانمندی کم نظیر در عملیات‌ های هوایی (چتربازی و هوابرد)، موفقیت‌ های فراوانی را رقم زد و در عرصه پرورش شاگرد و مربی نیز با تکیه بر دانش روز، اقدامات بنیادین و ساختاری زیادی را به ثمر نشاند. ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
16.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 ابوی سردار شهید عنایتی به پویش پیوست 🔹۱-جهت کمک نقدی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از طریق زیر می توانید اقدام کنید؛ شماره کارت: 6037998200000007 شماره شبا: Ir320210000001000160000526 کد دستوری: * پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR 🔸۲- برای اهدای طلا و جواهرات ارسال عدد ٢ به 3000222 🔹۳- کمک‌هزینهٔ سرپرستی از خانواده های آواره لبنانی و فلسطینی ارسال عدد ۳ به 3000222 ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📌 پدر شهید محمد اسدی: پسرم پایم را بوسید و طلب شهادت کرد 🔹️ « محمد ، چهار بار به عراق و بعـد از آن به سـوریـه رفت من عمل قلب باز انجام داده بودم و حالم مسـاعد نبود ، گفتم : شمـا به اندازه خودت رفتی نرو ... ◇ می‌ گفت : « پنج پسر دارید پـدر ! نمی‌ خواهید خمس‌شان را در راه حضرت زینب (س) بدهید؟ ◇ تا شمـا راضـی نباشیـد ، بی‌بی زینب(س) من را طلب نمی‌کند عراق شیعه زیاد دارد و دفاع می‌کنند. می‌خواهم برای دفاع از ناموس ائمه (ع) به ســـــوریه بروم .» ◇ پای من را بوسید و گفت راضی باشید و از من دل بکنید. من هم قول می‌دهم شفایتان را از ائمه (ع) بگیرم ... رفت و شفــای من را هم گرفت. » ولادت : ۱۳۶۴/۰۶/۳۰ شهادت: ١٣٩۵/۰۳/۱۷ [مصادف با اول رمضان‌المبارک] محل شهادت : جنوب حلب ، سوریه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از لحظه ی جان دادن یک رزمنده از زبان شهید سید مجتبی علمدار که بارها ارزش دیدن و شنیدن دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📌 تفاوت ترس ما و ترس امام 🔹اوایل انقلاب که هنوز جنگ شروع نشده بود، با تعدادی از جوانان برای دیدار با امام به جماران رفتیم. ◇ دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحت‌هایش گوش می‌دادیم که یک‌دفعه ضربه‌ محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدیم، جز حضرت امام. ◇ امام در همان حال که صحبت می‌کرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد. ◇ همانجا بود که فهمیدم آدم‌ها همه‌شان می‌ترسند، چرا که آن روز در حقیقت، همه ما ترسیده بودیم؛ ◇ هم امام و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید و ما از صدای شکسته شدن شیشه. ◇ او از خدا می‌ترسید و ما از غیرخدا. آن‌جا بود که فهمیدم هر کس واقعا از خدا بترسد، دیگر از غیر نمی‌ترسد. ✍ راوی: شهید ابراهیم همت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📚 🤲 بسم رب الشهدا ‍ 🎬 🗓 دوشنبه : ۱۴ آبان ماه ۱۴۰۳ 🇮🇷 ‍ 📎🔻کتاب بی آرام 🌹 برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی 🎙به روایت: زهرا امینی (همسر شهید) 🖌نوشته: فاطمه بهبودی صدای حاج خانم توی سرم پیچید: - داداشی، اومده یم خواستگاری زهرا. مامان گفت: «به سلامتی، برای کی؟ حاج خانم گفت: «کی بهتر از اسماعیلم!» یک مرتبه همه ساکت شدند. حاج خانم سنگینی فضا را شکست: - زن داداش نمی خواید جواب بدید؟ مامانم با دستپاچگی گفت: "والله چی بگم" سرم را بالا آوردم و توی دلم گفتم: - خدایا قربانت بروم؛ همین دیروز بود که با خودم گفتم یا زن اسماعیل می‌شوم یا اصلا ازدواج نمی‌کنم. اما آن لحظه فکر نمی‌کردم اسماعیل بیاید خواستگاری ام. آخر حاج خانم دختری از فامیل را برای اسماعیل نشان کرده و سال ها او را «عروسم» صدا زده بود. حالا چه شده بود که به خواستگاری من آمده بودند. صدای مامان روی سرم آوار شد - دختر، شیر سماور رو ببند قوری سررفت. سینی پر آب شد. تا به خودم بجنبم مامان شیر سماور را بست و دستمال به دست من را کنار زد. زیر لب با خودش غرغر می‌کرد که صدای بابا حرفش را برید: - دخترم، بابا، چی می‌گی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: "هر چی خودتون صلاح می‌دونید." مامان دست از دستمال کشیدن برداشت و با تعجب نگاهم کرد. بابا از آشپزخانه بیرون رفت. با اشاره او، مامان پشت سرش. سرم را چسباندم به در. مامان و بابا پچ پچ می‌کردند. - قبل این ندیده و نشنیده می‌گفت نه! - این جواب با حرفای قبلش زمین تا آسمون فرق داره. مامان سینی چای را گرداند و گفت: «حاج خانوم، اجازه بدید فکر کنیم.» - مگه فکر کردن می خواد؟ ما با هم فامیلیم. بابا را خطاب کرد و گفت:"مگه ما فکر کردیم داداش؟" و آب و تاب داد به صدایش. - اسماعیلم فردا می‌خواد بره جبهه. شما باید الان جواب بدید. صدا از دیوار درآمد از مامان و بابا درنیامد. یکهو صدای حاج خانم بلند شد: - زهرا ... زهرا خانوم .... صدایم توی سینه حبس شده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «بله» - بیا تو عمه ! خودم را جمع و جور کردم اما انگار قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد. حاجی آقا زودتر از همه سرش را به طرف آشپزخانه چرخاند. سلام کردم. نگاهم کشید به حاج خانم و ناهید خانم و شرید روی اسماعیل. حاج خانم من را کنارش کشید و گفت: «خب، عمه، تو چی میگی؟» زبانم سنگین شده و صورتم گر گرفته بود. پلک هایم تند تند می پرید و انگار می خواست آبرویم را ببرد. نگاهم به فرش خیره مانده و نفس هایم تند شده بود. لام تا کام حرف نزدم. حاج خانم گفت: «خب مبارکه!» و در قندان را برداشت و پولکی تعارفم کرد. یکی برداشتم. قندان را کشید طرف اسماعیل و گفت: "دهنت رو شیرین کن مامان که تا آخر زندگی تون شیرینی باشه" و زد به شانه اسماعیل و گفت: «مامان، برو جبهه. ان شاء الله وقتی برگردی عروسیت رو می‌گیریم.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📕📔📓📒📙📘📗 ✅ پايان قسمت اول داستان زندگي 🔰 🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸 ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
| گفتند که در کاخ های قطر در امانی و از درد مردم غزه بی‌خبری، اما تو، گرسنه‌تر از کودکان عزیز غزه، رازهای ناگفته‌ای داشتی... 🔗 نشانی ویراست 💠 کانال رسمی حاج ابوذر روحی @hajabozar_rohi و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
فتح خیبر - ابوذر روحی.mp3
11.31M
▫️ نماهنگ فتح خیبر تهیه شده در مرکز رسانه ای نهضت و سپاه پاسداران شهرستان لنگرود 💠 کانال رسمی حاج ابوذر روحی @hajabozar_rohi و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
34.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ نماهنگ فتح خیبر تهیه شده در مرکز رسانه ای نهضت و سپاه پاسداران شهرستان لنگرود لینک با کیفیت https://www.aparat.com/v/rzfb2t6 💠 کانال رسمی حاج ابوذر روحی @hajabozar_rohi و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📝 | 🔅 همه آشفتگی هایم درست از لحظه ای شروع شد که تو را به دست فراموشی سپردم، نمیدانم شاید هم در ابتدا خود را از یاد برده بودم، آخر چگونه میشود که حافظه ام تو را از قلم بیندازد و بین ما این چنین فاصله بیفتد! دفتر زندگی ام را که ورق میزنم بر هر صفحه اش شرم نقش بسته چراکه در مسیری قدم گذاشته ام که از مسیری که تو بسیار فاصله داشته است. 💠 مانند ماهی بیرون افتاده از آب برای رسیدن به دریای معرفتت تقلا میکنم، دور بودن از تو درست مانند دور شدن از خودم است، هرچه فاصله ام از تو بیشتر میشود با خود غریبه تر میشوم، دیگر این من دور شده از تو را نمیشناسم، 📍من به خوبی میدانم که چقدر در منجلاب گناه فرو رفته ام اما باز هم تو را میخوانم، صدایت میزنم و امید دارم تنها گوشه چشمی به من داشته باشی، بی تردید دست یاری رسان تو مایه نجات من است. ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🔸 نیمه شب با صدای گریه بیدار شدم، دیدم عزیز کمی دورتر مشغول رازونیاز و مناجات و گریه است. کنارش رفتم و گفتم: جوان مگر چی کار کرده‌ای که‌ این‌طور به درگاه خدا ضجه می‌زنی و طلب آمرزش می‌کنی، تو که گناهي نداري من پيرمرد گنهکار بايد اين جور در پیشگاه خدا ناله کنم! 🔹با چشمان خیسش گفت: من هنوز پاک نشده‌ام، اگر پاک شده بودم تا حالا به شهادت رسيده بودم! و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📚 روز شمار ، و شهدا؛ ____🎀🎀🎀🎀🎀_____ 🗓 ( ۱۵ آبان ماه ) 🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺 🖌۱• اعتراض و مخالفت حضرت امام خمینی (ره) با لایحه انجمن‏‌های ایالتی و ولایتی رژیم پهلوی (۱۳۴۱ ه. ش) 🖌۲• شهادت محمد حاجی زاده بیدگلی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۲ ه. ش) 🌷🪴🌻🌷🪴🌻🌷🪴🌻 ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
🦋🦋🦋 🪶🪶🪶 🕊🕊🕊 🦋واسہ‌بچہ‌ ،خستگی‌ممنوعہ.. بہ‌قول‌حاج‌احمد متوسلیان هروقت‌پرچم‌قدس‌ رو انتهای‌افق‌گذاشتی‌ بعدش‌استراحت‌کن :)) ❤️🧡💛💚💙💜🤍🤎 ۱۰۳۴ روز ( ۲ سال و ۹ ماه و ۳۰ روز ) از آرام گرفتن کبوترهای خونین در سرزمین حماسه و ایثار گذشته است. 💐🌹🍀💐🌹🍀💐🌹🍀 ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol
📚 🤲 بسم رب الشهدا ‍ 🎬 🗓 سه شنبه : ۱۵ آبان ماه ۱۴۰۳ 🇮🇷 ‍ 📎🔻کتاب بی آرام 🌹 برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی 🎙به روایت: زهرا امینی (همسر شهید) 🖌نوشته: فاطمه بهبودی پانزدهم فروردین ماه ۱۳۶۰ نامزد شدیم. از آن روز انگار دنیا رنگ دیگری گرفت. همۀ چیزهای معمولی برایم زیبا شده بود. گاهی نیشگونی از خودم می‌گرفتم ببینم خوابم یا بیدار همه اش می ترسیدم یک دفعه از خواب بپرم و همۀ اینها را خواب دیده باشم. دقیقاً از همان روز، هر کاری می‌خواستیم انجام دهیم مامان ربطش می‌داد به عروسی من و می گفت: "حالا باشه بعد". اولین فرزندش بودم و نگران بود آن طور که باید نتواند از پس کارها بربیاید. چند وقتی بود بابا این دست و آن دست می‌کرد. مغازه اش را تعمیر کند.. اردیبهشت ماه آن سال، دیگر دل را به دریا زد و کارش را شروع کرد. بیست روزی از دومین ماه بهار گذشته بود. یک روز که از مدرسه برگشتم اسماعیل را توی حیاط دیدم. آن قدر ذوق کردم که زبانم بند آمد و نتوانستم سلام کنم. اسماعیل پیش دستی کرد. جواب دادم و تندی رفتم توی اتاق. از خجالت سرخ شده بودم و رویم نمی شد از اتاق بیرون بیایم. گوشم را گذاشته بودم پشت در و دل سپرده بودم به صدای قدم هایش. یک مرتبه صدایش را شنیدم که گفت: "دایی، ما عملیات بزرگی داریم. بعدش کارم زیاد می‌شه. می‌خوام با اجازه شما، قبلش زهرا خانوم رو ببرم." از لای در نگاه کردم سرش را زیر انداخته و منتظر جواب بابا بود. بابا من و من کرد.. - من حرفی ندارم اما می بینی که دستم توی بنایی مونده. اسماعیل و برادرش امیر، آستین‌ها را بالا زدند و کمک دست بابا شدند. شبانه روز کار کردند تا نانوایی بابا روبه راه شد. تاریخ مراسم را گذاشتند. با حاج خانم و اسماعیل همراه شدم و رفتیم بازار یک حلقه سبک انتخاب کردم. خرید عروسی ام همین بود. پنجم خردادماه مصادف با سوم شعبان، روز میلاد امام حسین، قرار پیوندمان شد. سفره عقد را در خانه بابا چیدند. عاقد به خانه آوردند و صیغه مان را جاری کرد. برای مراسم عروسی به خانه حاج خانم رفتیم. زندگی مشترکمان را در یکی از اتاقهای خانه حاج خانم شروع کردیم. از وقتی عراق به کشورمان حمله کرده و اهواز نا امن شده بود، حاج خانم خانه ای در اصفهان کرایه کرده بود. گذشته از این، آقا یوسف هم پیگیر درمان نسرین خانم(خواهر اسماعیل) در اصفهان بود. نسرین خانم می‌گفت: "زهرا، سبب خیر شدی من داداشیم رو.ببینم. از وقتی عراق حمله کرد، یا داداشی جبهه بود یا من بیمارستان بودم." نسرین خانم توی بمباران مسجد جواد الائمه سخت مجروح شده بود. بعد از دو هفته که در بیمارستان اهواز بستری بود گفتند دیگر کاری از ما برنمی آید؛ ببریدش تهران. خودشان کارهای اعزام به تهران و پذیرشش را در بیمارستان مصطفی خمینی انجام دادند. نسرین خانم یک بار تعریف کرد فقط داداشی‌ام اسماعیل، از رفتنم به تهران خبر داشت. توی فرودگاه که دیدمش دلم قرص شد من را تنها نمی فرستند به شهر غریب. اما خوشی ام یک دقیقه هم دوام نداشت. صدای آژیر خطر پیچید و وضعیت قرمز شد. گرومپ گرومپ بمباران فرودگاه را برداشت. چنگ انداختم به پیراهن داداشی که جفتم ایستاده بود. بعد از مجروحیتم، هر صدای بلندی از جا می‌کندم و وحشت می‌کردم. داداشی دلداری ام داد که فاصله هواپیماهای عراقی تا فرودگاه ما زیاد است. اما من مثل بید می‌لرزیدم. طولی نکشید که در هواپیمای سی ۱۳۰ باز شد. برانکارد من را هل دادند توی هواپیما. صدا کردم: «داداشی!» پرستار گفت: «برادرت با همراه ها می آد؛ اینجا فقط بیمارا و پزشکا!» ترس برم داشت. زدم زیر گریه. فکر اینکه قرار است تنهایی به تهران بروم مضطربم کرده بود. اشک و خونم قاطی شده بود. یک مرتبه دکتر داد زد: "با خودت چیکار کردی؟ دهنت خونریزی کرد." اشک هایم بی اختیار می ریختند و به خونریزی توجه نداشتم. یک مرتبه دیدم در سی ۱۳۰ باز شد و داداشی هراسان آمد تو، دهانم را پاک کرد و گفت: نسرین چی کار کردی که فرستادن دنبالم؟ فکر نمی‌کردم این قدر ترسو باشی! گفتم که باهات می‌آم. جفتم نشست. همین که کنارم بود آرام گرفتم. وقتی نسرین خانم اینها را می‌گفت با خودم فکر می‌کردم راست می‌گویدها.. حضور اسماعیل به آدم آرامش می دهد. آن روز مهمان ها که رفتند و من و اسماعیل تنها شدیم به زمین زیر پایم نگاه می‌کردم و توی دلم می‌گفتم من دارم روی ابرها زندگی می‌کنم. مگر می شود توی دنیا باشی و این قدر حالت خوب باشد! چشم می‌بستم و باز می‌کردم و با خودم می‌گفتم راستی راستی من زن اسماعیل شدم. آن قدر اسماعیل را می‌خواستم که وقتی داشتیم ازدواج می‌کردیم نه کارش برایم مهم بود نه اینکه خانه دارد یا ندارد، حقوق دارد یا ندارد! فقط خوشحال بودم که دارم با «اسماعیل» ازدواج می‌کنم .
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📕📔📓📒📙📘📗 ✅ پايان قسمت دوم داستان زندگي 🔰 🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸 ✅ و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
همسر شهید مازندرانی: لحظه‌ای دست از مقاومت برابر ظلم برنمی‌داریم. 📌همسرم همواره می‌گفت اگر شهید شدم محکم و استوار باش و در مراسم ختم هرگز ناراحتی و گریه نکن تا دشمنان از این رفتار خوشحال نشوند. 🔸شهید حمید مازندرانی بسیار آرزوی شهادت داشت و خوشحالم که به آرزویش رسید. 🔹دشمنان بدانند با شهادت همسر، فرزندان و برادرانمان هرگز دست از مقاومت، ایستادگی و مبارزه در برابر ظلم برنمی‌داریم و تا آخر ایستاده‌ایم. ▪️ملت ایران تا آخرین توان خود از مظلومیت مردم غزه حمایت می‌کنند. و💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol