eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
+روایت داریم آسِیدمَهدی عج میفرمایند که: کَم خِردانِ شیعه که بال پشه، از دینداریِ اینها محکم‌ تره، اینها دارن دلِ منُ می‌آزارند💔 +با چی؟! _با گُناه 🥀
طࢪف‌تسبیح‌میگیࢪه‌دستش‌یقہ‌ࢪومیبنده‌‌ میگہ‌التماس‌دعا‌وفلان‌وبهمان‌‌ بعد‌میآدٺوپیوۍ‌دخٺࢪا‌درخواسٺ‌آشنا‌شدن‌میده... مثلا‌دخٺࢪبازے‌مذهبـےنہ؟! ...
میدونے چرا توبهـ ‌قیمتــ دارهـ چون‌وقتے میاے ڪ میتونــے نیآے . . . هم اینهـ ڪہ هرجا هستـے و ‌فهـمیدے دارے راهُـ اشتباهـ ‌میرےبرگردے . . :)
بر‌چـٰادرِمشکۍاٺ نستعلیق‌مۍنویسم‌عشـــــق‌را . . . وقتۍکهـ‌این‌احرام‌سیاھ‌را‌مۍپوشۍ وحج‌شکوهمند‌ِحیارا بھ‌جا‌مۍآورۍ'^^🌸💚 آن‌گاه‌طواف‌مۍ‌کنند‌تورا،صفوف‌ِفرشتھ‌ها((: و‌متبرك‌مۍکنند‌باݪ‌هایشان‌رابا‌تار‌و‌پودِ حریم‌آسمانۍات .🌱'!
قرن­‌هاست زمین انتظار مردانۍ اینچنین را مۍڪشد تا بیایند و را عاشقانه بسازند و زمینه­‌ساز باشند...! آن مردان آمدند و رفتند، فقط من وتو و از جریان چیزۍ نفهمیدیم... -شهیدمرتضۍآوینۍ-
نگاه‌کردن‌بہ‌دخٺر‌خانوم‌یاآقاپسر‌بد‌حجاب‌ و‌جلف‌رو‌گناه‌مےدونیم ولےاگہ‌دخٺری‌چادری‌یا‌پسری‌بایقہ‌بسٺہ‌باشه حق‌داریم‌نگاهش‌کنیم‌،باهاش‌دوسٺ‌بشیم‌‌ وبہ‌اصطلاح‌ڪࢪاش‌بزنیم‌ࢪوش ...👊🏽 جالب‌نیسٺ...؟! 🙄
حسن‌بیا‌ڪلیدتو‌پیدا‌ڪردم😃🥕 🐰⃟🔑¦⇢
🌿•• | چہ‌خوشگل‌گفت محمدحسین پویانفر ڪہ الہے ما بہ محرمـ برسیمـ و این روزها بہ محرمـ نرسہ:) . . . |💔
تا حالا چند بار دل امام زمانتو شڪستے چرا نمیخوایم آدم بشیم ...😔 چرااا همش تو جہالت و گمراهے هستیم/: !
تو‌دوره‌زمونه‌ای‌هستیم‌ کہ‌نماز‌صبحمون‌قضا‌میشه💔🚶🏿‍♂ چرا؟! چون‌‌میخواستیم‌تا‌دیر‌وقت کار‌رسانه‌اے‌انجام‌بدیم! تا‌دل‌مولا‌شاد‌بشه/:
خیلے ها هم بہ گفتہ ی خودشون عادت دارن با فحش ابراز علاقہ کنن .. :/ امــا باید بگم کہ امام صادق میفرمایند ''هرکہ بہ برادر مسلمانش دشنام دهد خداوند برکت روزی اش را از او میگیرد و او را بہ خودش وامیگزارد ...و زندگے را برایش تباه میکند" حالا هی فحش بدید بگید ابراز علاقه اس!🙄
🌴 یہ قسمتے از سوره (یس) تو قرآن هست ڪہ نوشتہ: • ڪل فے فلڪ • + معنیش میشہ : ⇩ همہ‌چیز در گردشہ‌↻ جالبیش اینجاست ڪہ: اگہ‌همین‌آیہ‌روبرعڪس‌بخونے، بازم‌میشہ: ڪل فی فلڪ..!♡
دلم هوای شهادت ڪہ مےڪند↶ پناھ میبرم بہ چادرم ڪہ تا آسمان راھ دارد... چادر من بوۍ شـهــــادت میدهد چرا ڪه چشم شهدا بہ اوستـ(: ڪه مبادا چون چادر مادرشان فاطمه"س"خاڪے شود...
°•🌸🍃 از عقرب نباید ترسید! از عقربه‌هایی باید ترسید که بی‌یاد خدا بگذره..! :)
🌱 زِندگیاتونو وقفِ امام‌زمان کنین وقفِ جبهِه‌ی وقفِ ظهور ... وقتی زندگیاتون این شِکلی بشه، مجبور میشین نکنین! وَ وقتی که گناه‌هاتون کمُ کمتر شد؛ دریچه‌ای از حقایق به روتون باز میشه...! اونوقته که میشین شبیهِ ... اول شبیه بشین بعد بشین.. !
تبلیغ غلط حجاب الان ما با پدیده ای مواجه هستیم که در طیف وسیعی از خانم ها و دختران چادریه مذهبے حجاب وجود داره ، حیا و جود نداره ‼️ بعد جالبه که به چادرشون هم افتخار میکنن ! عه !؟ چادر شد عامل فخر فروشی؟! عامل کلاس گذاشتن برای بی حجابا؟ الله اکبر دخترای مذهبی حواستون باشه با چادر دورتون نزنن? الان تو صفحات اجتماعی پره از کسانی که دور خوردن تو همین اینستا انقد از چادر تعریف میکنه منم به حالش غبطه میخورم ! دختر بی حجابا که هیچ ! بعد رفتارو که نگاه میکنی خالی از حیاست الان جدیدا عکس های با حجاب خوشگل ، بیشتر از عکس های بی حجاب خوشگل لایک میخورن! هیئتی و غیر هیئتی لایکش میکنن والا بخدا درد دو متر چادر و یه متر روسری نیست ! درد تلوزیون ما یا ماهواره ی اونا نیست حیا گم و گور نشه زیر دست و پا حیا که رفت دیگه هیچی برامون باقی نمیمونه یه جامعه ی شکننده ی آسیب پذیرِ بی اعتقاد ! دختر خانم مذهبی حواست باشه دور نخوری ! تو راه و اشتباه میری یه جماعت پسر مذهبی هم دنبال تو راه اشتباه میان ! ✔به‌به چه حجابی.. ✔ چقد برازنده.. ✔ چقد زیبا..در دختر مذهبی ! حواست باشه دورت نزنن ...
چرا بچه شیعه واس خداحافظی 👋 نمیگه "بای" 😍😔 ▪️کلمه بای نام یکی از خدایان کافر هاست یعنی وقتی کسی موقع رفتن میگوید "بای" یعنی در پناه خدای کافران!! 😳 ▪️تا به حال به معنی خداحافظ یا خدانگهدار فکر کردید؟!! 😌❤️ یعنی که خداحافظت باشد یا خدانگهدارت باشد اما وقتی میگیم"بای" یعنی نیازی به مراقبت خدا نیست!! ☹️ پس از این به بعد به جای استفاده از این کلمه از کلمه های ✨ استفاده کنیم ...✋🏻🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمی توانست انکار کند. زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید. _کیه؟ _بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو. مارال از پشت آیفن داد زد: وااای داداشی اومده. و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد. مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت. _مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده. همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود. مونا چمدانش را به دست گرفت و گفت:بریم تو داداش خسته ای.. همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت. _دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد. مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند. _ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟ همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی. _عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است. _هر چی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمی گردونم پوستت رو پسر گلم. مهرزاد لبخندی زد و گفت:مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هر چی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه. کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرف هایی از خاستگاری و مجلس عروسی شنید. یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخالت نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت. امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد. _ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟ _سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب. امیر رضا مات ماند و گفت:چ ...چی؟جنوب؟ _وا آره چیه مگه جای من نیست؟! _ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا. مهرزاد خندید و گفت:خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن. _بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن. دو‌تا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست. بعد از تعریف کردن مهرزاد گقت:راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته. امیر رضا لبخندی زد و گفت:به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت. مهرزاد برخواست و گفت:بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم. کلید رو لطف می کنی؟ مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیر مهدی سوال کند، رفت. ادامہ دارد... یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت. چند آیه ای را تلاوت کرد. قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن می گفت. حس آرامشی پیدا می کرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛ مگر در درگاه خالق هستی. حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته. پسری که از او حمایت می کرد و حورا مانند برادر او را دوست داشت. حالا به سفر جنوب رفته بود. چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟ یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟ عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد. صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد. به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت. _سلام حورا جان. خوبی؟! _سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ چطورین با زحمتای ما؟ _رحمتی دخترم. می خواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درموردآیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم. _چشم میام. _چشمت بی بلا. پس منتظرتم. _مزاحم میشم، خدا نگهدار. حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد. کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد. دوساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد. چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند. در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود. آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که نا غافل برگشته بود به بیرون بفرستد. اما مریم خانم قبول نمی کرد و می گفت: دختر خواهر تو میخواد ازدواج کند من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست. اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟ نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز می خوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟ از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که. ادامہ دارد.... یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیر مهدی پا پیش گذاشته بود. انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می داشت. در زد و وارد شد. _مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم. آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند. _چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟ مریم خانم ته دلش قنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد. _ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی. خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت. مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید. با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده. _یعنی چی؟؟ _میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام. مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟ یه زمانی به حورا علاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده. مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرفت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است. تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود با همان چادر مشکی همیشگی با همان معصومیت خاص همیشگی با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان. وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست. _سلام. _سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟ حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟! ادامه دارد.... یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"