eitaa logo
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
7.7هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
69 فایل
﷽ [ مـن شنیـدم سـر عشـاق به زانـوے شمـاست و از آن روز سـرم میـل بریـدن دارد ] • ↫زیر نظر خانواده‌‌ محترم‌ شهید "تنھا کانال‌ رسمی‌ شهید در پیامرسان‌ ایتا" 📞| روابط عمومی مجموعه شهید دهقان: 🆔| @Ghoqnooos_7494
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃📚خاطره از مادر شهید حضور شهید در مسجد دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عیدفطر به مسجد محل بردم، مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی و اسباب‌بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود. در قنوت رکعت اول حواسم به سمت محمدرضا کشیده شد، از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش‌خوراکی بود، خوراکی‌هایش را مشت می‌کرد و می‌خورد و در همان چند دقیقه اول همه را نوش‌جان کرده بود. خیالم راحت بود که مشغول است. اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم محمدرضا نیست. با نگرانی نمازم را تمام کردم، از صدای اعتراض نمازگزاران متوجه شدم دسته‌گلی به آب داده است، شرمنده شدم، چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم، حتی کفش‌هایم را هم نپوشیدم و پابرهنه به خانه برگشتم. محمدرضا همه مُهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آن‌ها بازی می‌کرد‌. چون بچه بازیگوشی بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم مسجد و هیئت نبردم، اما مسجد و هیئت را به خانه آوردم و روی اعتقادات بچه‌ها کار کردم. 🍃📚 | @shahid_dehghan
🍃📚خاطره از مادر شهید حضور شهید در مسجد دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عیدفطر به مسجد محل بردم، مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی و اسباب‌بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود. در قنوت رکعت اول حواسم به سمت محمدرضا کشیده شد، از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش‌خوراکی بود، خوراکی‌هایش را مشت می‌کرد و می‌خورد و در همان چند دقیقه اول همه را نوش‌جان کرده بود. خیالم راحت بود که مشغول است. اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم محمدرضا نیست. با نگرانی نمازم را تمام کردم، از صدای اعتراض نمازگزاران متوجه شدم دسته‌گلی به آب داده است، شرمنده شدم، چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم، حتی کفش‌هایم را هم نپوشیدم و پابرهنه به خانه برگشتم. محمدرضا همه مُهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آن‌ها بازی می‌کرد‌. چون بچه بازیگوشی بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم مسجد و هیئت نبردم، اما مسجد و هیئت را به خانه آوردم و روی اعتقادات بچه‌ها کار کردم. 🍃📚 | @shahid_dehghan
خاطره از مادر بزرگوارشهید حضور شهید در مسجد دوساله بودکه اورا همراه خودم برای نماز عیدفطر به مسجد محل بردم، مسجد دوقدمی خانه، وسط کوچه بود. قبل از شروع نماز کلی خوراکی و اسباب‌بازی جلویش گذاشتم تا مشغول شود. در قنوت رکعت اول حواسم به سمت محمدرضا کشیده شد، از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش‌خوراکی بود، خوراکی‌هایش را مشت می‌کرد و می‌خورد و در همان چند دقیقه اول همه را نوش‌جان کرده بود. خیالم راحت بود که مشغول است. اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم محمدرضا نیست. با نگرانی نمازم را تمام کردم، از صدای اعتراض نمازگزاران متوجه شدم دسته‌گلی به آب داده است، شرمنده شدم، چادرم را سرم کشیدم و سریع رفتم محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم، حتی کفش‌هایم را هم نپوشیدم و پابرهنه به خانه برگشتم. محمدرضا همه مُهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آن‌ها بازی می‌کرد‌. چون بچه بازیگوشی بود کنترلش سخت بود و من دیگر تا وقتی که تشخیص دادم او را با خودم مسجد و هیئت نبردم، اما مسجد و هیئت را به خانه آوردم و روی اعتقادات بچه‌ها کار کردم. 🍃📚 | @shahid_dehghan