eitaa logo
خادم الشهید (شهیدعباس دانشگر) ۵۵
96 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
66 فایل
کانون شهید عباس دانشگر (سمیرم ) مشخصات شهید: 🍃تولد:۱۸ / ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی : کمیل برای آشنایی بیشتر در کانال زیر عضو شوید : @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و نهم: داستان پسر وهابی «جهاد من » کشور من پر بود از مبلغ‌های وهابی و جوان‌هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می‌دادن ... . حق با حاجی بود ... باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می‌شدم ... باید کاری می‌کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر ... . از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب‌ها، سلاحم ... باید پا به پای مجاهدان می‌جنگیدم ... زمان زیادی نبود ... یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه. خستگی ناپذیر و بی‌وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر ... به خودم می‌گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی‌وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها بجنگی. در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ... خیلی‌ها رو می‌شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند ... اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم ... اما فکرش رو هم نمی‌کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه‌ای هم در انتظار من باشه ... هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می‌کردم ... هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می‌شد ... شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و ... از طرف دیگه ... ادامه داستان https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
قسمت سی ام «امواج بلا »  کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه‌ای که می‌گرفتم قطع شد. حدود ۵ ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم ... . تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم. غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می‌رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ... بچه‌هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می‌کردن و یواشکی کنار تختم میذاشتن! با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می‌گرفتم ... شخصیتم اجازه نمی‌داد احساس عجز و ناتوانی کنم. هر وقت فشار روم خیلی شدید می‌شد یاد سخن شهید آوینی می‌افتادم: "دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند." به خودم می‌گفتم ... برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می‌کنن ... نرمش می‌کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ... و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی‌ها شکر می‌کردم . کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه پولی برای ویزیت و آزمایش ... نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر میکردم; جز سرطان! ادامه داستان https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| شروع فصل نوکری.. (ذکر اباعبدالله علیه‌السّلام) - ویژه ایام محرم الحرام ۱۴۴۵ / ۱۴۰۲ ____ @shahid_abbasdaneshghar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«دستور امام زمان (عج) به مداحان» حجت الاسلام سید علی سجادی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهیدعباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
قسمت سی و یکم: می خواهم بمانم درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می‌افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه‌ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... بچه‌ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین. بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد... سرطان بود! زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود . شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر ۱۸ سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می‌افتاد، کار بدجور بالا می‌گرفت. وقتی بهم گفتن به هم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی‌کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه‌ام گرفت ... به حاجی گفتم: مگه نمی‌گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می‌کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می‌کنه؟ و حاجی هم گریه‌اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی‌شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم ...به صحن که رسیدم دیگه نمی‌تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه. آقا جونم، اگه قراره بمیرم می‌خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می‌ریختم و التماس می‌کردم ... همه داستان تا این قسمت در این کانال @shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
قسمت سی و دوم: یاابالفضل جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... . روز عملم بچه‌ها، کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن ... . دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می‌شده قسمت‌های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه‌اش هم هنر شیمی درمانی بود. سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می‌شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می‌شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی‌تونستم بخورم ... . حالم که خیلی خراب می‌شد یکی از بچه‌های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می‌خوند. لب‌های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست‌ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ... به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ‌ا میومدن و درس‌ها مطالب اون روز رو بهم یاد می‌دادن ... باهاشون مباحثه می‌کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن ... . با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده! دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می‌دادم و می‌گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی‌بن‌ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی. همه داستان از قسمت اول تا الان لینک زیر رو لمس کنید @shahid_abbasdaneshghar https://eitaa.com/khademoshohadajahrom
زمانی که عمر بن سعد اولین تیر را به سمت لشکر امام حسین(ع) پرتاب کرد، رو به لشکر خود گفت: ببینید که من اولین کسی بودم که به سمت لشکر حسین تیر اندازی کردم! _حواسمان باشد در چه جایی به دنبال اول شدن هستیم...! خودمان را خرج هیئت کنیم؛ اما نه برای اینکه بگوییم: ما اولیم، ما بهترین هیئت را میرویم یا هیئت ما بهترین مداح و باند و ‌.... را دارد. اول شدن خوب است اما فقط برای حسین‌بن‌علی(ع). اگر کارهایمان به اسم و به نیت او انجام نشود، هیچ است..! ثوابش را میبریم اما به جای نزدیکی به اباعبدالله، از او دور خواهیم شد! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهیدعباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 به همراهیتان مشکی میپوشم به همدردیتان اشک میریزم و عاشورا ميخوانم... به رسم وفا و بندگی فقط سلامتي و ظهورتان را میخواهم... و تنها دعاي فرج شما را ميخوانم..... «عزاداریم نذر ظهور مهدیست» دانشگر🧕 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/shahid_abbasdaneshghar ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 به یاد شهدا در حسینیه امام خمینی در شب عاشورا؛ سفر بخیر؛ جوانی که شدی عاقبت بخیر... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهیدعباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه مکشوف قتلگاه کل یوم عاشورا کل ارض کربلا .. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهید مدافع حرم عباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما هم هی حسین حسین میگید، ولی به هیچ قتلگاهی نزدیک نمیشید. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ♡﴿ شهیدمدافع حرم عباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگی از مراسم شب عاشورا در حسینیه امام‌ خمینی(ره) در حضور رهبر انقلاب. ۱۴۰۲/۰۵/۰۵ [ @mahdirasuli_ir ]
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ بلا و مصائب ما بزرگ شده و بیچارگی ما بسی روشن و پرده از روی کار برداشته شد وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ و امیدم نا امید شد و زمین (با همه‌ی پهناوری اش) بر ما تنگ آمد و رحمتش از ما منع گردید. وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ تنها توئی یاور و معین ما و مرجع شکایت ما و یگانه اعتماد ما. فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد در هر سختی و آسانی بر لطف تو است. خدایا پس درود فرست بر محمد و آل محمد. اُولِى الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ آن زمامدارانى که پیرویشان را بر ما واجب کردى و بدین سبب مقام مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ و منزلتشان را به ما شناساندى به حق ایشان به ما گشایشى ده فورى و نزدیک مانند چشم بر هم زدن اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانى یا نزدیکتر اى محمد اى على اى على اى محمد مرا کفایت کنید فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِب الزَّمانِ که شمایید کفایت کننده ام و مرا یارى کنید که شمایید یاور من اى سرور ما اى صاحب الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى فریاد، فریاد، فریاد، دریاب مرا، دریاب مرا، دریاب مرا السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ همین ساعت، همین ساعت، هم اکنون، زود، زود، زود یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرینَ. اى خدا اى مهربانترین مهربانان به حق محمد و آل پاکیزه اش  
با عرض معذرت بابت تاخیر زیاد در ارسال داستان پسر وهابی که شیعه شد... چون مثل همه شما درگیر مراسمات محرم بودیم ان شاالله ادامه داستان رو پی میگیریم امیدوارم لذت ببرید که جاهای خیلی قشنگشه التماس دعا
قسمت سی و سوم: برایم الرحمن بخوان فشار شیاطین سنگین‌تر شده بود ... مدام یأس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می‌کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می‌کردم؟ چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... . از هر طرف که رو می‌چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می‌کردن. روز آخر، حالم از هر روز خراب‌تر بود ... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی‌کرد ... حمله شیاطین هم سنگین‌تر شده بود و زجرم رو چند برابر می‌کرد. روز‌های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب‌هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون ... الرحمن بخون. از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی‌شد. آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می‌رسید .. فبای آلاء ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می‌کنید؟ آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره‌های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می‌خواستم سربازت باشم اما حالا... و زمان از حرکت ایستاد . ♡﴿ شهیدعباس دانشگر🕊⃟✨」 ╭═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╮ @shahid_abbasdaneshghar @khademoshohadajahrom ╰═━⊰🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃⊱━═╯
قسمت سی و چهارم: فرشته مرگ دیدم جوانی مقابلم ایستاده! خوشرو ولی جدی ... دستش رو روی مچ پام گذاشت ... آرام دستش رو بالا میاورد ... با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می‌شد ... خروج روح رو از بدنم حس می‌کردم ... اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت ... هنوز الرحمن تمام نشده بود. حاجی بهم ریخته بود ... دکترها سعی می‌کردن احیام کنن ... و من گوش‌‌ای ایستاده بودم و فقط نگاه می‌کردم . وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف ... هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته‌ام می‌سوخت ... . با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می‌کردم ... با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه‌تر از لیاقتم بود ... . غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست ... حسرت بود و حسرت ... . هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت ... جوانی غرق نور به سمتم میومد! خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند ،بماند! جمله تمام نشده ... با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت  شدم ... . برگشت ... نفسش برگشت ... توی چشم‌های نیمه بازم دکتر رو می‌دیدم که با خستگی، نفس نفس می‌زد و این جمله تکرار می‌کرد ... برگشت ... ضربان و نفسش برگشت.... تمامی داستان رو در این کانال مشاهده کنید @shahid_abbasdaneshghar @khademoshohadajahrom
قسمت سی و پنجم: بالاخره مرخص شدم ‌ هر روز که می‌گذشت حالم بهتر می‌شد ... بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود ... سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود ... . چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... هنوز استراحت مطلق بودم و نمی‌تونستم درست روی پا بایستم ... . منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم. یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس ... بچه‌ها زیر بغلم رو می‌گرفتن ... لنگ می‌زدم ... چند قدم که می‌رفتم می‌ایستادم ... نفس تازه می‌‌‌کردم و راه می‌افتادم ... . کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه‌ها خوب درس می‌دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ... حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ... گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی‌گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می‌کشیدم. استاد هر بار چشمش به من می‌افتاد یا سوال می‌پرسیدم، بدجور خنده‌اش می‌گرفت ... حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نرو، نگفتی بیرون کلاسم نه. از حرف من، همه خنده شون گرفت ... حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می‌کرد. از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می‌دادن ... هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس ... دلم برای کتابخونه و بوی کتاب‌هاش تنگ شده بود. ★از قسمت بعد،ادامه خاطرات ایشان در برگشت به کشورشان است★.