eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
میگن حلال زاده به داییش میره دایی هرجا هستی بدون این راه و رسم زندگی نیس ... یکم آدم باش...😂😂
✨💕 *موقع رفٺنش همش‌سفارش‌سیداحمد و میڪرد.. میگفٺ‌یھ‌وقٺ‌سیداحمدونزنے..! مراقب سیداحمد باشے.. نمازٺ‌قضانشھ.. مراقب‌خودٺ‌باشے.. یھ‌وقٺ‌نمازٺ‌قضانشھ.. نمازٺوسروقٺ‌بخونیا.. نمازٺقضا نشھ.. * ·
♥|•• . عجیب دلم‌حرم‌میخواهد🌿 نگاهم‌بھ‌گنبدت‌باشدو پرواز‌دلم‌درصحن‌وسرایت ومن‌باشم‌وگریھ‌هاۍناتمامم!💔
✨😅 طلبه های جوان👳آمده بودند برای 👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧 وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: چه رنگیه برادر؟!😐 شده بودم😤. گقتند: بابابی خیال!😏 توکه بیدارشدی نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی 🚿بچه ها و راه افتادیم👞 •| و زاری!😭😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی میکشید😫 یکی می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
میگفت‌کھ:↓ مواظب‌چشمات‌باش" نکنھ‌‌بہ‌چیز؎‌نگاه‌کنۍ‌کھ‌اون‌دنیا‌بگۍ ا؎ڪاش‌کور‌بودم :)
🖤پاره ای از زندگی شهید🖤 وقتی به خانه🏠 مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .☺️ بچه👶را عوض می كرد ، شير 🍼برايش درست می كرد . سفره را می انداخت و جمع می كرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها👕 را مي شست ، پهن می كرد ، خشڪ می كرد و جمع می كرد . آن قدر محبت ❤️به پاي زندگی می ريخت ڪه هميشه به او می گفتم : درسته كه كم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم ، برای يڪ ماه ديگر وقت دارم .😉 نگاهم 👀می كرد و می گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داری . يڪ بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می داد تمام اين روزها را چه طور جبران می كردم.
•••❀••• «عاشِقے گفت... آنچـہ دلِ تَنگـٺ میخواهَد بگو!؟ بـادِلی غمــبار‌گفتم‌ڪَرْبلا؛ گفتَـم حٌسِــیْن‌(؏)...💔»❥︎ 💔 -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• ♥️͜᷍💭
مومن اگر قدر خودش را بداند غیر ممکن است که دور گناه بگردد و خود را به خفت اندازد..! 🌱
یہ‌لحظہ‌فڪرڪݧ... امام‌زماݧ‌بخوادگوشیتـوچڪ‌کنہ! لبخنـدمیزنہ‌یااشڪ‌توچشمـاش‌جمع‌میشہ :)؟ ؟؟🙂
چر‌اانقدرپر‌شدیم‌ا‌زحرف‌مردم؟! مردم‌مسخرم‌می‌کنند‌چادر‌سرم‌کنم . . مردم‌مسخرم‌می‌کنند‌برم‌مسجد‌نماز . . مردم‌مسخرم‌می‌کنند‌باشهد‌اانس‌بگیرم . . مردم‌مسخرم‌می‌کنند‌ . . . رضای‌مردم‌یارضای‌خدا؟ کجای‌کاری‌مشتی‌حرف‌مردم‌و‌‌از‌گوشات‌بریزبیرون واسه‌خدات‌زندگی‌کن! ببین‌خد‌اچجوری‌دوست‌داره :) 😌👌
با‌بنئء‌آدم لا‌یِفتِنَنَکُمُ‌الشیطان مباداشیطان‌فریب‌دهد‌شمارا🌪 ۲۷‌اعراف🌱
خواهرم..! در روزگاری که دشمن تمام امیدش از بین بردن حجاب توست... تو همچنان پاک بمان ! تو امیدش را ناامید کن ! بگذار از چادرا بیشتر از اسلحه بترسد ... این چادر سیاه سلاح توست .. اسلحه ات را زمین نگذار...🌱🖇 ت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🕊⃟🌿| 🕊⃟🌿|
•••❀••• 《مٌشڪِلاتِ‌مَـن ڪٌنجِ حَــࢪَم‌ حَـل مےشود... دَعـوَتَم ڪن.. ڪࢪبلآ... خِیلے گࢪِفتـاࢪَم حــسین...💔》 ♥️🌱 -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• ♥️⃟✨
•••❀••• -هرکـه علـی‌وار زنـدگی کنـد و علـی‌وار کار کنـد و عـلی‌وار سـخن بگویـد و علـی‌وار بینـدیشد ؛ نمـی‌توانـد از سـرنوشت محتوم علـی‌وار بگریـزد -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• ♥️⃟🔗
•••❀••• ❁«شَبِ‌جمعـھ شده و بـاز دِلَـم ࢪَفت حَـࢪَم دلِ آشفتہ‌ۍِ مَـن صَحْـنِ تـورا ڪم دارد...💔»❥︎ 🤚❤️ -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• 💙͜᷍📘
•••❀••• نامت‌آغازگرسرنوشتت‌بود... وچہ‌زیباجھادبانامت‌تداعۍشد!... •جھادهمچنان‌ادامہ‌دارد..✊🏼 💔:) -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• 💚͜᷍🎋
همه‌چیزایی‌که‌یه‌زمانی‌خوشحالمون‌ میکرد الان‌فقط‌درحدِ‌چندساعت‌ خوشال‌نگهمون‌میداره(: -‌ - یکم‌‌کربلا‌حالِ‌دلمونو‌درست‌میکنه‌عا ..💔 ؟!
ڪاش‌بیایۍ‌و‌عڪاݭ‌ظهوࢪټ‌‌باشم‌آقا🚶🏻‍♀♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🏆 🎙✨ 👌🌸 :)♥️ ما خاڪستࢪ‌؎ هستیم 👌 ❌ نه سیاه ، نه سفید ❌ هیچ چیز مطلقے وجود نداࢪ‌ه ✋ آدمے ام ڪه ظاهࢪ‌ا بده ویژگے های خوب هم داࢪ‌ه... آدمے ام ڪه ظاهࢪ‌ا خوبه ویژگے های بد هم داࢪ‌ه... تمام✋🏽
32.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸مستند | با موضوع حجاب 👈 قسمت 🕒 زمان: 14 دقیقه و 20 ثانیه 🔹حجم: 31/5 مگابایت کاری از قرارگاه فرهنگی المهدی دلفان ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 📡 پایگاه رسانه ای قرارگاه المهدی شهرستان دلفان ╭┅─────────┅╮ ▶️ @almahdi_delfan ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️# عاشقانه_دو_مدافع❤️ متوجه نشم اشک میریخت... پشتمو بهش کردم که راحت باشه خودمم میخواستم با شهیدم درد و دل کنم سرمو گذاشتم رو قبر. خاک های روی قبرشو فوت کردم از کارم خندم گرفت مثل بچه ها شده بودم . بین خنده بغضم گرفت لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم حالم رو نمیدونستم. از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنه کمکم کرد و علی رو انتخاب کردم حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ، بگم مواظبش باشه _ بگم علی که بره قلبمو هم با خودش میبره، کمکش کن خوب ازش نگهداری کنه با صدای علی به خودم اومدم اسماء بسته دیگه پاشو بریم. هوا تاریک شده بلند شدم ، تمام چادرم خاکی شده بود خاک چادرمو با دستش پاک کرد و من با لبخند تلخی بهش نگاه میکردم چند قدم که برداشتم سرم گیج رفت، اگه علی نگرفته بودم با صورت میخوردم زمین علی کمکم کردتا سوار ماشین بشیم. عصبانی شد و با صدایی که عصبانیت هم قاطیش بود گفت: بیا ، خوبم خوبمت این بود چیزی نیست علی از گشنگیه خیله خوب بریم _ روبروی یه رستوران وایساد - دیگه از عصبانیت خبری نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چی میخوری اوووووووم، فلافل - فلافل ؟؟ آره دیگه علی فلافل میخوام - آخه فلافل که حرفشو قطع کردم. إ مگه ازمن نپرسیدی هوس کردم دیگه - خیله خب باشه عزیزم فلافل رو خوردیم و رفتیم سمت خونه ی علی اینا وارد خونه که شدیم مامان علی زد تو صورتشو گفت:خاک به سرم اینجا چیکار میکنیداسماء جان، حالت خوبه دخترم؟ پشت سر اون بابا رضا اومدو با خنده گفت: سلام، منظور خانم این بود که خدارو شکر که مرخص شدی و حالت خوبه خوش اومدی دخترم بعد هم رو به علی کرد و با اشاره پرسید: قضیه چیه _ علی شونهاشو انداخت بالا و گفت: نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش کردم لبخندی زدم و گفتم:حالم خوبه نگران نباشید راستی فاطمه کجاست مامان علی دستشو گذاشت رو شونمو گفت: خسته بود خوابید تو هم برو تو اتاق علی استراحت کن چشمی گفتم و همراه علی از پله ها رفتم بالا در اتاقو برام باز کرد وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و آویزون کرد. لباسام بوی بیمارستان میداد و حالمو بد میکرد لباسامو عوض کردم یه نفس راحت کشیدم دستی به موهام کشیدم. موهام بهم ریخته بود، دستام جون نداشت اما نمیخواستم علی بفهمه شونرو برداشتم و کشیدم به موهام علی شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونه کرد!!!... .. نویسنده خانم علی ابادی
💕💕 احساس خوبی داشتم اما یه غمی تو دلم بود چشمامو بستم و گفتم: علی جان وسایلاتو آماده کردی؟ جوابمو نداد شونه کردن موهام که تموم شد شروع کرد به بافتنشون برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردی پوفی کردو سرشو انداخت پایین - جمع نکردم _ إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم باشه واسه فردا الان هم من خستم هم تو حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم اصلا کاش صبح نمیشد... دلم راضی به رفتنش نبود، اما زبونم چیز دیگه ای رو به علی میگفت نشست بالا سرم و گفت: بخواب - تو نمیخوابی مگه چرا ولی باید اول مطمئن بشم که تو خوابیدی بعد خودم بخوابم _ إ علی دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچی نگو بخواب خانوم جان پلکامو به نشونه ی تایید بازو بسته کردم و لبخند زدم دستی به سرم کشید و گفت: مرسی عزیز جان خسته بود، چشماشو بازور باز نگه داشته بود خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودمو زدم به خواب چند دقیقه بعد برای این که مطمئن بشه که خوابم صدام کرد میشنیدم اما جواب ندادم آهی کشیدو زیر لب آروم گفت: خدایا به خودت توکل انقدر خسته بود که تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم برگشتم سمتش چه آروم خوابیده بود گوشه ی چشمش یه قطره اشک بود موهاش بهم ریخته بود و ریشهاش یکم بلند شده بود خستگی رو تو چهرش میشد دید بغضم گرفت ، ناخداگاه اشکام جاری شد دلم میخواست بیدار شه و باهام حرف بزنه، تو چشمام زل بزنه و مثل همیشه بگه اسماء من هم بگم جانم علی لبخند بزنه و بگه چشمات تموم دنیامه هاااا منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین... خدایا من چطوری میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده من تازه داشتم زندگی میکردم _ حاضر بودم برگردم به اون زمانی که علی نیومده بود خواستگاری همون موقعی که فکر میکردم یه بچه حزب الهی خشک و بد اخلاقه و ازمن هم بدش میاد اخم کردناش هم دوست داشتنی بود برام علی اونقدر خوب بود که مطمئن بودم شهید میشه... وااای خدایا کمکم کن از جام بلند شدم رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم، نسیم خنکی به صورتم خورد و اشکامو رو صورتم به حرکت درآورد درد شدیدی تو سرم احساس کردم پنجره رو بستم و به دیوار تکیه دادم که تو همون حالت خوابم برد باصدای اذان صبح بیدار شدم یه نفر روم پتو کشیده بود _ به اطرافم نگاه کردم علی رو تخت نشسته بود و سرشو بین دوتا دستش گذاشته بود سرشو آورد بالا، چشماش هنوز قرمز بود اسماء چرا نخوابیده بودی؟ منو میخواستی گول بزنی؟اونجا چرا ؟میخوای دوباره حالت بد بشه؟من که گفتم تا دلت راضی نباشه نمیرم؟ چرا میشینی فکرو خیال الکی میکنی؟ _ الکی خندیدم و گفتم:اوووووو چه خبرته علی این همه سوال اونم این وقت صبح پاشو بریم وضو بگیریم نمازمون رو اول وقت بخونیم نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود این حالت هام بدون توجه به علی از اتاق رفتم بیرون رفتم سمت دستشویی. تو آیینه خودمو نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهی کشیدم و صورتمو شستم _ وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علی و خودم و پهن کردم چادر نمازمو سر کردم و منتظر علی نشستم علی نماز رو شروع کرد الله اکبر با اولین الله اکبری که گفت: اشک از چشمام جاری شد... ... نویسنده خانم علی ابادی