۲۴۴
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 ادامه ی خاطره خانم نوروزی، استان سمنان
... بعد از شناخت کافی بهعنوان اولین دوست شهیدم انتخابش کردم. برایم خیلی جالب بود که شهید در سنین نوجوانی اهل نماز اولوقت با جماعت بود. آرامآرام دستورالعمل عبادی شهید را سرلوحۀ زندگیام قرار دادم. من که نمیدانستم نماز شب چطوری خوانده میشود، حالا توفیق حاصل شده گاهگاهی نماز شب میخوانم. از آن زمانی که با شهدا انس گرفتم، روحیات معنوی در من بیشتر تقویت شده است، کمک و محبتهای شهید را در زندگی میبینم.
سال ۱۴۰۰ بود که برای بار دوم در کنکور شرکت میکردم، برای اینکه میخواستم دانشگاه فرهنگیان قبول شوم. وقتی نتایج آمد، رتبهام نسبتاً خوب بود و اطرافیان و مشاورههای کنکور میگفتند بعید است که به مصاحبه دعوت بشوی. تا اینکه رسید روزی که اسامی دعوتشدگان به مصاحبه در سایت سنجش قرار گرفت. دیدم من دانشگاهی که میخواستم قبول شدم و بسیار خوشحال شدم. آن لحظه به شهید قول دادم و گفتم سعی میکنم رفتار و کردارم رنگ شهدایی بگیرد. همینطور هم شد و اگر قبلاً بهاجبار خانواده حجاب داشتم، الان با عشق چادر را انتخاب کردهام و امیدوارم در این راه ثابتقدم بمانم.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۵۰
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠خانم هاشمی، استان سمنان
عصر یکی از روزهای پاییزی سال ۱۴۰۰ بود. یکی از دوستانم با من تماس گرفت. از من تقاضا داشت که برایش دعا کنم. گفتم: «چی شده؟»
گفت: «چند سال بود که بچهدار نمیشدم. بهخواست خدای متعال حالا باردار شدهام. بهعلت بیاحتیاطی، ضربهای به من وارد شده. الان شرایط بسیار سختی دارم. شما سید هستید و از سلالۀ پاک ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) هستید. از جدتان بخواید تا مشکل من حل شه.»
گفتم: «چشم.» بعد از چند روز ، پیگیر حالش شدم. متوجه شدم او را به بیمارستان منتقل کردهاند و پزشکان گفتهاند که جنین باید سقط شود و دیگر امیدی نیست. من خیلی نگران شدم. با توسل به ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) برایش دعا کردم. این اتفاق را به همسرم گفتم. گفت: «دعایت انشاءالله کارسازه؛ ولی من از دوستان شنیدهام که شهید عباس دانشگر خیلی مشکلگشایی میکنه. بیا با هم به مزار شهید عباس دانشگر بریم خواستهمون رو مطرح کنیم و برای ایشان دعا کنیم. انشاءالله ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) و شهدا لطفی بکنن.»
دو-سه شب بعد پیگیر حالش شدم. گفتند حالش از روزهای قبل بهتر شده است. خیلی خوشحال شدم. مرتب جویای حالش بودم. متوجه شدم بعد از یک هفته حالش خوب شده و مرخص شدند. بعد از بهبودی کامل، به ایشان گفتم ما به سر مزار شهید عباس دانشگر رفتیم و سلامتی شما و فرزندتان را از او خواستم. گفت: «انشاءالله برای اینکه فرزندم سالم به دنیا بیاد نذر میکنم و بهنیت شهید انجام خواهم داد.» بعد از مدتی فرزندشان سالم به دنیا آمد.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۵۱
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 خانم طلایینژاد، خراسان رضوی
خواب دیدم توی هیئتی در شهر سمنان هستم. یک مراسم برای شهید عباس دانشگر برگزار شده است. من هم چون اهل سمنان نیستم، بهعنوان مهمان وارد هیئت شدم. یک عکس شهید بالای درب ورودی هیئت نصب شده است. هرکه وارد هئیت میشد، به عکس لبخند شهید لحظهای نگاه میکرد. من وقتی وارد هیئت شدم، مستقیم به آشپزخانه رفتم و شروع کردم به شستن لیوانهای چای. در حال شستن بودم که از خوشحالی از خواب بیدار شدم. وقتی بیدار شدم، فکر کردم شاید تعبیرش این باشد که عباس من را هم جزو خادمهایش حساب کند. البته چهار یا پنج روز بعد، من در فضای مجازی برای معرفی شهید یک کانال راهاندازی کردم و برای اینکه جوانان و نوجوانان بیشتری را با شهید آشنا کنم، مسابقهای با عنوان « طریقۀ آشنایی با شهید » را برنامهریزی کردم، توفیق حاصل شد با اجرای آن طرح صدها نفر با شهید آشنا شوند و کتابهای شهید را تهیه کنند. درصورتیکه قبلاً خیلیها بهم گفته بودند در فضای مجازی یک کانال بزنم، اما من میگفتم فکر نمیکنم تواناییاش را داشته باشم.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۵۳
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠ادامه ی خاطره خانم ذوالقدر، استان تهران
....
...در ششمین سالگرد مراسم شهید در مسجد امامجعفر صادق(علیهالسّلام) میدان فلسطین تهران مورخه ۱۴۰۱/۰۳/۱۹ حضور پیدا کردم. دیدم عباسجان آنقدر خادم دعوت کرده بود که کار روی هیچکس فشار نیاورد. هرکس یک چوب کبریت از زمین برمیداشت، کارها حل میشد آن روز. من در مراسم مسئولیت پذیرایی و خوشآمدگویی داشتم.
جلوی درب مسجد ایستاده بودم. دیدم پیرزنی میخواهد به داخل مراسم برود ولی دید پله است. گفت: «اینجا مراسم چیه؟»
گفتم: «سالگرد شهید دانشگر.»
گفت: «یه فاتحه میخوام بخونم؛ ولی پله داره. از همینجا فاتحه میخونم.»
گفتم: «دست شما درد نکنه.»
رفتم از او پذیرایی کردم. روی پله یک عکس خندان سهبعدی شهید دانشگر بود. پیرزن به عکس شهید نگاه میکرد و فاتحه میخواند. من هم پیش ایشان ایستاده بودم که گفت: «بهنظرت همین یه فاتحۀ من لبخند آورده روی لب شهید؟ البته همین نگاه شهید هم که من تا اینجا هم بهخاطرش اومدم، برای من کافیه.»
خیلی حرفش برایم جالب بود. حقا که برای ما گنهکاران همین که برای شهدا کاری کنیم و از آنان خواهش کنیم که فقط نگاهی بهمان کنند و مبادا دستمان را که گرفتند رها کنند و حواسشان باشد و نگذارند ما گناه کنیم، برای ما کافی است. آخر مراسم دست همه یک بستۀ فرهنگی بود؛ ولی به من نداده بودند. داشتم برمیگشتم خانه. پشیمان شدم. برگشتم سمت جمعیت و دوباره بقیه را نگاه میکردم و با خودم میگفتم:ای کاش یه بسته هم به من بدن! چشمم خورد به عکس شهید. گفتم: «من مهمان شما بودم. نذار دستخالی برم. یه چیزی بهم بده که یادگاری از شما داشته باشم.» هنوز جمله ام تمام نشده بود که مسئول خادم بهسرعت آمد سمتم و خیلی سریع برایم بسته را آورد. همانجا فهمیدم که از این بهبعد، هرچیزی بخواهم، باید از دوست شهیدم بخواهم.
در مسیر برگشت تا خانه داشتم فکر میکردم. راست است که میگویند شهدا دستگیری میکنند. راست میگویند شهدا زنده هستند. فقط کافی است صدایشان کنیم. شهدا بهسمت ما میآیند. من شهید دانشگر را چند روز قبل از سالگردش توی تهران شناختم. بهبرکت آن مراسم، تحولی در من ایجاد شد. عکسش را توی اتاقم نصب کردم و هرچیزی را بخواهم، اول از خدای مهربان و ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) و دوست شهیدم درخواست میکنم.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۵۵
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 خانم طیبینژاد، استان سمنان
در دی سال ۱۴۰۰ با زندگینامۀ شهید عباس دانشگر آشنا شدم. کتاب آخرین نماز در حلب را تهیه و مطالعه کردم. وصیتنامه و دلنوشتههای شهید عظمت و روح متعالی او را بیان میکند. از دوستان شنیدم که شهید زیاد گرهگشایی دارد و افرادی که هدیۀ معنوی به روح شهید داشتهاند، زودتر جواب گرفتهاند. آن زمان من دو حاجت داشتم. برای برآورده شدن یکی از حاجتهایم بهنیت شهید چند روز زیارت عاشورا خواندم. بهخواست خداوند متعال و عنایت ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) و شهدا حاجتم برآورده شد. برای قدردانی و تشکر از شهرستان دامغان به شهر سمنان بر سر مزار شهید آمدم در بازگشت از سمنان توجه فرزندانم به شهید بیشتر شد. کتاب در خانه بود. هرکس خاطرهای را میخواند و برای اهل خانه بازگو میکرد فضای خانۀ ما فضایی شهدایی شده بود...
#ادامه_دارد
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
هدایت شده از کانون شهید عباس دانشگر شهرستان بابل ۵۰
۲۵۶
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 ادامه ی خاطره ی خانم طیبینژاد، استان سمنان
...
برای حاجت دوم که خیلی برایم مهم بود، از شهید درخواست و التماس کردم تا شهید کمک کند به حاجتم برسم.
روزها گذشت و همچنان به شهید امیدوار بودم. تصمیم گرفتم بهنیت شهید حاجقاسم سلیمانی و چند شهید دیگر ازجمله شهید عباس دانشگر، زیارت عاشورا بخوانم. پنجشنبه ۲۰مرداد۱۴۰۱ ساعت ۸ صبح بود. سری به اتاق دخترم زدم. دخترم بیدار بود. کنار تخت روی زمین سرم را روی بالش گذاشتم. خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم که در امامزاده علیاشرف(ع) کنار مزار شهید عباس دانشگر هستم. پسرم و دخترم بهترتیب از در امامزاده وارد شدند. یک لحظه دیدم شهیدعباس عزیز با تعداد زیادی از شهدا در هالهای از نور بهسمت امامزاده به استقبال ما آمدند. شهیدعباس از همه جلوتر بود و لباس سبز پاسداری به تن داشت و آن لبخند زیبا بر لبانش بود. وقتی شهیدعباس نزدیک شد، گفتم: «حاجت منو که ندادی. لااقل حاجت بچههام رو بدین.»
پسرم که با فاصله ایستاده بود، جلو آمد و سلام کرد و همزمان بهسمت شهید دست دراز کرد. شهیدعباس هم همزمان با پاسخ سلام گرم دستش را بهسمت پسرم دراز کرد و گفت: «اسمت چیه؟»
پسرم گفت: «علی.»
شهید با لحن بسیار دلنشین گفت: «ببین، علیآقا! من برات دعا میکنم.»
وقتی این را گفت، انگشت اشارهاش را بالا برد. من سریع گفتم: «اجازه بدید من بگم که حاجت پسرم چیه ؛»
ولی شهید ادامه داد: «علیآقا، من برات دعا میکنم.» من این صحنه را میدیدم، گویا سالهاست که شهیدعباس پسرم را میشناسد. خیلی باادب با پسرم برخورد کرد: «اول اینکه حافظ کل قرآن بشوی.»
بعد، با احترام عجیبی با نگاهش دنبال رضایتم بود. من خیلی ذوق کردم؛ چون پسرم ۱۰ جزء قرآن را حفظ داشت و آرزو داشتم که کل قرآن را حفظ کند. گفتم: «این عالیه.»
بعد ادامه داد: «حاجت دوم اینکه دعا میکنم...» سعی کردم بگویم چه دعایی کند، اما ایشان بازهم باادب و لبخند زیبایشان دعای دوم را که بازهم معنوی بود، بیان کردند؛ ولی من فراموش کردم. هرچه بعد از خواب فکر کردم، به ذهنم نیامد؛ ولی خوشحال شدم. بعد رو به پسرم با همان انگشت اشاره و لحن بسیار دلنشین گفتند: «علیآقا، سوم اینکه میخوای روضهخوانی بگیری و هیئت بزنی، بسم الله! من هستم و تا آخرش کمکت میکنم» و دستش را طرف خودش برد که انگار همۀ شهدا همراهش قرار است کمک کنند. ناگهان از خوشحالی از خواب بیدار شدم و نشستم. دخترم متوجه حالتم شد. پرسید: «چی شده؟»
گفتم: «الان خواب دیدم.» دخترم از من خواست که خوابم را تعریف کنم. با آن احساس معنوی و ذوقوشوقی که داشتم، با گریه برایش تعریف کردم. همان روز عصر پنجشنبه تصمیم گرفتیم به سمنان برویم. نشد. جمعه نشد. شنبه نشد. تا پنجشنبۀ بعد یعنی بیستوهفتم مرداد ماه رسید. من اصرار کردم هرطور است امروز باید به سمنان برویم. آنقدر دیر حرکت کردیم که درست اول اذان مغرب به امامزاده علیاشرف(ع) رسیدیم. بدون هیچگونه اطلاع قبلی مشاهده کردیم یادواره ۷۷ شهید امامزاده برپاست و قرار است سردار فدوی، جانشین محترم فرماندهی کل سپاه، سخنرانی کند. شهیدعباس جوری ما را دعوت کرده بود که بتوانیم پدر و مادر بزرگوار ایشان را زیارت کنیم. در راه سمنان به دامغان بسیار خوشحال بودم که فرزندانم با شهدا بیشتر انس گرفتهاند. امیدوارم بتوانیم خانوادگی راه شهدا را ادامه بدهیم و لطف و محبت شهدا در طول زندگی شامل حال ما شود.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۵۹
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠خانم کوهپیما، استان کرمان
داستان آشنایی من با شهید عباس دانشگر از آنجایی شروع شد که رفتم پیش خواهرم و چشمم به کتاب آخرین نماز در حلب افتاد. گفتم بذار یه نگاه بندازم. کتاب را برداشتم و یکیدو صفحه از کتاب را خواندم. خیلی خوشم آمد. خیلی جذبش شدم. از خواهرم خواستم که این کتاب را بهم بدهد که بخوانمش.
کتاب را آوردم خانه و خطبهخطش را خواندم و بیشتر و بیشتر جذبش شدم. توی کتاب نوشته بود که هرکسی باید یک رفیق شهید برای خودش انتخاب کند و برایش هدیه بفرستد و...
من هم همانجا بود که یک عهدنامه نوشتم و شهید عباس را رفیق شهیدم انتخاب کردم و گفتم که همیشه برایش هدیه میفرستم.
از شهید خواستم و بهش گفتم: «من بهنیت شما چهل روز زیارت عاشورا میخونم و کل قرآن رو هم ختم میکنم و تو هم حاجتم رو بده...»
...
#ادامه_دارد
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۶۱
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 خانم زارعی
دلم گرفته بود. خیلی با شهید دانشگر حرف زدم و گریه کردم. برای حاجتی التماسش کردم. ازش نشانه خواستم تا دلم آرام شود.
یک شب خواب دیدم در مکانی صدها جوان که همه از دلدادگان عباسجان بودند، مثل هیئت سینهزنی یکسره در مدح عباس دانشگر یکصدا نوحه میخوانند. معنی یکی از ابیات نوحه همین بود که بهوضوح درکش کردم: ای کسی که در خفای خودت آنقدر مؤمن بودی که آخر نتوانستی آن را پنهان کنی و با شهادتت آشکار شدی توی تقوا و ایمان.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
۲۶۲
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 آیدا، استان کرمان
شهادت عشق به وصال محبوب و معشوق در زیباترین شکل است. هرچه امروز کشور ما دارد، هرچه در آینده به دست بیاورد، بهبرکت خون این جوانان شهید است. نمیدانم از کجا شروع کنم. آنقدر حرف نگفته در دل دارم... اما برای بیان تکتک حرفهایم زبانم قاصر است. آخر از کجا شرح دهم این قصههای شیرین را! شرح شرح قصۀ رشادتها و مهربانیها و رفاقتهای شهیدی است که با لطف و عنایتهای فراوانش دنیایم را دگرگون کرده است.
شهید عباس دانشگر یا بهتر است بگویم شهیدِ ماهِ مبارک، شهیدِ رمضانی. آخر قصۀ آشنایی من در یکی از روزهای ماه مهمانی خدا بود و خدا چه هدیۀ قشنگی را در این ماه به من هدیه داد! کسی که همیشه بهعنوان برادر نداشتهام دوستش دارم... کسی که در تمام روزهای بیکسیام دست مرا گرفته است و مرا در تنگنای مشکلاتم نجات داده است. کسی که هرموقع صدایش زدم و پیشش درددل کردم، مرا رد نکرد. آنقدر مهربان و باوفاست که همیشه هوایم را دارد...
#ادامه_دارد
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
۲۶۶
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
4⃣بخش چهارم
🔶️محبت شهید به خویشاوندان
💠 مادر شهید
سر مزار فرزندم بودم. خانمی جلو آمد و بعد از احوالپرسی گفت: «شما مادر شهید هستید؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «من رؤیای صادقهای دیدم. میخوام براتون تعریف کنم.» اول قبر پدرش را به من نشان داد که کمی آنطرفتر از مزار عباس بود. گفت: «من ساکن تهران هستم. هر چند ماه یک بار به اینجا میآم و برای پدرم فاتحهای میخونم و امامزاده علیاشرف(ع) رو هم زیارت میکنم. یه شب در عالم رؤیا دیدم جوونی بلندقامت و رعنا به من گفت: شما که سر مزار پدرت میآی، چند قدم اونطرفتر سری به ما هم بزن. گفتم: شما کی هستید؟ گفت: عباس دانشگر هستم. وقتی از خواب بیدار شدم، هرچه فکر کردم یادم نمیاومد که مزاری رو به این نام دیده باشم. اسم عباس دانشگر رو هم تا به حال نشنیده بودم. دیدن این خواب خیلی برام عجیب بود. با خودم گفتم: اینسری که به سمنان برم، باید برم جستوجو کنم تا ببینم چنین مزاری با این نام هست یا نه. اومدم سمنان و در اولین فرصت به امامزاده رفتم. بین مزارهای اطراف جستوجو کردم. مزارش رو پیدا کردم. اونجا بود که تازه فهمیدم جوونی که به خوابم اومده بود، یه شهیده. یه شهید مدافع حرم. عجیب بود. مزار این شهید چهار-پنجمتری مزار پدرم بود؛ درست همون چیزی که شهید توی خواب به من گفته بود.
بعد از این اتفاق، متوجه شدم شهید به من نظر لطف و محبت داشته و من رو انتخاب کرده. از اون روز علاقۀ من به شهدا بیشتر شد و هربار که سر مزار پدرم میآم، سر مزار شهدا ازجمله شهید عباس میرم و فاتحه میخونم.»
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
۲۶۷
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
4⃣بخش چهارم
🔶️محبت شهید به خویشاوندان
💠 پدر شهید
سه ماهی از شهادت عباس میگذشت. یکی از همکاران شهید از منطقۀ تهرانپارس تهران تماس گرفت. گفت: «من بهاتفاق هفتاد نفر از دانشآموزهای بسیجی بهسمت مشهد میریم. دوست داریم نماز مغرب و عشا رو توی امامزاده علیاشرف(ع) کنار مزار شهید بخونیم و مختصر شامی که خود افراد آوردهاند، همونجا صرف کنیم.»
اول اذان مغرب در امامزاده علیاشرف(ع) بودم. نماز جماعت باشکوهی برپا شد. بعد از آن، بسیجیان دور مزار شهید حلقه زدند و ذکر مصیبتی داشتند. یکی از بسیجیان به من گفت: «ما سالهای قبل در مسجد بینراهی نماز میخوندیم، ولی بهبرکت خون شهید، توفیق شد که به این مکان مقدس بیاییم و قصد داریم سالهای بعد هم برای تجدید میثاق با شهید به اینجا بیاییم.»
بهش گفتم: «گروههای زیادی توی مسیر رفتن به مشهد مقدس و یا موقع برگشت سر مزار شهید اومدن.»
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
۲۶۹
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
4⃣بخش چهارم
🔶️محبت شهید به خویشاوندان
💠 مادر شهید
یک شب بهنیت عباس چند صفحه قرآن قرائت کردم و بعد زیارت عاشورا خواندم. همان شب در عالم رؤیا دیدم یک حسینیهای است که همۀ خانمها با چادر مشکی برای نماز جماعت ایستادهاند و یک روحانی هم جلو ایستاده. ناگاه دیدم که عباس با یک لباس زیبا وارد شد و رو به قبله ایستاد و دعایی بهزبان عربی برای تعجیل در فرج حضرت ولیعصر(عجلالله) خواند و بعد با صدای جذاب و دلنشین شروع به اذان گفتن کرد. همه گوش میکردند. محو تماشای او بودم که از خواب بیدار شدم.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯