#پارت_پانصدو_هفتم 🦋🥀
سرعت ازاتاق بیرون آمدم.🍃 مجروح ها هاج و واج مانده بودند.😳
خانم پرستاری که همراهم بود، برای آن ها توضیح دادکه قضیه از چه قراراست. توی راهرو سعی کردم به خودم مسلط باشم. خواهش کردم اجازه بدهند، دوباره توی اتاق بروم. قول دادم باعث ناراحتی دیگران نشوم. سعی کردم خوددار باشم و دم نزنم.😒 برادر مجروحی که روی تخت علی خوابیده بود، برایم صحبت کرد و گفت: من افتخار می کنم جای کسی خوابیده ام که به شهادت رسیده و....
بعد پرستار تعریف کرد انجمن اسلامی بیمارستان برای شهادت علی🌹 دریکی از شب های جمعه مراسم ختمی برگزار کرده و آقای فلسفی، واعظ معروف را برای سخنرانی مراسم دعوت کرده اند.🌱 پرستارها پوسترها و اطلاعیه هایی که راجع به شهادت علی به درو دیوار بیمارستان🏨 زده بودند، دیدم. برگه اطلاعیه مراسم شهادت علی قرمز رنگ بود. تصویری از او بالباس بیمارستان چاپ شده بود. تیتر اطلاعیه این بود: (برادرشهید،سیدعلی حسینی، شهیدی از تبار هایلیان)🥀
درادامه هم توضیح داده بودندکه چطور به خرمشهر رفته وشهادت رسیده، یکی ازاعلامیه ها را گرفتم.
آن روز چون دکتر متخصص بیمارستان نبود. برایم نوبت زدند. از طرفی چون چند ماهی از مجروحیتم می گذشت نیازی نبود بستری ام کنند. دکترها فقط می خواستند بدانند موقعیت ترکش در ستون فقراتم کجاست وخطر قطع نخاع شدنم در اثر حرکت ترکش چه اندازه است.😞
بعد از بیمارستان به محل اقامت خانواده آقای محمدی که انتهای تهران نو بود، رفتیم. آن زمان به خاطر انقلاب فرهنگی، دانشگاه ها تعطیل بود. خانواده آقای محمدی با تعدادی ازخانواده های جنگزده را در یک دانشکده افسری اسکان داده بودند.😉 دانشکده افسری دریک منطقه حفاظت شده مثل پادگان قرار داشت. همه جا سرباز دیده می شد. ورود و خروج افراد را هم کنترل می کردند.☺️
کلاس های دانشکده بزرگ بودند و هرکلاس را به یک خانواده داده بودند. خانواده آقای محمدی، خانواده پدرخانمش و همین طور خانواده پدری اش همین جا زندگی می کردند. من درمدت اقامتم درتهران در اتاق مادر آقای محمدی ، کنار خواهرانش ماندم.🍃
آن روزها هوا خیلی سرد بود. کلاس های دانشکده ظاهرا شوفاژ داشت ولی به دلیل....
📚برگرفته از کتاب دا
#ادامه_دارد ....
#داستان_شب
🌱______🥀
@shahid_aviiny