قسمت سی و ششم:
من سرباز کوچک توام
بعد از دو سال، برگشتم کشورم ... خدا چشمها و گوشهای همه رو بسته بود ... نمیدونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نبودم!
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو میدیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن.
نور چشمی شده بودم ... دور من جمع میشدند و مدام برام بزرگداشت میگرفتند.
من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم میدونستند ...
نوجوانی که در ۱۶ سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود.
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ...
وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ...
همه با تحسین و شوق به من نگاه میکردند و یک صدا للهاکبر میگفتند ...
سالن پر بود از جوانان و نوجوانان ۱۵ سال به بالا ...
مبلغ وهابی حدود ۴۰ سالهای قبل از من به منبر رفت ...
چنان سخن میگفت که تمام جمع، مسخ شده بودند ... و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقضها و حرفهای غلطی که به نام دین میزد؛ نمیشدند.
خون، خونم رو میخورد ...
کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ...
دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#بهمابپیوندید
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
♡﴿ شهیدعباس دانشگر🕊⃟✨」
╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮
@shahid_abbasdaneshghar
@khademoshohadajahrom
╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
قسمت سی و هفتم:
به قیمت جانم
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ...
خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه میکنند ...
کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ... من سرباز کوچک توأم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... .
در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
من در حین صحبتهای شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ...
اگر اجازه بدید به جای سخنرانی خودم، من از شما سوال میکنم تا با پاسخهای شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ...
با خوشحالی تمام بهم اجازه داد.
یک بار دیگه توسل کردم و بسملله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ...
سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت میپرسیدم ... طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ... و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقضهای گفتههای خودش گیر میانداختم ... .
جوّ سنگینی بر سالن حاکم شده بود ...
هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر میشد تا جایی که حس میکردم قلبم توی شقیقههام میزنه!
یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام میشد ...
@shahid_abbasdaneshghar
قسمت سی و هشتم:
حق با علی است
کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه میکرد ... در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد:
خفه شو کافر نجس، یعنی، امالمومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟
تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم:
دهان نجست رو ببند ... به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی!؟
تمام کلمات من از کتب
علمای بزرگ اهل سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی!
با گفتن این جملات، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد:
من کی به امالمومنین تهمت خیانت زدم؟
جملهاش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم:
همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه.
بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت امالمومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ...
پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو،به امالمومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ...
به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتیم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#بهمابپیوندید
ـ
╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮
@shahid_abbasdaneshghar
@khademoshohadajahrom
╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
قسمت سی و نهم:
سلام خدا بر صراط مستقیم
نفس و زبانش بند آمده بود ... یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت میداد یا تایید میکرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود ...
قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم:
بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید ...
و به سمت منبر حمله کردم ... یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم!
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و لله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... .
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند ...
رفتم سمت منبر ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... دوباره بسملله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پلههای منبر بالا رفتم ... .
بسم لله الرحمن الرحیم ...
سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ...
سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ...
سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد ...
سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ...
و اما بعد ... .
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقههایم میتپید ..
🌸🌸🌸
کلیک کنید تا وارد کانال بشید و تمام داستان رو بخونید
@shahid_abbasdaneshghar
@khademoshohadajahrom
قسمت چهلم:
صدور حکم مرگ
برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد:
شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین میخونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟
بعد هم رو به آسمان بلند گفت:
خدایا! منو ببخش ... فکر میکردم توی تربیت بچههام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه...
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ...
بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم.
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم:
دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ...
نمیدونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوانها رو گمراه می کرد.
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا میکنی از یه عالم بیشتر میفهمی؟
با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق.
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بذارن و تا اعلام نتیجه هم، حق خروج از کشور رو ندارم.
با خنده گفتم:
خوب بذارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا.
اینو که گفتم با عصبانیت گفت:
میفهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت میایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن!
ولو شدم روی تخت ... میدونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود،بر بیام ... .
چشم هام رو بستم و گفتم:
خدایا! شرمندهام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو.
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمیمیرم...
کلیک کنید تا تمام داستان رو مطالعه کنید
@shahid_abbasdaneshghar
@khademoshohadajahrom
مدافعان وطن و حرم.mp3
9.31M
🎧 #شنیدنی | مدافعان وطن و حرم
✊ اگر جوانان اهل مقاومت نرفته بودند...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#بهمابپیوندید
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
@shahid_abbasdaneshghar
@khademoshohadajahrom
╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
قسمت چهل و یکم:
غسل شهادت
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ...
جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت!
راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود.
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ...
غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم.
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ..
دنبال آدرس، راه افتادم ... از هر کسی که سوال میکردم یه راهی رو نشونم میداد ...
گم شده بودم!
نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... .
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمیدونستم
باید خوشحال باشم یا ناراحت.
کی باور میکرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟!
نرفتنم، به معنای شکست و پذیرش تهمتها بود ... اما چارهای جز برگشتن نبود ... .
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف میزدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگتر به سمتم دوید و دست و شونهام رو بوسید ...
حسابی تعجب کردم!
با اشتیاق فراوانی گفت:
من از طلبههای مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم. تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسهی امروز نفسم بند اومد. جوابهاتون فوق العاده بود اصلا فکرش رو هم نمیکردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبهای از علوم دینی رسیده باشه و ... .
مغزم هنگ کرده بود!
اصلا نمیفهمیدم چی میگه!
کدوم جلسه؟!
من که تمام امروز داشتم توی خیابونها گیج میخوردم!
گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید. و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه میدید شاگرد شما بشم؟
★به آخر ماجرا که خیلی از دوستان در خصوصی گفتن دلشون میخواد زودتر بدونن،نزدیک میشیم ★
@shahid_abbasdaneshghar
@khademoshohadajahrom
.•بسماݪلھـالࢪحمݧ الرحیــݥ•....🌿
#بسمرٻّالشھدآ🥀
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي
وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي
وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي
يَفْقَهُوا قَوْلِي 🪴
«پروردگارا؛ سینهام را گشاده کن؛
و کارم را برایم آسان گردان؛ 🕊
و گره از زبانم بگشای تا سخنان مرا بفهمند»
طه /۲۸-۲۵
🌸روز و عـاقِبَتِـتون شُهَـدایـی🌸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#بهمابپیوندید
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
♡﴿ شهیدعباس دانشگر
🕊⃟✨」
╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮
@shahid_abbasdaneshghar
╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داداشعباسمیشہ؟!💔😭
#جامانده🖤🚶♀️
عشاق الحسین محب الحسین.مقدم.mp3
6.34M
روحم هر شب مثل زینب، پروانه گلزار ضریح
🎙کربلایی جواد مقدم
تاریخ مداحی٢٠ مرداد ١۴۰۲
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#کانون شهیدعباس دانشگر
https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar
علی افضلی، استان سمنان :
سال ۱۳۹۶ بود.در منطقۀ خناصر در جنوب حلب سوریه بودیم. قرار بود با تعدادی از دوستان به حرم مطهر حضرت زینب برویم.
از کودکی ذوق مداحی داشتم. دوستان با مداحی های من آشنا بودند. از آن لحظهای که رفتنمان به حرم مطهر حضرت زینب قطعی شد دلنگرانی به سراغم آمد. دفترچۀ اشعار مداحی هایم را نیاورده بودم. با خودم می گفتم اگر دوستان در حرم از من بخواهند مداحی کنم، چه بخوانم؟!
شعرهایی را حفظ بودم ولی متناسب با آن مکان مقدس نبود. هرچه به ذهنم فشار آوردم که چه بخوانم، به نتیجهای نرسیدم. آن شب مشوش و نگران خوابیدم. در خواب، شهید عباس را دیدم. برایم دو بیت شعر خواند. از خواب بیدار شدم. آن دوبیتی با همان آهنگی که عباس برایم خوانده بود در ذهنم مانده بود. سریع کاغذی آوردم و نوشتم:
من که هجده یوسفم را
پیش چشمم سَر بریدن
در کــنار کشــتههامون
مَعجر از سرها کشیدن
با همان آهنگ و وزن، چند بیت دیگر سرودم و به آن اضافه کردم. به حرم حضرت زینب رفتیم. در حین مداحی به یاد عباس بودم.
کربلا کرب و بلا شد
در حرم آتش به پا شد
رأس بابا شد به نیزه
نوبت دردانهها شد
وا حسینا وا حسینا
📗از کتاب :
رفیق شهیدم مرا متحول کرد
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈@Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجاتهای_دلنشین_۳۸
مناجات زیبای تائبین
🎙سید مصطفی الموسوی
https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar