۱۶۱
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
2⃣بخش دوم
🔸️محبت شهید به برادران
👤 علیرضا پاکار، استان تهران
پدر عزیزم، مهرداد پاکار، همکار و دوست صمیمی شهید عباس دانشگر است. عکسی از شهید روی طاقچۀ خانۀ ما است. پدر مهربانم بهسبب عشق و محبتی که به دوست شهیدش دارد، هر چند ماه خانوادگی برای زیارت به مزار شهید در شهرستان سمنان میرویم. من هم نوجوانی هستم که به شهید خیلی علاقهمند شدهام.
یک بار همراه پدرم به مزار رفتیم. بهخاطر شرایط کرونایی، در امامزاده علیاشرف(ع) بسته بود. خیلی ناراحت شدم. دلم میخواست در باز بود و از نزدیک مزار شهید را زیارت میکردم. از همان نردههای آهنی از دور به او سلام دادم. همان شب خواب دیدم که جلوی در امامزاده علیاشرف(ع) ایستادهام و درها بسته است. ناگهان درهای امامزاده باز شد و عباس بیرون آمد. گفت: «بیا تو بغلم.» من به بغل عباس رفتم و من را بوسید. وقتی صبح از خواب بیدار شدم، یادم نبود که خواب دیدم. موقع ظهر بود. کنار بابا نشسته بودم. یکمرتبه خوابم یادم آمد و گریه کردم. پدرم تعجب کرد. بغلم کرد و گفت: «چی شده؟» خوابم را برایش تعریف کردم.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
۱۸۰
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
2⃣بخش دوم
🔸️محبت شهید به برادران
... موقع خداحافظی، سرم را روی مزار شهید گذاشتم و از شهید خواستم که به ما کمک کند. فردای آن روز، وقتی جواب آزمایش را گرفتیم، گفته شد همسر شما هیچ مشکلی ندارد. چند روزی گذشت. حال همسرم روزبهروز بهتر میشد. همان وقت به دلم افتاد که عباس درددل ما را شنید. بهخاطر قدردانی و تشکر دوباره با همسر و دامادم سر مزار شهید رفتیم. با خودم گفتم حالا که حال همسرم خوب شده، از فرصت استفاده کنم و درخواست دیگری را از شهید داشته باشم.
از خاطرم گذشت حالا که تا سمنان آمدهایم، خوب است یک سفر به مشهد مقدس هم برویم؛ ولی این احتمال را میدادم که در تهیۀ بلیت و زائرسرا با مشکل مواجه شویم. همانجا از شهید عباس خواستم در این موضوع هم کمک کند.
لطف ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) و شهدا شامل حالمان شد و بعد از یک هفته بلیت و زائرسرا فراهم شد و خانوادگی به مشهد مقدس رفتیم.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۸۱
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
2⃣بخش دوم
🔸️محبت شهید به برادران
👤حجتالاسلاموالمسلمین رضا طاهری، استان سمنان
شب جمعهای بود. گوشی همراه دستم بود. در یکی از کانالها، عکسهای شهید عباس دانشگر را تماشا میکردم. در بین عکسها سه تا را انتخاب کردم و در گوشیام ذخیره کردم. همان شب در عالم رؤیا دیدم بههمراه شهید عباس هستم. یک جعبه شیرینی به من تعارف کرد. من دو تا شیرینی گرفتم. گفتم: «یکی دیگه میخوام بگیرم.»
گفت: «بفرما.» عباس چهرۀ خندانی داشت. از خوشحالی بیدار شدم. ساعت ۲ نصفهشب بود. صبح ساعت ۱۰ بود تلویزیون را روشن کردم دیدم استاد حسن رحیمپور ازغدی، استاد حوزه و دانشگاه، برای دانشجویان یک دانشگاه در تهران وصیتنامۀ شهید عباس دانشگر را میخواند و شرح میدهد.
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۱۸۵
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
2⃣بخش دوم
🔸️محبت شهید به برادران
...
از نیشابور حرکت کردیم و یکبهیک شهرها را پشتسر گذاشتیم. من پشت فرمان بودم که تابلوی ۴۰ کیلومتر تا شهر سمنان را دیدم. با آقای غلامی که رانندۀ ماشین دیگر بود، تماس گرفتم. قدری از ماشین ما جلوتر بود. گفتم: «داریم به سمنان نزدیک میشیم. من بچههای ماشین خودمان رو راضی کردم. همگی دوست دارن مزار شهید عباس دانشگر رو زیارت کنن. شما نظرتون چیه؟»
آقای غلامی گفت: «بچهها عجله دارن. بذار توی مسیر برگشت حتماً میریم. کمی اصرار کردم؛ ولی فایده نداشت. سفر ما گروهی بود و من باید تابع جمع میبودم. برخلاف میل باطنیام، قبول کردم. دلم شکست؛ طوری که دیگر قادر به رانندگی نبودم. جای خودم را به یکی از دوستان دادم تا بقیۀ راه را او رانندگی کند. در صندلی عقب نشستم و مشغول درددل با شهید عباس شدم. عکس او را که همراه خودم آورده بودم از لای کتاب آخرین نماز در حلب بیرون آوردم و مشغول صحبت با او شدم. بیست دقیقه از تماسم با آقای غلامی نگذشته بود که گوشیام زنگ خورد. دوباره خودش بود. گفت ماشینش مشکل فنی پیدا کرده. بهتر است به تعمیرکار نشانش بدهد تا خیالش جمع بشود. گفت: «شما راهتون رو ادامه بدید. ما خودمون رو به شما میرسانیم.»
با شنیدن این حرف در دلم شور و هیجانی ایجاد شده بود و لبخندی بر لبم نشسته بود. گفتم: «ما الان نزدیک ورودی شهر سمنانیم. حالا که اینطوره، تا موقعی که شما ماشین رو ببرید تعمیرگاه، ما هم میریم مزار شهید عباس.»
گفت: «تو که نمیدونی امامزاده کجای شهره. شاید راه دور باشه و خیلی معطل بشید.»
گفتم: «اتلاف وقت نمیکنیم.» ...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۱۹۱
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
خانم شریفیان
آخرین زنگ مدرسه را زدند. همراه دوستانم از مدرسه خارج شدیم و بهسمت خانه رفتیم. چند قدمی از مدرسه دور نشدیم که یک تابلو توجهم را به خودش جلب کرد. تابلویی که بر روی آن سیمای زیبای شهیدی نقش بسته بود. شهید مدافع حرم عباس دانشگر لبخند زیبایش، دلم را مجذوب خودش کرد؛ همچون یک صیاد ماهر که دام را برای صیدش ماهرانه پهن میکند. مات و مبهوت چهرۀ زیبایش شدم. شهید شهر خودمان بود؛ اما نمیشناختمش.
انگار چشمانش با من سخن میگفت. گویی میخواست دستم را بگیرد و مرا به جمع دوستدارانش بیفزاید؛ اما من توجه چندانی نکردم.
روزها از پی هم میگذشت و من روزبهروز بیشتر غرق روزمرگی خویش میشدم. تا اینکه یک شب در سال ۱۳۹۷ خوابش را دیدم؛ همان شهیدی که با چشمانش با من سخن میگفت.
انگار میخواست مرا با قلههای عشق آشنا کند؛ اما من توجهی نداشتم. آخر من گناهکار کجا و رفاقت با شهید پاک و بیگناه کجا؟!...
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۱۹۵
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠ادامه ی خاطره ی خانم احدی
.
... گاهی با نگاه به عکسش به آرامش میرسم. مهمتر از همه شهیدی که توانست از عشق زمینی بگذرد؛ یعنی روحش بزرگ بود. به یاد آن حرف سردار اباذری افتادم که در زندگینامۀ شهید خواندم. سردار اباذری گفته عباسآقا، من نمیخوام دوروبرم جوانی باشه که جنگ ندیده باشه، خون و درگیری ندیده باشه. نوبتت بشه میفرستمت. چرا اینقدر اصرار میکنی؟ عباسآقا گفته دارم زمینگیر میشم. بذار برم، حاجی! این از خودگذشتگی و فداکاری واقعاً ستودنی است.
موقعی که با شهید آشنا شدم، متوجه شدم جوانان زیادی از محبت و کمک شهید به خودشان میگویند. من هم یک خواستهای از شهید داشتم. برای اولین بار شهید دانشگر را واسطه قرار دادم تا از ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) بخواهد به حاجتم برسم. خوشبختانه رسیدم. آن لحظه باورم به شهدا بیشتر شد.
شهید عباس دانشگر الگوی کامل جوان مؤمن انقلابی است. شهید دانشگر الگویی برای جوانان است که میخواست در مسیر انقلاب اسلامی و تمدن نوین اسلامی در حرکت باشد.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۱۹۷
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 خانم مقصودی، آذربایجان شرقی
نماز نخواندنم را بهانۀ بیحوصلگیام میکردم. «کی حوصله داره برای نماز صبح بلند شه؟!» روزههایم را بهانۀ کمطاقتیهایم میکردم. دست ندادن به نامحرمهای فامیل بهنظرم مسخرهترین چیز بود. چه فرقی میکرد؟ آنها هم مثل برادرهایم هستند. چادر را دوست داشتم برای تنوع بپوشم؛ ولی اصلاً از چادریها خوشم نمیآمد. بهنظرم چادریها خیلی سرد برخورد میکردند و خودشان را میگرفتند.
این روش زندگی من بود. در اوایل سال ۱۳۹۸ بود که توی شهر ما در استادیوم یک بازی بین تیم شهر ما و یک تیم معروف برگزار میشد. برادرم برای تماشای بازی به استادیوم رفت. بازی تمام شد و برادرم به خانه آمد و همراه خودش یک سنجاقسینه از عکس پسر جوانی با لبخندی زیبا به خانه آورد. وقتی ازش دربارۀ این عکس سؤال کردم، گفت: «یه آقایی بهم داد.» خیلی برایم جالب بود. سنجاقسینه را ازش گرفتم و محو تماشای عکس پسر جوانی شدم که پسزمینهاش عکس حرم حضرت زینب(سلامالله علیها) بود...
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۰۳
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠ادامه خاطره ی خانم حسنی، استان مازندران
مطمئن بودم عباس صدایم را شنیده بود. مراسم شهید علی جمشیدی رفتیم و برگشتیم. بعدازآن، عباس برادرم شد.
یک کانال در فضای مجازی برای عباس تأسیس کردم تا اینکه من از طرف مؤسسۀ آستان قدس رضوی به میهمانی امامرضا(علیهالسلام) دعوت شدم و باز به عباس متوسل شدم. هرچه کردم، نشد بروم. دو روز تمام برای این جا ماندن گریه کردم.
اولین بار خواب برادر عزیزم، عباسجان را دیدم. صبح که از خواب بیدار شدم، احساس کسی را داشتم که به آسمان رفته و برگشته. بعد از خوردن صبحانه با مدیران صفحۀ فضای مجازی گفتوگو کردم. آن روز گرامیداشت مادران شهدا بود. هیچوقت فکر نمیکردم همان روز شمارۀ پدر شهید عباس را بگیرم. همان روز با ایشان صحبت کردم. حال عجیبی بود. عباس را خیلی دوست داشتم. خیلی بیشتر از برادری که نداشتم. توفیق شد همان شب با مادر شهید هم صحبت کردم. دیگر نمیتوانم بگویم که در چه حالی بودم. هرچه بود زمینی نبود. بیشک هدیه از آسمانها بود. سفر به حریم پاک حضرت امام رضا(علیهالسلام) قسمت من نبود؛ ولی عباس برایم جبران کرد و نگذاشت خواهرش در غم این جا ماندن بسوزد.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
هدایت شده از مؤسسه شهید عباس دانشگر
۲۰۶
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 خانم استوار، استان فارس
اواخر سال ۱۳۹۹ بود که شهید عباس دانشگر را رفیق شهیدم انتخاب کردم. از وقتی که با شهید دانشگر آشنا شدم،
حالوهوایم جور دیگری شد. زندگیام زمین تا آسمان فرق کرده است! همۀ زندگیام با یاد و نامش سپری میشود. از این دنیا هدایایی برایشان میفرستم و ایشان هم من را بیجواب نمیگذارند. تا حالا سه بار عنایت کردهاند و به خواب من آمدهاند.
خواب دیدم که با همان تصویر زیبا و خندان و با همان چهرۀ نورانی سخنرانی میکرد و از صبر حضرت زینب(سلام الله علیها) صحبت میکرد. میگفت باید حضرت زینب(سلام الله علیها) را الگوی خود قرار دهیم. فاصله ما با هم زیاد نبود و در چندقدمیام ایستاده بود. وقتی رفت، مردم آنجا هم از شوقش مدام اسمش را صدا میزدند! انگار که تمام دنیا را یکجا به من داده باشند! هنوز هم از فکرش تنم به لرزه میافتد و قلبم تندتر میزند...
📗 #ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۰۷
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 ادامه خاطره ی خانم استوار، استان فارس :
.
... این روزها شاهد رشد و بالندگی ایمان و معرفت در وجودم هستم و این را مدیون شهید میدانم. از وقتی که کتابهای شهید را خواندهام، بیشتر با شخصیت نورانیاش آشنا شدهام... تحولی بزرگ در من روی داده است! اول سعی کردم شهید را الگوی زندگیام قرار دهم. از نمازهای اولوقت شروع شد. خوشاخلاقی در خانه، لبخند روی لب، شوخطبعی، مطالعه، درس خواندن، هدف و برنامهریزی، تلاش و پشتکار، ارتباط با خدا و در آخر هم برای اولین بار با کمک شهید نماز شب خواندم! آری! اینها همۀ کرامات و نشانههای شهید است. امیدوارم تأثیر نگاهش از من دختری بسازد از جنس قلب مهربانش. امیدوارم همیشه وجودش را در زندگی پرمشغلهام احساس کنم! امیدوارم هدیههایی که بهسمتش روانه میکنم، هر روز بیشتر و بیشتر شود! امیدوارم رفاقتمان ادامه پیدا کند.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۱۶
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠خانم مهدیزاده
اسم شهید عباس دانشگر را شنیده بودم. عکسش را هم دیده بودم؛ اما چیزی ازش نمیدانستم. تا اینکه کتاب آخرین نماز در حلب را در کتابفروشی دیدم و خریدم. با خطبهخط کتاب بیاختیار گریه میکردم. تا حالا دربارۀ چندین شهید کتاب خواندم؛ ولی این احساس و حال را فقط دو بار درک کردهام. اولین بار در دوران دبیرستان بودم. با خواندن خاطرات شهید حسن ترک بیاراده گریه میکردم. از آن روز شهید حسن ترک شد داداشحسن من. حالا دقیقاً همان حال را با خواندن خاطرات شهید دانشگر دارم. فقط پنج سال از داداش عباس کوچکترم؛ ولی فاصلهام با داداش از زمین تا آسمان است.
#ادامه_دارد
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۱۸
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 ادامه خاطره ی خانم میرمحمدی، خراسان رضوی
... یک بار شهید بزرگوار را خواب دیدم. در یک بیابان بودند؛ اما نه آن بیابان خشک، بلکه بیابانی بود که به آدم آرامش میداد و ایشان در وسط ایستاده بودند و اطرافشان هم خانواده ایشان و افراد دیگری بودند. شهید برای من با آن چهرۀ خندان یک بیتی یا جملهای خواند. بعد از بیدار شدن، هرچه فکر کردم چه جملهای بود یادم نیامد؛ اما بسیار تأثیرگذار بود... به من دلداری دادند... با مادرم که مشورت کردم، گفت: «شاید مربوط به کتاب ایشون باشه که سفارش دادم.»
از شهید یاد گرفتم باید تغییر کنم و خودم را تربیت کنم. باید هوای نفسم را کنترل کنم و روی پاهای خودم بایستم و با مشکلات مبارزه کنم.
عباس در صحبتش میگفت کار زیاد داریم... میگفت امام زمان(عجل الله) یار میخواهد. من بهش میگویم شهدا فرماندهی عملیات اجرایی جذب نیرو سپاه حضرت ولی عصر(عجل الله) را بر عهده گرفتهاند. شهید عباس دانشگر داداشم شد. همراه، فرمانده ام، کمکم. مسیرم کلاً عوض شد. قبلاً اگر نماز میخواندم، دعا میکردم مشکلی که باعث افسردگیام شده حل شود. حالا یاد گرفته بودم گریه کنم، دعا کنم برای ظهور امامزمانم.
داداشعباس من را با بقیۀ شهدا آشنا کرد.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
هدایت شده از مؤسسه شهید عباس دانشگر
۲۱۹
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 خانم رضادوست، استان تهران
با شهید با طریق فضای مجازی آشنا شدم. وقتی چهرۀ مهربان و لبخندش را دیدم، به ایشان علاقهمند شدم و بعد، در فضای مجازی با روحیات معنوی او بیشتر آشنا شدم. بهنظرم او بهمعنای واقعی کلمه جوان مؤمن انقلابی بود. او اهل نماز اولوقت بود و خیلی چیزهای دیگر. یک جوان ۲۳ساله که تازه نامزد کرده بود، وقتی متوجه میشود حرم مطهر حضرت زینب(سلامالله علیها) در معرض خطر است، احساس مسئولیت میکند و به سوریه میرود. من یک کار خیر بهنیت ایشان انجام دادم. در همان ایام یک شب خواب دیدم با شهید توی بازار شاه عبدالعظیم شهرری هستیم و من چند بار بهشان گفتم «داداش» و ایشان با خنده و مهربانی جوابم را دادند.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۲۰
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 خانم رحیمی، استان خراسان جنوبی
خرداد سال ۱۴۰۰ بود که با شهید دانشگر عزیز آشنا شدم. مثل بسیاری از دوستان عباس، من هم از طریق فضای مجازی او را شناختم. بهدلیل مشغلههای درسی، از آن زمان کموبیش و ناپیوسته شروع به جمعآوری اطلاعات دربارۀ ایشان کردم. اما از زمان شروع سال تحصیلی کمکم به این فکر افتادم که خوب است با اطلاعاتی که به دست آوردم، دیگران را هم با شهید آشنا کنم. به روشهای مختلفی فکر کردم که چطور میتوانم کاری برای عباس عزیز انجام بدم. تصمیم گرفتم از مدرسه و کلاس خودم شروع بکنم. به معاون پرورشی مدرسه پیشنهاد دادم که عکسهای شهید دانشگر را کپی بگیرم و روی دیوار مدرسه نصب کنم؛ هرچند قدری اذیت شدم، چهار عکس A3 رنگی آماده شد و من عکسها را به همراه مختصری از زندگینامه و یادداشتهای شهید روی دیوار مدرسه نصب کردم. صبح روزی که قرار بود عکسها را به مدرسه ببرم، خواب شهید را دیدم. همانطور که من مشغول چسباندن برگههایی رنگی روی یک مقوای سفید بزرگتر بودم، عباسجان به دیوار تکیه داده بود و با لبخند به من نگاه میکرد. این خواب آنقدر طبیعی بود که لحظهای در اواسط کارم، با خودم فکر کردم که شاید دارم خواب میبینم... آنقدر اطرافم طبیعی بود که پاسخ خودم را اینطور دادم: نه! این که خواب نیست! بیدارم...
#ادامه_دارد
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۲۵
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠ادامه خاطره ی خانم رحیمی، استان خراسان جنوبی
... این عشق و علاقه به عباس باعث شد که در اواخر اسفند سال ۱۴۰۰ تعداد شانزده نفر از دانشآموزان بهمدت سه روز از شهرستان طبس به شهرستان سمنان سر مزار شهید دانشگر بیاییم. هرچند راه طولانی بود، خواستیم لحظاتی بر مزارش دلدادگی خود را ثابت کنیم و در ادامه راه از او مدد بگیریم.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۳۲
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 خانم صادقی، استان قم
دوستانم گاهی از شهدا صحبت میکردند؛ ولی من نمیتوانستم بفهمم. دلم میسوخت برای شهدا، ولی میگفتم که چی؟ چرا همهجا اسمشان را میآورند؟ برای چی هی میخواهند آدمها را تحتتأثیر قرار بدهند؟
شهید عباس را اصلاً نمیشناختم. روزی توی گوشیام توی یک صفحه عکسی دیدم که خیلی شبیه کسی بود که من قبلاً میشناختمش. زدم روی عکسش و دیدم او نیست. عکس یک شهید بود. خواستم رد شوم ازش، ولی چشمهای عباس دیگر من را رها نکرد.
همینطوری رفتم پایین و همۀ عکسهای شهید عباس را دیدم. یکهو به خودم آمدم دیدم چندین ساعت است که دارم دربارۀ عباس میخوانم. شیفتۀ عباس شدم. چهار روز تمام اشک ریختم برای فراق عباس. روز چهارم تصمیم گرفتم دنبال خانوادهاش بگردم و بروم ببینمشان، بروم سر مزار عباس. ولی خب پیدا کردن خانوادهاش برای من که شهر قم زندگی میکردم، آسان نبود. از چند جا سؤال کردم تا شماره تماسی از خانوادۀ شهید پیدا کنم؛ ولی بینتیجه بود...
#ادامه_دارد
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۳۹
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠ادامه ی خاطره ی خانم مهاجریان، خراسان رضوی
.... همسرم وقتی دلواپسی من را دید، به اتاق شهدا رفت. لحظاتی بعد قرآنبهدست برگشت و گفت: «استخاره کردم. بیا نگاه کن! ببین چه آیهای آمده!»
وقتی چشمم به صفحه قرآن افتاد دوباره دلم لرزید! و چه آیهای!
((مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا))؛ .احزاب، ۲۳. در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند. بعضی پیمان خود را به آخر بردند و بعضی دیگر در انتظارند و هر گز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
همسرم گفت قبل از استخاره طبق عادتم به شهید عباس دانشگر گفتم: «ایندفعه از شما میخوام کمکم کنید. اگر خیر و صلاح در رفتن همسرمه، کاری کنید که همسرم با خیال آسوده به سفر کربلا بره.»
دو-سه روزی گذشت. هرچند استخاره خوب آمده بود، هنوز ته دلم راضی نبود. چون قرار بود تنهایی به سفر خارج از کشور بروم. تردید عجیبی تمام وجودم را فراگرفته بود! به دنبال نشانهای بودم برای اطمینان خاطر و راضی شدن دلم. تا اینکه تلفن همراهم به صدا درآمد. خواهر شهید جواد جهانی بود: «سلام خانم مهاجریان. یکی از مادرهای شهدا مدافع حرم برای زیارت حرم مطهر حضرت علیبنموسیالرضا(علیهالسلام) به مشهد آمدهاند. مهمان خانۀ ما هستند. با خودم گفتم بقیه هم از این فیض محروم نباشند. هرچی فکر کردم به که بگویم، فقط شما اومدین تو ذهنم. امروز بعدازظهر تشریف بیارین خونهمون.»
پرسیدم: «مادر کدوم شهید هستن؟»
گفتند: «مادر شهید عباس دانشگر!» حسوحال عجیبی داشتم. نفسم در سینه حبس شد. بغضی عجیب گلویم را فشار میداد. با شوقی وصفناشدنی مهیای دیدار با مادر عزیز شهید دانشگر شدم. بعد از سپری شدن لحظههای انتظار خود را در برابر مادر گرانقدر شهید دیدم.
ماجرا را که برایشان تعریف کردم، پاسخی دادند که شک و تردید را از دلم بیرون ساخت! در راه برگشت پاسخشان را در ذهنم مرور میکردم: پس این کربلا هدیۀ شهیده. دعوتشدۀ خود شهید هستی!
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین!
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۴۱
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠خانم اکبری، استان ایلام
در سوم بهمن ۱۴۰۰ در روز میلاد حضرت زهرا(سلامالله علیها) از طریق فضای مجازی با شهید عباس دانشگر آشنا شدم. کتاب راستی دردهایم کو! و آخرین نماز در حلب را مطالعه کردم. درسهای زیادی از دستنوشتههای او گرفتم. مهر و محبت او بر دلم نشست و شهید هم من را مجذوب خودش کرد. آن چیزی که مرا متعجب کرد، سن او بود. او فقط ۲۳ سالش بود و به این درجه رسید. حالا که من ۲۳ سالم است، چهکار کردم؟ همهاش خودم را سرزنش میکردم؛ اما از شهید خیلی چیزها یاد گرفتم. برای ادامۀ زندگیام او را الگوی خودم قرار دادم. شهید باعث شد من دیگر نمازهایم اولوقت باشد. من را غرق در آرامش کرده. هر لحظه حضورش را احساس میکنم. هر روز قرائت قرآن و ذکر صلوات بهنیت شهید دارم؛ زیرا برای من سنگتمام گذاشته. بهخاطر همین، من و دوستان داریم تلاش میکنیم همشهریهایمان بیشتر با شهید آشنا بشوند که انشاءالله دیگران هم از شهید الگو بگیرند.
این گفتار همیشگی من با شهید عباس است: «درسته دیر پیدات کردم؛ اما میخوام همیشه کنارم باشی و مراقبم باشی و برای یک لحظه هم از من دور نشی و همیشه مراقبم باشی که نلغزم...»
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯