eitaa logo
خادم الشهید (شهیدعباس دانشگر) ۵۵
96 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
کانون شهید عباس دانشگر (سمیرم ) مشخصات شهید: 🍃تولد:۱۸ / ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی : کمیل برای آشنایی بیشتر در کانال زیر عضو شوید : @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و سوم: نبرد عظیم چشم‌هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می‌زدند اما صداشون رو یک خط در میون می‌شنیدم. یه کم اون طرف تر بچه‌ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می‌زد ... اما من آرام بودم . از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می‌تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ‌ها و تناقض‌ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کنند‌‌ای برام نبود. گذشته‌ام رو می‌دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و... باید انتخاب می‌کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته‌ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می‌کردم. حس می‌کردم شیاطین به سمتم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله‌های آتشش سنگین‌تر می‌شد. کلیک کنید https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
قسمت بیست و چهارم: مرا قبول می کنی؟ همین‌طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم . یکم که نگاهم کرد گفت: "حق داری جواب ندی. اصلا فکر نمی‌کردم این طوری بشه. حالت خراب بود و مدام بدتر می‌شدی. به اهل‌بیت توسل کردیم که فرجی بشه.دیشب خواب عجیبی دیدم. بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم." هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند. بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان‌ها نبود ... کربلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس . من هم کربلایی شده بودم! به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش‌هام رو گره زدم و انداختم گردنم! گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول‌لله؛ دیر که نرسیدم؟! من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود. https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
💢💢💢💢 یادواره مشترک ۱۱ شهید مدافع حرم لشکر عملیاتی ۱۹ فجر فارس و شهید مدافع حرم عباس دانشگر 💢🕊💢🕊💢🕊💢 پنجشنبه ۲۲ تیر ماه ۱۴۰۲ شبستان امام خمینی "ره" حرم مطهر احمدبن‌موسی"ع" شاه چراغ 💢🕊💢🕊💢🕊💢 با سخنرانی و روایت‌گری سراداران جبهه مقاومت اسلامی @Kanoon_shahiddaneshgar
♥«دوست شهیدت کیه...؟؟؟»♥ تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟ از اون رفیق فابریکا؟؟ از اونا که همیشه باهمن؟؟ خیلی حال میده امتحان کردی؟؟ هرچی ازش بخوای بهت میده!! آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه میخوای باهاش رفیق شی؟؟!! گام اول 1⃣: انتخاب شهید. به آلبوم شهدا نگاه کن به عکسشون، به لبخندشون ببین کدوم رو بیشتر دوس داری با کدوم یکی بیشتر راحتی؟! گام دوم 2⃣: عهد بستن با دوست شهیدت یه جایی بنویس: با دوست شهیدم عهد میبندم پای رفاقت او تا لحظه ی مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه ی او به هیچ وجه روی بر نمیگردانم. گام سوم 3⃣: شناخت شهید تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن. عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه.... گام چهارم 4⃣: هدیه ثواب اعمال خود به شهید از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی، فقط یه جمله بگو:"خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم." طبق روایات نه تنها از ثواب چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه! بچه ها! شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه! تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی! گام پنجم 5⃣: درگیر کردن خود با شهید. سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بذار!! در طول روز باهاش درد و دل کن. باهاش حرف بزن. آرزوهاتو بهش بگو... گام ششم 6⃣: عدم گناه در حضور رفیق⛔ روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی؟ حجابمون، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و ..... گام هفتم 7⃣: اولین پاسخ شهید✅ کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه !! خواب دوست شهیدتو میبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ... گام هشتم 8⃣: حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ). گام های سختی رو انجام دادید. درسته؟! اما مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷 🌷🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهیدعباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
عزت‌دست‌خداست 🌿. وبدانیداگرگمنام‌ترین‌هم‌باشید؛ ولۍنیت‌شمایار‌؎مردم‌باشد مۍبینیدخداوندچقدرباعزت ، وعظمت‌شمارادرآغوش‌مےگیرد((: ‹شھید‌حاج‌قاسم‌سلیمانے› دلتنگتیم ... دلتنگ ... ❤️ @shahid_abbasdaneshghar
‌‌‌‌‌🎆✨🌙--------------------🌟 بخوان دعای فرج را که یار برگردد بخوان دعای فرج را که شب سحر گردد بخوان دعای فرج را اگر که می خواهی حدیث غیبت یار تو مختصر گردد بخوان دعای فرج را و از خدا بطلب وجود نازکش ایمن ز هر خطر گردد صبحتون مهدوی @shahid_abbasdaneshghar
حسین سیب سرخی_۲۰۲۳_۰۷_۱۲_۱۸_۳۴_۴۵_۲۷۵.mp3
4.06M
بی صبرانه منتظرم محرمت رو ببینم 🎙حاج حسین سیب سرخی ۱۶ تیر ۱۴۰۲ شهید عباس دانشگر https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar
سلام و وقت بخیر خدمت همه شما عزیزان به دلیل برخی مسایل مدتی رو نتونستم ادامه داستان پسر وهابی رو که خیلی از شما دوستان پیگیری می‌کردید برای شما به اشتراک بگذارم از همه شما پوزش می‌طلبم و عذرخواهی میکنم ان شاالله از امروز ادامه داستان رو انتشار میدیم امیدوارم که خوشتون بیاد و لذت ببرید و بیشتر اهل مطالعه و کتاب باشیم موفق و پیروز باشید التماس دعا
قسمت بیست و پنجم: خدا، هویت من است توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک‌تر می‌شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می‌شد ... تا لحظه‌ای که انگشت‌هام با شبکه‌های ضریح گره خورد ... به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود! دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می‌کرد؛ گره خورده بود. در حالی که اشک بی‌اختیار از چشم‌هام سرازیر می‌شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی‌اختیار کلماتی که از درونم می‌جوشید رو تکرار می‌کردم: اشهد ان لا اله الا لله اشهد ان محمد رسول لله اشهد ان علیا ولی لله و اشهد ان اولاده حجج لله ناگهان کنار ضریح غوغایی شد! همه در حالی که بلند صلوات می‌فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می‌گرفتن ... صورتم رو می‌بوسیدن و گریه می‌کردن. خادم‌ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می‌بوسیدن و بهم تبریک می‌گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه ... من عبدلله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ... کلیک کنید https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
قسمت بیست و ششم: عقیق یمنی وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می‌لرزید و اشک می‌ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: "عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ‌تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می‌گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام." خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می‌گفتم: این یه نشانه است ... هدیه از ‌ یه شهید و یه مجاهد فی سبیل‌لله ... یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن ... تو دیر نرسیدی! حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی ... و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل‌بیت بری. این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ... برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم. در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می‌تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من. من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ... چطور می‌تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می‌تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود... ادامه داستان.. https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
قسمت بیست و هفتم: داستان پسر وهابی که شیعه شد از حریمت دفاع می‌کنم دوباره لقمه‌هام رو می‌شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون سر سفره امام زمانم نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه‌ها مسؤول بودم! صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می‌کردم ... یک وعده از غذام رو نمی‌خوردم ... اون سفره، سفره امام زمان بود ... می‌ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم. غیر از درس، مدام این فکر می‌کردم که چه کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ... چطور می‌تونستم بهترین سرباز باشم؟ و... تمام مطالب و راهکارها رو می‌نوشتم و دونه دونه بررسی‌شون می‌کردم ... تا اینکه... خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می‌کنه! داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه‌هام تیر می‌کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می‌شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل‌بیت پیامبر تعرض کنه... صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسؤول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می‌خوام برم. پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی‌تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم. منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل‌بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم... با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه. دست من نیست .بدون اجازه خروج، نمی‌تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم. من دو روز بیشتر صبر نمی‌کنم ... چه با‌اجازه، چه بی‌اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی‌گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری! اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون . ادامه داستان در https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
قسمت بیست و هشتم: ترمز بریده دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ... با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی؟ منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نذار ... . دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی‌اجازه خروج ... در کمتر از ثانیه‌ای رفتم پیشش ... پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ همون‌طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی‌ها از کجا اومدن؟ فکر کردم سر کارم گذاشته ... خیلی ناراحت شدم ... اومدم برم بیرون که ادامه داد ... کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و ... مسلمون‌ها یا تازه مسلمون‌هایی که اگر ازشون بپرسی، همشون شعار حقیقت‌خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می‌تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت. منتظر جوابم نشد ... بلند شد و اجازه‌نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ... ادامه داستان در https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
سلام امام زمانم❤️سلام عشق جانم 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمَنْصُورُ عَلَی مَنِ اعْتَدَی... 🌱سلام بر تو و آن هنگام که ظلمت هزاران ساله ی جور و ستم را تنها بارقه ای از خورشید نگاهت، صبح می کند. 🌱سلام بر تو و بر مطلع الفجرِ آمدنت که پایان تمامی ستمگری هاست... اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج صبحتون مهدوی صبحتون شهدایی 🌷
قسمت بیست و نهم: داستان پسر وهابی «جهاد من » کشور من پر بود از مبلغ‌های وهابی و جوان‌هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می‌دادن ... . حق با حاجی بود ... باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می‌شدم ... باید کاری می‌کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر ... . از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب‌ها، سلاحم ... باید پا به پای مجاهدان می‌جنگیدم ... زمان زیادی نبود ... یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه. خستگی ناپذیر و بی‌وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر ... به خودم می‌گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی‌وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها بجنگی. در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ... خیلی‌ها رو می‌شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند ... اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم ... اما فکرش رو هم نمی‌کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه‌ای هم در انتظار من باشه ... هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می‌کردم ... هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می‌شد ... شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و ... از طرف دیگه ... ادامه داستان https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
قسمت سی ام «امواج بلا »  کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه‌ای که می‌گرفتم قطع شد. حدود ۵ ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم ... . تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم. غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می‌رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ... بچه‌هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می‌کردن و یواشکی کنار تختم میذاشتن! با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می‌گرفتم ... شخصیتم اجازه نمی‌داد احساس عجز و ناتوانی کنم. هر وقت فشار روم خیلی شدید می‌شد یاد سخن شهید آوینی می‌افتادم: "دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند." به خودم می‌گفتم ... برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می‌کنن ... نرمش می‌کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ... و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی‌ها شکر می‌کردم . کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه پولی برای ویزیت و آزمایش ... نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر میکردم; جز سرطان! ادامه داستان https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| شروع فصل نوکری.. (ذکر اباعبدالله علیه‌السّلام) - ویژه ایام محرم الحرام ۱۴۴۵ / ۱۴۰۲ ____ @shahid_abbasdaneshghar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«دستور امام زمان (عج) به مداحان» حجت الاسلام سید علی سجادی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهیدعباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
قسمت سی و یکم: می خواهم بمانم درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می‌افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه‌ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... بچه‌ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین. بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد... سرطان بود! زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود . شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر ۱۸ سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می‌افتاد، کار بدجور بالا می‌گرفت. وقتی بهم گفتن به هم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی‌کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه‌ام گرفت ... به حاجی گفتم: مگه نمی‌گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می‌کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می‌کنه؟ و حاجی هم گریه‌اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی‌شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی‌تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه. آقا جونم، اگه قراره بمیرم می‌خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می‌ریختم و التماس می‌کردم ... همه داستان تا این قسمت در این کانال @shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
قسمت سی و دوم: یاابالفضل جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... . روز عملم بچه‌ها، کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن ... . دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می‌شده قسمت‌های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه‌اش هم هنر شیمی درمانی بود. سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می‌شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می‌شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی‌تونستم بخورم ... . حالم که خیلی خراب می‌شد یکی از بچه‌های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می‌خوند. لب‌های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست‌ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ... به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ‌ا میومدن و درس‌ها مطالب اون روز رو بهم یاد می‌دادن ... باهاشون مباحثه می‌کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ... . با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده! دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می‌دادم و می‌گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی‌بن‌ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی. همه داستان از قسمت اول تا الان لینک زیر رو لمس کنید @shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
زمانی که عمر بن سعد اولین تیر را به سمت لشکر امام حسین(ع) پرتاب کرد، رو به لشکر خود گفت: ببینید که من اولین کسی بودم که به سمت لشکر حسین تیر اندازی کردم! _حواسمان باشد در چه جایی به دنبال اول شدن هستیم...! خودمان را خرج هیئت کنیم؛ اما نه برای اینکه بگوییم: ما اولیم، ما بهترین هیئت را میرویم یا هیئت ما بهترین مداح و باند و ‌.... را دارد. اول شدن خوب است اما فقط برای حسین‌بن‌علی(ع). اگر کارهایمان به اسم و به نیت او انجام نشود، هیچ است..! ثوابش را میبریم اما به جای نزدیکی به اباعبدالله، از او دور خواهیم شد! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهیدعباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 به همراهیتان مشکی میپوشم به همدردیتان اشک میریزم و عاشورا ميخوانم... به رسم وفا و بندگی فقط سلامتي و ظهورتان را میخواهم... و تنها دعاي فرج شما را ميخوانم..... «عزاداریم نذر ظهور مهدیست» دانشگر🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 به یاد شهدا در حسینیه امام خمینی در شب عاشورا؛ سفر بخیر؛ جوانی که شدی عاقبت بخیر... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهیدعباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه مکشوف قتلگاه کل یوم عاشورا کل ارض کربلا .. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهید مدافع حرم عباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما هم هی حسین حسین میگید، ولی به هیچ قتلگاهی نزدیک نمیشید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهیدمدافع حرم عباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯