هدایت شده از خادمان امام زمان (عج) 📜
.
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۱_۴۲
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
هـــوا تاریـــک شده بود . هـمــهی افـــراد
قافله نگران بودند. یکی گفت: حالا چه
کنیم ؟ اگر از مدینه و مکــه بازگشــتیم،
جواب زن و بچهاش را چه دهیم؟ یکی
دیگر گفت: اگر ما تند نمیرفتیم، سید
احمد عقب نمیماند. دیگری گفت: اگر
سید گرفتــار راهـــزن های جـــاده نشده
باشد ، حتــماً تا الان گـرگ های گرسنه
حسابش را رسیدهاند.
کاروان برای نماز صبح ایستاد . همگی
وضوگرفتند ونمازرا بهجماعت خوانـدند.
بعداز اتمام نماز، ناگهان صدای نالـهای
بلند شد.چشمها بهسوی صاحــب ناله
خیره گشت . همه تعجب کرده بودند!
سید احمد !؟ آن هم در این موقــع که
کاروانچند کیلومتر ازاو دور شـده بود!
این غیر ممکن بود!اما واقعیتداشت!
همـگــی دور سیـــد حلــقــه زدند و از او
خواستند تاشرح ماجرا را بگوید.او آرام
آرام شروع به سخن نمود:
وقتیبارش برف،شدیدشدمن از قافلـه
عقبماندم.هرکاری میکردم که اسب
را تند برانم نمی توانسـتم . لحــظــه به
لحظه فاصلهی من باشما بیشترمیشد
تا جایـی که دیگر هــیچ یــک از شما را
نمیدیدم . حیرت زده و درمانده شـده
بودم . وحشت سراسر وجودم را در بر
گرفته بود.هیچ راهیبرایم باقینمانده
بود. شروع کردم با خدا حرف زدن. به
پیامبرمتوسل شدم وگفـتم:«آقا زائرت
را نا امید مکن».
بعــد یـــادم آمـــد که اگـــر گـــم شدگـان
میخواهند امامزمانرا بهیاری بخوانند،
او را با لقب « ابا صـــالح » صــدا بزنـند.
امام زمانم را صدا زدم. با او درد و دل
کردم . با لــقب ابا صالح اشک از گونه
هایم جاری میشد . از جا برخاستم و
کمی به جلو حـرکت کــردم . به اطراف
نگاهی انداختم.ناگهان باغی درجلویم
ظاهر شد. با خود گفتم:«شـاید دراین
باغ باغبان یا سرایداری باشد تابتوانـم
شب را در آنجا پناه ببرم»باخوشحالی
وارد باغ شدم . مـردی را دیدم که بیل
دردست گرفتهبود و آرام بهشاخههــای
درختمیزد.چهرهی گشاده وچشــمـان
نافذش اضــطـرابم را شست ، آرامــشی
عجیب سراسر وجــودم را در بر گـرفت.
سلام کرد.پرسید:«اینجا چه میکنی؟»
بی اختیار بهگریه افتادم:«میترســیدم
در این بیابان بلایی به سرم بیایید، تو
را به خدا کمکم کنید.»
با اطمینان پاسخ داد: «اینکه چارهاش
آسان است. نـماز شب بخوان تا راه را
پیدا کنی.»
ابتدا فـکر کردم شـــوخــی میکند ، اما
جدّیت از کلام و صورتش میباریـد. او
طوری صحبت میکرد که جای چـون و
چرا باقی نمیگذاشت.
سجدهی خود را پهن کردم و شروع به
خواندن نماز شب کردم.اصلاً احساس
غربت و تـنهایــی نمیکردم . احســاس
میکردم که در جایــی بهــتر از خــانهی
خود قرار دارم.
وقتینمازم بهپایانرسید باغبان نزدیک
آمد وآهسته گفت:«حالاجامعهبخوان»
شــگفــت زده پرسیــدم : « جامعه !؟ »
پاسخداد : « زیارت جامعه ، مگــر نمی
خواســتــی بـــه دوســـتانت بــرســـی ؟ »
پوزخندی زدم و گفتم : «زیارت جامعه
چه ربطــی به پــیدا کردن قافــله دارد ؟
زیارتجامعه را باید کنارصحـن و سرای
امامان خواند!»
بهیاد فضای روحانی این زیارت افتادم.
دلم هوایزیارت کرده بود اما فقطچند
جملهی اول آنرا حفـظ بودم.شروع به
خواندن ابتدای زیارت کردم : « السّلام
عَلَیْکُــم یا اَهــل البَیتِ النّــبوه و موضع
الرسالة...»
باغــبان گــفــت : « عــلیــک الســلام » .
زیارت را ادامه دادم:«السلامعلی ائمه
المهدی و مصابیح الدجی...»
دوبـــاره باغــبان جـــواب ســلامم را داد.
از کارش تعــجب کــرده بودم اما جـای
گفت و گویش نبود چراکه باگفتن هر
جمله از زیـارت جملهی بعد به زبــانم
میآمد. زیارت جامعه با اشـک و آه به
پایان رسید. باغبان جلو آمـد و گــفت:
«حالا عاشورا را بخـوان که دیــگـر دارد
کارت درست میشود».
من زیارت عاشو را را حفظ نبودم . با
خود گفتم: « حالا که توانستم زیارت
جامعه را به این بلنــدی بخوانم شاید
بتوانم زیارت عاشـــورا را هم بخـوانم»
رو به قبــله ایســتادم و شــروع کردم:
«السلام علیک یا اباعبدالله ، السـلام
علیک یا بن رسول الله...»
دوباره آننیروی قبلی به سراغم آمده
بود. با خواندن هر خـط خـط دیـگر به
یادممیآمد.هنگامخواندن این زیـارت
باغبان به شــدت گریه میکرد و شـانه
هایش به شدت میلرزید.
پایان بخش اول
ادامه دارد...😢
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🥀❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
هدایت شده از خادمان امام زمان (عج) 📜
.
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۲_۴۲
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش دوم:
زیارت عاشورا هم به پایان رسید.باغبان
افسار الاغی را بردست گرفت وجلـو آمد.
روبهمن کرد و گفت:«بلندشو،میخواهـم
تو را به قافلهات برسانم»
خندهام گرفت و گفتم: «دو تایی با یـک
الاغ ؟ حتماً خــیلی هم زود میرسیم ».
چارهای نبود. سوار شدم.بهســراغ اسـب
رفتیم. افسارش را کشیدم که به دنبــال
مابیاید.اما اسبازجایش تکان نمیخورد.
دوباره تلاش کردم،اما فایــدهای نداشت.
باغبان افسار اسب را از منگرفت.اسـب
بدون هیچ مقاومتی از جای خودحـرکت
کرد.بهراهخودادامهدادیم.باغـبان پرسید:
«چرا نماز شبرا بهفراموشی سپردهاید؟
چرا زیارت جامعــه را نمـــیخوانید ؟ چرا
عاشورا را ترک کردهاید؟»
من سـخنی برای گــفتن نداشــتم و فقط
گوش میدادم.
با خود میگفتم:«اهالی اینمنطقه ترکی
صحبتمیکنند ومذهب آنهاهممسـیحی
استپسچگونه اینمرد بهخوبی فارسی
حرفمیزند ومذهبشهمبامایکیاست.»
حسابی گیج شــده بودم . لحــظاتی بعد
باغبان بهصدا درآمد:«اینــهم ازدوستانت
نگاهکن دارند نمازصبحشان رامیـخوانند»
خدای من! چه میدیدم ، چگونه ممکن
بود ؟! ما که هـنوز راهی نیامده بودیم !
باور کردنی نبود اماا چشـم هایم درست
میدید!
با خوشحالی از الاغ پایـین پریدم. سـوار
اسب خودم شدم. لگــدی به آن زدم تــا
به راه بیفتد . اما اســب از جایـش تکان
نمیخورد . باغبان جلو آمد و دسـتش را
روی اسب گذاشت.اسب آرام بهراهافتاد.
درحین حرکت همهی حوادثرا درذهنم
مرور کردم. آن چه در باغ گذشته بود و
آنچه بیرون باغ اتفاق افتادهبود،ازذهن
گذراندم.
نه، چنین چیزی باور نکردنی است! غیر
ممکن است ! چرا من از آن همه نشانه
بهراحتی گذشتم؟نکند اوخودش باشد؟!
قلبم بهتپــش افتاد.هیجان وجودمرا فرا
گرفته بود.بدنممیلرزید.ترسیدم برگردم
و او را نبینم. افسار اسب را کشیدم و به
عقب برگشتــم امــا از او خبــری نبود . از
اسب پایین پریدم بهدنبالش به این سو
آنسو دویدم اما اثری از او دیده نمیشـد.
خـودش بود. میدانم خــودش بود . من
نادان بودم که او را نشـناختم. حالا دیگر
امام زمانم رفته بود.
پایان...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🥀༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🥀❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
هدایت شده از خادمان امام زمان (عج) 📜
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۱_۴۳
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
مرحوم حاج میرزا حسین نوری( ره ) در
معرفی حاج علی بغدادی(ره) میـنویسد:
حاج علی مذکور، پسـرحاج قاسم کرادی
بغدادی است و او از تجّـار و فردی عامی
است. از هر کس از علما وساداتعظام
کاظمین و بغداد که ازحال او جویاشدم،
او را به خیــر و صــلاح و صــدق و امـانت
و مجانبت از عادات سوء اهل عصـرخود
مدح کردند.
مرحومعلامهنوریکهخودحاجعلیبغدادی
را از نزدیکدیده و حکایت اورا از زبــانش
شنیده،چنین مینویسد:
درماهرجب سالگذشتهکهمشغولتألیف کتاب«جنةالمأوی»بودمعازم نجفاشرف
شدمبرایزیارتمبعث،سپسبهکاظمـین
مشرف شدم و پس از تشرف وزیارت به
خدمتجنابآقاسیدحسینکاظمینی(ره)
که در بغداد ساکن بود رفتم و از ایشان
تقاضا کردم جنــاب حاج علی بغدادی را
دعوت کند تا ملاقــاتش با حضـرت بقیة
الله(ارواحنا فداه)را نقلکند،ایشان قبول
نمود. و حاج علی بغدادی را دعوت نمود
که با مشاهـده او آثار صــدق و صـــلاح از
سیمایش به قــدری هـــویدا بود که تمام
حاضران در آن مجلس با تمــام دقتی که
در امور دیــنی و دنیوی داشتـند ، یقین و
قطع به صحت واقعه پیدا کردند.
و مرحوم حاج شیخ عباس قمی( ره ) در
کتاب مفاتیح الجنان مینویســد:
از چیزهایی که مناســب اسـت نقــل شود
حکایتسعیدصالحمتقیحاجعلی بغدادی
(ره) است که شـــیخ ما در جنة المــأوی و
نجم الثاقب نقل فرموده: «که اگر نبود در
این کتاب شریف مگر این حـکایت مــتقنه
صحیحه، که در آن فواید بسیار است و در
این نزدیکیها واقع شده،هرآینهکافی بود.»
حــاج علی بغــدادی نقـــل کــرده اســت که:
هشتاد تومان سهــم امام به گــردنم بود و
لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از
آن پول را به جناب «شیخ مرتضی»دادم و
بیست تومان دیگر را بهجناب«شیخمحمد
حسن مجتهد کاظمینی » و بیســت تومان
به جناب « شیخ محمد حســـن شـــروقی »
دادم و تنها بیســت تومان دیــگر به گـردنم
باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بـــغداد
برگشتم به « شیخ محمد حسن کاظــمینی
آل یس » بدهم و مایــل بودم که وقتی به
بغـــداد رسیــدم ، در ادای آن عجـــله کــنـم.
در روز پنجشنبه ای بود که به کاظـــمین به
زیارت حضرت موسی بن جعــفر و حضــرت
امام محمـد تقــی علیهمــا الســلام رفتــم و
خدمت جناب «شیخ محمدحسنکاظمینی
آل یس » رســـیدم و مقــداری از آن بیست
تومان را دادم و بقیهرا وعـده کردم که بعد
از فروش اجناس به تـدریج هنگامی که به
من حواله کردند، بدهم.
وبعدهمانروز پنجشنبهعصربهقـصد بغداد
حرکت کردم ، ولی جــناب شیــخ خواهـش
کرد که بمانم ، عذر خواستم و گفتم: باید
مزد کارگــران کارخــانه شَــعربافی را بدهم،
چون رسم چنین بود که مزدتمام هفتهرا
در شب جمعه میدادم.
لذا به طرف بغداد حرکت کردم،وقتی یک
سوم راه را رفتم سید بزرگــواری را دیــدم،
که از طرف بغداد رو به من می آید چــون
نزدیک شد،سلـام کرد و دستهای خودرا
برای مــصافحــه و معــانقه با من گشود و
فرمود:«اهلاً و سهلاً» و مرا دربغــل گرفت
ومعانقهکردیم و هردو یکدیگررا بوسیدیم.
برسرعمامهسبز روشنی داشت و بر رخسار
مبارکش خال سیاه بزرگی بود.
ایستادوفرمود:«حاج علی!به کجامیروی؟»
گفتم: کاظمین( علیهماالسلام ) را زیارت
کردم و به بغداد برمیگردم.
فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.»
گــفــتــم : یا ســیــدی ! متــمکـــن نیســتم.
فرمود: « هستی ! برگرد تا شهـادت دهم
برای تو که از موالیان (دوستان) جـد من
امیرالمؤمنین( علیهالسلام ) و از موالیان
مایی و شیخ شهادت دهد، زیرا که خدای
تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید .»
این مطلب اشاره ای بود ، به آنچه من در
دل نیت کرده بودم،که وقتی جناب شیخ
را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزیبنویسد
و در آن شهادت دهد که مناز دوستان و
موالیاناهلبیتم وآنرا درکفن خود بگذارم.
گفتم : « تو چه میدانی و چگونه شهادت میدهی؟!»
فرمود:«کسی که حق اورا به او میرسانند،
چگونه آن رساننده را نمیشناسد؟»
گفتم: چه حقی؟ فرمود: «آنچه به وکلای
من رساندی!»
گفتم:وکلای شما کیست؟ فرمود: «شیخ
محمدحسن!»
گفتم:او وکیل شما است؟! فرمود:«وکیل
من است.»
پایان بخش اول
ادامه دارد...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
هدایت شده از خادمان امام زمان (عج) 📜
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۲_۴۳
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش دوم:
اینجـــا در خاطــرم خطور کرد که این سید
جلیل که مرا به اسم صدا زد با آن کهمرا
نمیشناخت کیست؟
بهخودم جوابدادم،شاید اومرامیشناسد
و من او را فراموش کردهام!
باز با خودم گفتم:حتماً این سید ازسهم
سادات از من چیزی میخواهد و خـوش
داشتم از سهم امام (علیهالسـلام) به او
چیزی بدهم.
لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من
بودکه به آقای شیخ محمدحسنمراجعه
کردم و باید با اجــازه او چـیزی به دیگران
بدهم.
او به روی من تبسمی کرد و فرمود: «بله
بعضی ازحقوق مارا به وکلای ما در نجف
رساندی.»
گفتم: آنچه را دادهام قبول است؟فرمود:
«بله»
من با خودم گفتم : این سید کـیست که
علماء اعلامرا وکیل خود میداند وتعـجب
کردم! با خود گفتم :الـبته علما در گرفتن
سهم سادات وکیل هستند.
سپس به من فـرمود : « برگــرد و جــدم را
زیارت کن.»
من برگــشتم او دســت چـپ مرا در دست
راست خود نگه داشــته بود و با هــم قدم
زنان به طرف کاظمین میرفتیم . چون به
راه افتادیم دیدم در طرف راسـتما نهرآب
صافسفیدیجاری است ودرختان مرکبات
لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همهبا
میوه،آن هم در وقتی که موسم آنها نبود
بر سر ما سایه انداختهاند.
گفتم : این نهر و این درخت ها چیست ؟
فرمود: « هر کس از دوستان که جد ما را
زیـارت کــند و زیارت کند ما را ، اینــها با او
هست.»
گفتم : « سؤالی دارم . فرمود : «بپرس!»
گفتم:« مرحوم شیخ عبد الرزاق ، مدرس
بود . روزی نزد او رفتم شنـــیدم میگفت:
کســــی که در تــمام عمر خود روزهــا روزه
بگیرد و شبهارا به عبادت مشغول باشد
وچهل حج وچهل عمره بجا آورد و درمیان
صفا و مــروه بمـــیرد و از دوســتان حضرت
امیرالمؤمنین(علیهالسلام) نباشد! برای او
فائدهای ندارد!
فرمود: «آری والله برای او چیزی نیست.»
سپس از احوال یکـی از خویشاوندان خود
سؤالکردم وگفتم:آیا او از دوستانحضرت
علی (علیهالسلام) هست؟
فرمود:«آری!او وهرکه متعلق است بهتو.»
گفتم:« ای آقای من سؤالی دارم . فرمود:
«بپرس!»
گفتم : « روضه خوان های امــام حســـین
( علیهالسلام ) میخــوانند: « که سلیمان
اعمش از شخصـی سؤال کرد ، که زیــارت
سیدالشهدا (علیهالسلام) چطـور است او
در جواب گفت : « بدعت است ، شب آن
شخص درخواب دید،که هودجی(مرکبی)
در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد
که در میان این هودج کیست؟
گفتند: حضرت فاطمهزهرا وخدیجه کبری
(علیهماالسلام) هستند.
گفت: کجا میروند؟ گفتند : چون امشب
شب جمعه است ، به زیارت امام حسین
(علیهالسلام) میروند و دید رقعههایی را
از هودج میریزند که در آنها نوشته شده:
«امانمنالنارلزوار الحسین(علیه السلام)
فیلیلةالجمعة امانمنالنار یومالقیامة»؛
(اماننامهای است از آتش برای زوار سید
الشهدا ( علیه السلام ) در شب جـمعه و
امان از آتش روز قیامت). آیا این حدیث
صحیح است؟
فرمود: «بله راست است.»
گفتم:ایآقایمنصحیح استکهمیگویند:
کسی که امام حسین(علیهالسلام) را در
شب جمعه زیارت کند،برایاوامان است؟
فرمود : « آری والله ». و اشک از چشمان
مبارکش جاری شد و گریه کرد.
گفتم:«ای آقای من سؤال دارم». فرمود:
«بپرس!»
گفتم: « در سال 1269 به زیارت حضرت
علی بن موسی الرضا (علیهالسلام) رفتم
در قریه درود (نیشابور) عربی از عربــهای
شروقیه، که از بادیه نشینان طرف شرقی
نجفاشرفاند راملاقاتکردم واورا مهمان
نمودم از او پرسیدم : ولایت حضرت علی
بنموسیالرضا(علیهالسلام)چگونهاست؟
پایان بخش دوم
ادامه دارد...
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
هدایت شده از خادمان امام زمان (عج) 📜
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۳_۴۳
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش سوم:
گفت: بهشت است ، تا امروز پــانـزده روز
است که من از مال مولایم حضـرت عــلی
بن موسی الرضا (علیهالــسلام) میـخــورم
نکیر و مــنــکر چه حـــق دارنــد در قـــبر نزد
من بیایند و حال آن که گــوشـــت و خـون
من از طــعام آن حضــرت روئـــیــده شــده.
آیا صحیح است؟آیاعلی بن موسی الـرضـا (علیهالسلام)میآید و اورا ازدستمنـکر و نکیرنجاتمیدهد؟
فرمود: «آری والله! جدمن ضامن اسـت.»
گفتم :« آقای من ســـؤال کوچـــکـی دارم.
فرمود: «بپرس!»
گفتم:زیارتمنازحضرترضا(علیهالسـلام)
قبولاست؟فرمود:«انشاءاللهقبولاست.»
گفتم:آقایمنسؤالدارم.فرمود:«بپرس!»
گفتم:« زیارت حاجاحمد بزاز باشی قـبـول
است یا نه؟(او بامن در راه مــشـهد رفـیـق
و شریک در مخارج بود)
فرمــود: «زیارت عبد صالحقــبــول اسـت.»
گـــفتـــــم: « آقـــای مــــن ســـــؤالـــی دارم ».
فرمود: «بسم الله»
گفتم:فلان کس اهــل بغداد که همـســفر
ما بود زیارتــش قبـول است؟ جوابـی نداد.
گفتم : « آقای من سؤالی دارم ». فرمود :
«بسمالله»
گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟یانه
زیارتش قبول است؟
بازهم جوابی ندادند. ( اینشخص با چـند
نفر دیگر از پولدار های بغداد بود و دائمـاً
درراه بهلهو ولعب مشغول بود و مـادرش
را هم کشته بود).
در این موقع بهدجایی رســیدیم،که جـاده
پهن بود و دو طرفش باغــات بود و شـــهر
کاظـــمین در مـــقابـــل قــرار گرفــته بـــود و
قسمتی از آن جاده متــعلق به بعــضــی از
ایتــام سادات بود ، که حــکـومت به زور از
آنـــها گرفته بود و به جــاده اضــافه نمــوده
بود و معــمولاً اهـل تــقــوا که از آن اطــلاع
داشـتند ، از آن راه عــبور نمی کــردند ولـی
دیدم آن آقــا از روی آن قســمــت از زمــین
عبور میکند!
گفتم : « ای آقــای من ! ایـن زمـیــن مـالی
بعضی از ایتام ســادات اســـت تــصــرف در
آن جایز نیست!
فــرمـود : « این مـــکان مال جـد ما ، امــیر
المؤمنین (علیهالسـلام) و ذریـه او و اولاد
ماست.برایما تصرف در آن حلال اســت.»
در نـــزدیــکی همــین مــحــل باغــی بــود که
متـــعلـق به حاج مــیرزا هـــادی اســت او از
ثروتمندان معروف ایران بود که دربــغــداد
ساکن بود.
گفــتم: آقــای من میگـویند :« زمـیــن بــاغ
حاجی میرزا هــادی مال حــضــرت مـوسـی
بن جــعفر ( علیهما السلام ) اســت ، ایـن
راست است یا نه؟
فرمــود : « چــه کـــار داری به ایـــن ! » و از
جواب اعراض نمود.
دراین وقت رسیدیم به جوی آبــی ، کــه از
شطدجلهبرایمزارع کشیده اند و از مـیـان
جاده میگذرد وبعد ازآن دوراهی میــشــود،
که هر دو راه به کاظمین می رود، یـکی از
این دو راه اسمــش راه سلطـــانـی اســت و
راه دیگر بهاسم راهسادات مــعـروف است،
آن جناب میل کرد به راه سادات.
پایان بخش سوم
ادامه دارد...🆔
📚منبع:کتاب ملاقاتبا امامزمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
هدایت شده از خادمان امام زمان (عج) 📜
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۴_۴۳
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش چهارم:
پس گفتم:بیا ازاین راه،یعنیراه سلطانی
برویم.
فرمود: «نه!از همین راه خود میرویم.»
پس آمدیم وچند قدم نرفتیم که خـودرا
درصحنمقدس کاظمین کنار کفشداری
دیدیم ، هیچ کوچـه و بازاری را ندیــدیم.
پس داخــل ایــوان شدیم از طرف « باب
المراد » که سمــت شرقـــی حـرم و طرف
پایین پای مقدس است . آقا بر درِ رواق
مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند
وبر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت
کن!»گفتم:من سواد ندارم.فرمود:«برای
تو بخوانم؟»گفتم:بلی!
فرمود:«أدخلیاالله السلامعلیک یارسول
الله السلام علیک یا امیرالمؤمنین...» و
بالاخره بر یک یک از ائــمه ســلام کرد تا
رسید به حضرت عسکری(علیهالسلام)و
فرمود:«السلام علیکیاابا محمدالحسن
العسکری.»
بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را
میشناسی؟»
گفتم: چطور نمیشناسم. فرمود: «به او
سلام کن.»
گفتم:«السلامعلیک یاحجةاللهیاصاحب
الزمان یابن الحسن.»
آقا تبسمی کرد و فرمود:«علیک السلام
و رحمةالله و برکاته.»
پس داخلحرمشدیم و خودرا به ضریح
مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم
به من فرمود: «زیارت بخوان.»
گفتم:سواد ندارم. فرمود: «من برای تو
زیارت بخوانم؟» گفتم: بله.
فرمود : « کدام زیارت را میخواهی ؟ »
گفتـــم : «هر زیارتی که افضــل است ».
فرمود: «زیارت امین الله افضل است »،
سپس مشغول زیارت امین الله شدوآن
زیارت را به این صورت خواند:
«السلام علیکما یاامینی الله فی ارضه و
حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما
فی الله حق جهاده ، و عملتــما بکتـابه و
اتبعتما سنن نبیه(علیهالسلام)حتیدعا
کما الله الیجواره فقبضکما الیهباختیاره
و الزم اعدائکما الحــجة مــع ما لکـما من
الحجج البالغة علی جمیع خلقه ... » تا
آخر زیارت.
در این هنگام شمع های حرم را روشـن
کردند، ولیدیدم حرمروشنیدیگری هم
دارد ، نــــوری مانند نور آفتـــاب در حـــرم
میدرخشند و شمعها مثل چراغی بودند
که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا
غفلت گرفته بود که بههیچوجه ملتفت
این همه از آیات و نشــانه ها نمی شدم.
وقتی زیارتمان تمام شد،ازطرف پایین پا
به طرف پشت سر یعنی به طرف شــرقی
حرم مطهر آمدیم،آقا به من فرمودند:آیا
مایلیجدمحسینبنعلی(علیهم السلام)
را هم زیارت کنی؟»
گفتم:بله شبجمعه است زیارتمیکـنم.
آقا برایم زیارت وارث را خواندند ، در این
وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند.
بهمن فرمودند: «به جماعت ملحق شو و
نماز بخوان.»
ما با هم به مسجــدی که پشــت سر قـبر
مقدس اســت رفتیــم آنجــا نماز جمـاعت
اقامه شده بود،خودایشان فرادی درطرف
راست امام جماعت مشغــول نماز شد و
من در صف اول ایستادم و نماز خواندم،
وقتی نمازم تمام شد،نگاه کردم دیدم او
نیست با عجله از مسجد بیرونآمدم ودر
میان حرم گشتم،او را ندیدم، البته قصد
داشتم او را پیدا کنــم و چند قِــرانی به او
بدهــم و شـــب او را مهـــمان کنـــم و از او
نگهداری نمایم.
ناگــهان از خــواب غفــلت بیدار شـدم ، با
خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه
معجزات وکرامات!که در محضر او انجام
شد، من امر او را اطاعت کردم ! از میان
راه برگشتم!و حال آن که به هیچ قیمتی
برنمیگشتم! و اسم مرا میدانست!با آن
که او را ندیده بودم! و جریان شهادت او
و اطـــلاع از خطـــورات دل مــن !و دیـــدن
درختها ! و آب جاری در غیر فــصـل ! و
جــــواب ســلام من وقــتی به امــام زمــان
(علیهالسلام)سلام عرضکردم!وغیره...!
بالاخـره به کفش داری آمدم و پرسیدم :
آقایــی که با من مشــرف شد کجا رفت ؟
گفتند : بیرون رفت ، ضــمناً کفش داری
پرسید این سید رفیق تو بود ؟
گفتم: بله . خلاصـه او را پیدا نکردم ، به
منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم
وصبحزود خدمت آقایشیخمحمد حسن
رفتم و جریــان را نقــل کـردم او دست به
دهانخود گذاشت وبه من بهاین وسـیله
فهماند،که این قصهرا بهکسی اظهارنکنم
و فرمود:خداتو را موفق فرماید.
حاج علی بغدادی(ره) میگوید:
من داستان تشرف خود،خدمت حـضرت
بقیةالله(عج الله تعالی فرجه الشریف)را
به کسی نمیگفتم . تا آن که یـک ماه از
این جریان گــذشت،یکروز در حرم مطهر
کاظمین سیدجلیلی را دیدم، نزدمن آمد
و پرسید: چه دیدهای؟
گفتم:چیزی ندیدم،او باز اعاده کرد، من
هم باز گفتم: چیزی ندیدهام و به شدت
آن را انکار کردم،ناگهان او از نظرم غائب
شد و دیگر او را ندیدم.
(ظاهراً همینبرخورد وملاقاتباعثشده
است تا حاج علی بغدادی( ره ) داستان
تشرف خود را خدمـت آن حضرت ، برای
مردم نقل کند).
پایان...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
هدایت شده از خادمان امام زمان (عج) 📜
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۱_۴۴
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
■هشتادتومان سهم امام(ع)به گردنم
بود ولذا به نجف اشرف رفتم و بیست
تومــان از آن پـــول را به جنــاب«شیــخ
مرتضی»اعلی اللّه مقامه دادم وبیسـت
تومــان دیگر را به جنـاب«شیـخ محمد
حسن مجتهد کاظمینی»وبیست تومان
به جناب«شیـخ محمدحسـن شروقی»
دادم وتنها بیست تومان دیگربه گردنم
باقی بود،که قصدداشتم وقتی به بغداد
برگشتم به«شیخ محمدحسن کاظمینی
آل یس»بدهم ومایل بودم که وقتی به
بغداد رسیــدم، در ادای آن عجله کنـم
♨️روزپنجشنبه ای بودکه به کاظمین
به زیــــارت حضــرت موسی بن جعفر و
حضرت امام محمدتقی(ع)رفتم وخدمت
جناب«شیخ محمدحسـن کاظمینی آل
یس» رسیــدم و مقــداری از آن بیسـت
تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که
بعدازفروش اجناس به تدریـج هنگامی
که به من حواله کردند،بدهم.
همان روزپنجشنبه عصر به قصد بغـداد
حرکت کردم،ولی جناب شیخ خواهش
کرد که بمانم،عذر خواستم وگفتم:باید
مزد کارگران کارخانه شَعربافی را بدهم
چون رسم چنین بودکه مزدتمام هفتـه
را در شب جمعه می دادم.
🌀لذابه طرف بغدادحرکت کردم،وقتی
یک سوم راه رارفتم سیدجلیلـی رادیدم
که ازطرف بغداد رو به من می آید چون
نزدیک شد،سلام کرد ودست های خودرا
برای مصافحه و معانقـه با من گشـود و
فرمود:«اهلاً وسهلاً»و مرا دربغـل گرفت
و معانقـــه کردیـــم و هـــر دو یکدیگـــر را
بوسیدیم.
♻️برسر عمامه سبز روشنـی داشت و
بررخسار مبارکش خال سیـاه بزرگی بود.
✘ایستاد و فرمود:
«حاج علی!خیر سات،به کجـا می روی؟»
✚گفتم:
کاظمیـن(ع)را زیــارت کردم و بـه بغـداد
برمی گردم.
✘فرمود:
«امشب شب جمعه است،برگرد»
✚گفتم:یاسیدی!متمکن نیستـم
✘فرمود:
«هستی!برگردتاشهادت دهم برا ی توکه ازموالیان(دوستان)جـدم امیرالمؤمنین
(ع)و از موالیان مایی و شیـخ شهــادت
دهد، زیرا که خدای تعالی امر فرمــوده
که دو شاهد بگیرید.»
●این مطلب اشاره ای بود،به آنچه من
در دل نیت کرده بودم،که وقتی جنـاب
شیـخ را دیدم،ازاو تقاضا کنم که چیزی
بنویسد ودر آن شهـادت دهد که من از
دوستان و موالیان اهـل بیتم وآن را در
کفن خود بگذارم.
✚گفتم:
توچه میدانی وچگونه شهادت میدهی؟!
✘فرمود:
«کسی که حــق او را به او می رساننــد،
چگونــــه آن رساننـــده را نمی شناسد؟»
✚گفتم: چه حقی؟
✘فرمود:«آنچه به وکلای من رساندی!»
✚گفتم: وکلای شمــا کیسـت؟
✘فرمود: «شیخ محمدحسن!»
✚گفتم: او وکیـل شما است؟!
✘فرمود: «وکیـــل مـــن است»
🔻اینجا در خاطـرم خطور کرد که این
سید جلیل که مرابه اسم صدازد با آنکه
مرا نمی شناخت کیست؟
🔸به خودم جواب دادم، شاید او مرا
می شناسد ومن اورا فراموش کرده ام!
🔻بازباخودم گفتم:حتماً این سیـد از
سهم سادات ازمن چیزی می خواهد و
خوش داشتم ازسهم امام(ع)به اوچیزی
بدهم.
✚لذا به او گفتم:از حق شما پولـی نـزد
من بود که به آقــای شیـخ محمدحسن
مراجعه کردم وبایدبا اجازه او چیزی به
دیگران بدهم.
او بـــــه روی مـــــن تبسمـــــــــی کــــــــرد و
✘فرمـود: «بله بعضی از حقوق ما را به
وکلای ما در نجف رساندی»
✚گفتم: آنچــه را داده ام قبــول است؟
✘فرمود: «بلــه»
من باخودم گفتم:این سید کیست که
علما اعلام راوکیل خود میداندمقداری
تعجب کردم!وباخود گفتم:البته علمـاء
وکلایند در گرفتن سهم سادات.
✘سپـــس بـــه مـــن فرمـــود:
«برگرد و جدم را زیارت کن»
من برگشتم اودست چپ مرا دردسـت
راست خودنگه داشته بود وبا هم قدم
زنان به طرف کاظمیـن می رفتیم.چون
به راه افتادیم دیدم در طـرف راست ما
نهـــر آب صــاف سفیــدی جـاری است و
درختان مرکبات لیمو ونارنج وانار وانگور
وغیر آن همه بامیوه،آن هم دروقتی که
موسم آنهانبود برسرما سایه انداخته اند
✚گفتم:این نهـر واین درختها چیست؟
✘فرمود:«هرکس از موالیان و دوستان
که زیـارت کند جد ما را و زیـارت کند ما
را، اینها با او هست»
✚پس گفتم:سؤالی دارم
✘فرمــــــــــود: «بپــــــرس!»
✚گفتم:مرحوم شیخ عبدالرزاق،مدرس
بود.روزی نزد او رفتم شنیدم می گفت:
کسی که در تمام عمر خـود روزها روزه
بگیرد وشبها رابه عبادت مشغـول باشد
و چهل حـج و چهل عمـره بجا آورد و در
میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان و
موالیان حضرت امیرالمؤمنی(ع)نباشد
برای او فائده ای ندارد!
✘فرمود:
«آری واللّه بــــــرای او چیــــــزی نیســـت»
✚سپس ازاحوال یکی ازخویشاوندان خود
سؤال کردم و گفتـــم: آیا او از موالیــان
حضـرت امیرالمؤمنین(ع) هست؟
✘فرمود:
«آری! او و هـر که متعلـق است به تو»
✚گفتم: ای آقــــای مـــــن ســــؤالی دارم
✘فرمود: «بپـــــرس!»
پایان بخش اول
ادامه دارد...👇
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
هدایت شده از خادمان امام زمان (عج) 📜
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۲_۴۴
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش دوم:
✚گفتم:روضه خوانهای امام حسین(ع)
میخوانند:که سلیمان اعمش ازشخصی
سؤال کردکه زیارت سیدالشهداء(ع)چطور
است اودرجواب گفت:بدعت است،شب
آن شخـص درخواب دید،که هودجی در
میان زمین واسمان است،سؤال کردکه
درمیان این هودج کیست؟
●گفتند:حضرت فاطمـه زهرا وخدیجه
کبری(ع) هستند.
■گفت:کجا میروند؟
●گفتند:چون امشب شب جمعه است
به زیارت امام حسیـن(ع)می روند ودیـد
رقعه هایی را از هودج می ریزنـد که در
آنها نوشته شده:
«امان من النار لزوار الحسیـن(ع) فـی
لیلة الجمعة امان من الناریوم القیامة»
«امان نامه ای است از آتـش برای زوار
سیدالشهداء(ع)در شب جمعه و امان
از آتش روز قیامت».
✚آیا این حدیث صحیح است؟
✘فرمود:بله راست است ومطلب تمام است.
✚گفتم:ای آقـای من صحیـح اسـت که
می گویند:کسی که امـام حسیـن(ع) را
در شب جمعه زیـارت کند،برای او امان
است؟
✘فرمود:«آری واللّه »واشک ازچشمـان
مبارکش جاری شد و گریه کرد.
✚گفتم:ای آقای من سؤال دارم.
✘فرمود:«بپرس!»
✚گفتم:درسال1269به زیارت حضــرت
علی بن موسـی الرضا(ع) رفتم در قریه درود(نیشابور)عربی از عربهای شروقیه
که از بادیه نشینـان طـرف شرقـی نجف
اشرف اند راملاقات کردم و او را مهمان
نمودم ازاو پرسیدم:ولایت حضرت علی
بن موسی الرضا(ع)چگونه است؟
●گفت:بهشت است،تا امروزپانزده روز
است که من ازمال مولایم حضرت علی
بن موسی الرضا(ع)می خورم نکیرین چه
حق دارند درقبر نزدمن بیایند وحال آنکه
گوشت و خـون من از طعام آن حضـرت
روئیده شده.آیاصحیح است؟آیاعلـی بن
موسی الرضا(ع) می آید و او را از دست
منکرو نکیرنجات میدهد؟
✘فرمود:
«آری واللّه!جدمن ضامن اســت»
✚گفتم: آقـای مـن سؤال کوچکی دارم.
✘فرمود::«بپرس!»
✚گفتم:
زیارت من ازحضرت رضا(ع)قبول است؟
✘فرمود: «ان شــاءاللّه قبــــول اســت».
✚گفتم: آقای من سؤالی دارم.
✘فرمود:«بپرس!»
✚گفتم:زیارت حاج احمد بزازباشی قبول
است،یا نه؟(اوبا من درراه مشهدرفیق
و شریک در مخارج بود)
✘فرمود:«زیارت عبدصالح قبول است»
✚گفتم:آقای مـن سؤالی دارم.
✘فرمود:«بسم اللّه »
✚گفتم:فـــلان کـــس اهـــل بغـداد که
همسفـر ما بود زیارتش قبول است؟
✘جوابـی نداد
✚گفتم: آقای من سؤالی دارم.
✘فرمود:«بسم اللّه »
✚گفتم:آقای من این کلمه راشنیدید؟
یا نه!زیارتش قبول اسـت؟
✘بازهم جوابی ندادند.
(این شخص باچندنفردیگراز پولدارهای
بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب
مشغول بود ومادرش راهم کشته بود)
🔹در این موقع به جایی رسیدیم که
جاده پهن بود ودوطرفش باغات بود و
شهر کاظمین درمقابل قرارگرفته بود و
قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از
ایتام سادات بود، که حکومت به زور از
آنهاگرفته بود وبه جاده اضافه نموده بود
و معمـولاً اهــل تقــوی کــه از آن اطـلاع
داشتند، از آن راه عبـور نمی کردند ولی
دیدم آن آقا از روی آن قسمـت از زمین
عبور میکند!
✚گفتم: ای آقـای مـن! این زمیـن مـال
بعضی از ایتام سادات است تصرف در
آن جایز نیست!
✘فرمود:
«این مکان مال جد ما،امیرالمؤمنین(ع)
و ذریه او و اولاد ماست.برای موالیا ما
تصرف در آن حلال است».
🔸درنزدیکی همین محل باغی بودکه
متعلق به حاج میـرزا هـادی است او از
متمولین معروف ایران بودکه در بغداد
ساکن بود.
✚گفتم:آقای من می گویند: زمین باغ
حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی
بن جعفر(ع)است این راست است یانه؟
✘فرمود:«چکارداری به این!»
و از جــواب اعـــــراض نمـــود.
🔸دراین وقت رسیدیم به جوی آبی،که
ازشط دجله برای مزارع کشیده اند و از
میان جاده می گذرد وبعدازآن دو راهی
می شود،که هردو راه به کاظمیـن میرود
یکی از این دو راه اسمـش راه سلطـانی
است وراه دیگربه اسم راه سادات معروف
است،آن جناب میل کرد به راه سادات.
✚پس گفتم:
بیا از این راه، یعنی راه سلطانی برویم.
✘فرمود:«نه!ازهمین راه خود میرویم».
🔹 پس آمدیم و چند قدم نرفتیم که
خود را در صحن مقــدس کاظمیــن کنار
کفشداری دیدیم،هیـچ کوچه وبازاری را
ندیدیم.پس داخل ایوان شدیم از طرف
«باب المراد»که سمت شرقی حرم وطرف
پاییـن پای مقدس است. آقا بر درِ رواق
مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند
و بر درِحرم ایستاد.
✘پس فرمود:«زیارت کن!».
✚گفتم: مــــن سـواد ندارم.
✘فرمود:«برای تو بخوانم؟»
✚گفتم:بلی!
✘فرمود:
«أدخل یااللّه السلام علیک یارسول اللّه
الســلام علیــک یا امیــــــرالمؤمنین...»
وبالاخره بر یک یک ازائمه سلام کردتا
رسید به حضرت عسکری(ع) و فرمود:
السلام علیک یاابامحمدالحسن العسکری
✘بعدازآن به من فرمود:امام زمانت را
میشناسی؟»
پایان بخش دوم
ادامه دارد...👇
📚کتاب ملاقات بـاامام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
هدایت شده از خادمان امام زمان (عج) 📜
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۳_۴۴
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش سوم:
✚گفتم: چطور نمی شناسم.
✘فرمود: «به او ســلام کـن».
✚گفتم:«السلام علیک یا حجة اللّه یا
صاحب الزمان یابن الحسن».
✚آقــــا تبسمــی کرد و فرمـــود:
«علیـک السلام و رحمـة اللّه و برکاتـه».
🔸پس داخل حرم شدیم و خود را به
ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را
بوسیدیم به من فرمود:«زیارت بخوان».
✚گفتم: سواد ندارم.
✘فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم؟»
✚گفتم: بله.
✘فرمود: «کدام زیارت را می خواهی؟»
✚گفتم: هــر زیارتــــی کـه افضـل است.
✘فرمود:«زیارت امین اللّه افضل است»
سپس مشغــول زیارت امین اللّه شد و
آن زیارت را بــه ایـن صـورت خوانــد⬇️
«السلام علیکما یاامینـی اللّه فی ارضـه
وحجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما
فی اللّه حق جهاده، و عملتما بکتابـه و
اتبعتما سنن نبیه(ع)حتی دعا کما اللّه
الی جواره فقبضکما الیه باختیاره والزم
اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج
البالغة علی جمیع خلقه...»تاآخرزیارت
🕯در این هنگـــام شمـــع های حرم را
روشــن کردند، ولی دیــدم حـرم روشنی
دیگری هم دارد،نوری مانندنورآفتاب در
حرم می درخشند وشمع ها مثل چراغی
بودندکه درآفتاب روشن باشدوآن چنان
مـرا غفلـت گرفتـه بـود که به هیـچ وجـه
ملتفــت این همـــه از آیـــات و نشانه ها
نمی شدم.
🟢وقتی زیارتمــان تمــام شد، از طرف
پایین پابه طرف پشت سریعنی به طرف
شرقــی حــرم مطهـــر آمدیـم، آقا به من
فرمودند: آیــا مایلــی جــدم حسیـــن بن
علی(ع) را هم زیارت کنی؟»
✚گفتم:
بله شـب جمعه است زیــارت می کنـم
آقا برایم زیــارت وارث را خواندند،دراین
وقت مؤذن ها ازاذان مغرب فارغ شدند
به من فرمودند:«به جماعت ملحق شو
و نماز بخوان».
🕌ما با هم به مسجدی که پشت سر
قبرمقدس است رفتیم آنجا نمازجماعت
اقامه شده بود، خـود ایشــان فـرادی در
طرف راست محاذی امام جماعت مشغول
نمازشد ومن درصف اول ایستادم ونماز
خواندم،وقتی نمازم تمام شد،نگاه کردم
دیدم او نیست باعجله از مسجـد بیرون
آمدم و درمیان حرم گشتم، او را ندیدم
البته قصـــد داشتـم او را پیدا کنم و چند
قِرانی به او بدهم وشب اورا مهمان کنم
و از او نگهداری نمایم.
✖️ناگهان ازخواب غفلت بیـدارشدم،با
خودم گفتم:این سیـد که بود؟این همه
معجزات وکرامات!که درمحضر او انجام
شدمن امر اورا اطاعت کردم!ازمیـان راه
برگشتم! و حال آنکـه به هیـچ قیمتی بر
نمی گشتم!واسـم مرا می دانست!با آنکـه
او را ندیده بـودم!و جریان شهــادت او و
اطلاع ازخطورات دل من!ودیدن درختها!
و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام
من وقتی به امام زمـان(ع) سلام عرض
کردم! و غیره...!!
بالاخره به کفش داری آمدم وپرسیدم:
آقایی که با من مشـرف شد کجا رفت؟
✙گفتند:بیرون رفت،ضمناً کفش داری
پرسید این سیـد رفیق تو بود؟
✚گفتم:بله خلاصه او را پیدا نکردم،به
منزل میزبانم رفتم وشب راصبح کردم و
صبح زودخدمت آقا شیخ محمـدحسن
رفتم و جریان رانقل کردم او دسـت به
دهان خودگذاشت وبه من به اینوسیله
فهماند، که این قصه را به کسی اظهـار
نکنم و فرمود: خدا تو را موفـق فرماید.
💠حــاج علــی بغـدادی(ره) می گوید:
من داستان تشرف خود،خدمت حضرت
بقیة اللّه عج اللّه تعالی فرجه الشریف
رابه کسی نمی گفتم تا آنکه یک ماه از
این جریان گذشت،یک روزدرحرم مطهر
کاظمین سیدجلیلی رادیدم،نزدمن آمد
و پرسید: چـه دیــده ای؟
✪گفتم:چیزی ندیدم،او باز اعاده کرد،
من هم باز گفتم:چیزی ندیده ام و به
شدت آن را انکارکردم؟ناگهان اوازنظرم
غائب شد و دیگر او را ندیدم
پایان...👇
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
هدایت شده از خادمان امام زمان (عج) 📜
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۱_۴۵
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
يكـــى از موانع تشـرّف به محضر مبـارك
حضـــرت بقيـــة اللّـــه روحــى فـــداه ايـن
است كه اكثـرا استعداد حضـور محضـر
آن حضرت را ندارند و لذا اين دستــه از
افراد يا توفيق مـلاقات با آن حضـرت را
پيدا نمى كننـد و يا اگرآن وجـودمقدس
را ببينند در آن موقع نمى شناسند و يا
درآنها تصرّف ولايتى میشــودكه نتوانند
با آن حضرت حرف بزنند و عرض ارادت
كنند .بـنـابـرايـن اگـــر كســى بخـواهد در
ملاقات با آن حضرت كاملا موفّق باشـد
وازآن وجــودمقدس استــفـاده حضــورى
بنمايد بـاید خود را كاملا مـستعــد كـنـد،
يـعـنـى قـبـل ازتـوفـيق بـه مــلاقـات با آن
حضرت ارتباط روحى با آقا برقـرار نمــايد
و آن حـضــرت را كـامــــلا بـشــــناســـد كــه
مختصــــــرى از چـــــگونگى اين نحـــــوه از
ارتبــاط را در كتاب "مصلح غيبى " شرح
داده ايم .
صـاحــب كـتـاب "مـعـجــــزات و كـرامــــات
" در صـفــــــحـه 68 نقـــــــل مى كنـــد كـــه
جمعى از افراد متــدين و مــورد وثـوق از
اهل علـــــم نقــل كـرده اند كه مـــردى در
كاظمــين به نام آقــاى "امين سـلمــــانى"
بود كه تا حدودى جرّاحيهاى سطحـى را
انجام میداد و مــــــورد اطــــــمينان افـــراد
متدين بود .
او نـقـل كـرد كه روزى زائــرى نزد من آمد
و گـفت : در دســت و پــا و زبانــم قرحـــه
هائى بيــرون آمده كـه فـــوق العــاده مـرا
اذيـّت مـى كـنـد اگـر مــى تـوانـى آنـهـا را
عمل كن و جرّاحــى نما .
مـن وقــــتـى او را مــــعـايـنـه كـردم ديـدم
معالجه او از دست من بر نمــى آيد و از
طرف ديگـر دلـم به حــال او سـوخـته لذا
مــغازه را تعـطيل كــردم و او را بـه بغـداد
نزد طـبيــب متخـصــصى كه مسيحى بود
بـردم،او هـم بعـدازمــعاينه و دقّت كامـل
گفت : ايـــن مـرض مـــهلك و خــطـــرناك
است و علاج آن فقـط با عـــمـل جـرّاحـى
انـجـام مـیشــــود واحـتـمـال هـم دارد كـه
در زيرعمل از دنيا برود و اگر خوب شـود
او هـم گنــگ و هم لنــــــگ خواهــد شــد.
بيمــار هــر چه تضــرّع و زارى كـرد كه راه
علاج آسان ترى به او ارائــه دهــد طبيـب
گفت : چاره اى جز رفتــن به بيمارستـان
و عمل جرّاحـــى نيست .
بـالاخـره مـن و مريـض ماءيــوس شــديم
و به چـنـــد طبيـــب ديـــگر هـم مـــراجعــه
كرديــم ، همـه همـان جــواب را دادنـــد و
راه عــلاج مـا را منـحصر بـه عمل جـرّاحى
بـا احتمــــال تمــام خطرات دانــستند .
مــن و مـريـض بـه كـاظــمـيـن بـرگـــشـتـيم
امـّا ايـــــن دفـــــعـه مريـــض ناراحـــتـيـــش
بـيـشـتــر از قــبـل بـود زيـرا عـلاوه بر دردى
كه داشت ماءيوس از معالجـه هـم شـده
بود. او به حــال اضـطــراب عجيبـى افتاده
بــود و لحـــظه به لحـــظه بر اضــطــرابــــش
افزوده مى شد .
مـــن قــــدرى بــه او دلــــدارى دادم و از او
خـداحـافظـى كــردم و به مــغازه ام رفتــم
اما مــن تمام شـب را در غصـه و ناراحتى
بسر بردم ، صبــــح كه به مـغـــازه رفتــم و
هـنــــوز تـازه در دكــان را بـازكــرده بـــــــودم
ديــدم آن بـيـمــار بــا نـهـــايـت خوشــــحالى
و بشّاشيـت نزد من آمـــد و مرتّـــب شـكـــر
و حمدالهى را مینمايد وصلوات میفرستد.
پایان بخش اول
ادامه دارد...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
هدایت شده از خادمان امام زمان (عج) 📜
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۲_۴۵
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
↩️بخش دوم:
گفتم :چـــه شده ؟ گفــــت :ببيـــنيد هيچ
اثرى از آن قرحــه ها و غــده ها در مـــن
نمى باشد . گفــتم : تو هـــمان مــريــض
ديروزی هستى ! گفـت :بله مـــن همان
مريـض ديــروزى هستم ، ديشب وقتـى
از تو جدا شدم با خــود گـفتــم حــالا كـه
چـاره اى جـز مـردن ندارم حمام مـی روم
و يك زيارت با طهــارت واقعى مى كنــم.
لذا حـمـام رفتم غســــل زيـارت كــردم بـه
حرم مطهــر حضــرت موســـى بن جـعـفـر
(عليـــه السـلام ) مشــرّف شـــدم ، نـاگـاه
مـردعـربـى ( كـه يـقينا حضرت بقيــة اللّه
روحى فداه بود ) نزد من آمد و كـنار من
نـشـسـت و دســت مـبـاركـش را از سـر تـا
پـاى من مـاليـده ، هـر كـجا دستش مـى
رسيدفورا دردآن محل ساكـت میشد.
تا آنكه آن مرض از سـر و صـورت و زبان
و دسـت و پـــا و تمــــام بدن من بيـــرون
رفت .
وقــتى اين معــــجزه را ديدم دامـــنش را
گرفــــــتم و با تضـــرّع و ناله گفتم :تو كه
هستى كه مرا شفـا دادى؟ مـردم صداى
مرا در حـــرم شــــنيدند و دور من جـــمع
شدند و پــــرســيدند :چـه شــــده كــه اين
گونه تضرّع و زارى مى كــنى ؟ حـضـــرت
بـقـية اللّه روحى فـداه بـراى آنــكه مــردم
متوجه حقيقت مطلب نشوند فــرمودنـد
او را امام (عليه السلام ) شفـا داده ولى
او دامــــــن مــــرا گـــــرفته و گــــریه و زارى
میكند . بـالاخره دراین بیــن آن حـضـرت
دامـن خـود را از دســـت مـن درآوردنــد و
ناپدید شدند ، آقــاى امين سلـــمانى می
گويند:وقتى من اورا ديدم واين حكايـت
را شنيــدم او را برداشتــم و به بغـداد نزد
اطبائـى كه او را ديــده بودنـــد بـردم و بـه
آنها گفتم نزد شمــــا آمده ام تا معـــجـزه
عجيبى را به شما نشان دهـم تـا ببـينـيد
چــگـونــه غـده هــا و قـــرحه هـا از وجــود
او رفـتـه و شـفا يافته اسـت و حـال آنـكه
بيشتـر ازيك شبانــه روز نيست كــه او از
شـما جدا شـده است. آنـها هـمه تعجب
كردند و اعتقاد به وجـود مقدس حضرت
بقية اللّه روحى فداه پيدا كردند .
پایان...
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman
هدایت شده از خادمان امام زمان (عج) 📜
💠ملاقات با امام زمان(عج)
#شماره_۴۶
═༅༅═❥✦༅﷽༅✦❥═༅༅═
در کتاب داسـتانهای حج می نویسد: به
نقل از داسـتان ها وپند ها: دانشجویی
مسلمان و ایرانی در آمریـکاتحصیل می
کرد،حسن اخلاق وبرخورد اســـــــلامی او
موجب شــد که یکیاز دختران مسیحی
آمریکایی به اومحبتخاصی پیـداکرد،در
حــدی که پیشنهاد ازدواج با او نمود.
دانشجو به او گفـــت: اســلام اجازه نمی
دهد که من مسلمان با تو که مسیحی
هسـتی ازدواج کنم مگر اینکه مسلمان
شوی ، دانشـــجو به دنبــــال این سخــن
کتابهای اسلامی رادراختیار او گذاشـت،
او در این باره تحقـیقـــات و مـطالــــعات
فراوانی کرد وبه حقانیت اسـلام پی برد
و مســـلمان شد و با آن دانشجو ازدواج
کرد.سفری پیش آمد وایـن زن و شوهر
به ایران آمدند،زمانی بودکه حرف ازحج
در مــــیان بود ، شـــوهر به هــمســـرش
گفت که ما دراســلام کنگره عظیمی به
نام «حج» داریم،خوبست اسـم نویسی
کنــیم و در حج امـسال شرکت نماییم.
همســر موافقت کرد و آن سال به حج
رفتند، در مــــراسم حــج روز شلوغ عید
قربان زن درسـرزمین منی گم شد، هر
چه تـلاش کــــرد و گشت شــــوهرش را
نجســت ، خسته و کـــوفته و غمــــگین
همچنان به دنبال شـوهر می گشت تا
اینکه به یادش امــد در مکه کنار کعبه
شوهرش میگفت: ما امام زمان داریم
که زنده است و پنهان است.
توسل به
امـــام زمــــان جســــت و عرض کرد: ای
امام بزرگــوار و پناه بی پنـاهان، مرا به
همسرم برسان.هـنوز سخــــنش تمـــام
نشـــده بود ، دیــد شــخصی به شکل و
قیافه عـربی،نزد او آمد وبه اوگفت:چرا
غمگیـن هستی؟
او جریان را عرض کرد.
آن شخص به او گفت: ناراحت مباش
با من بیا شوهرت همینـجا است او را
چندقدم باخود برد ناگهاناوشـوهرش
را دید و اشک شوق ریـخت ولــی دیگر
آن عرب را ندیدند.آن بانــو در جــــریان
را از آغـــاز تا انـجام شــرح داد.معلـــوم
شد حضرت ولیعصر اورا به شـوهرش
رسانده است.
📚منبع:کتاب ملاقات بـا امام زمان(عج)
─┅═༅═❥༅🌼༅❥═༅═┅─
#کرامات
#امام_زمان
#خادمان_امامزمان
╔ ⃟🌸❥๑•~---------------
🆔 @khademan_emamezaman