مصطفی چه زمانی شهید شد؟ خبر شهادتش چطور به شما رسید؟
چند روز قبل از شهادت، خواب دیدم که لباسهای شسته شده مصطفی را از روی بند جمع و مرتب میکنم. هر چه خواستم کتاب تعبیر خواب را بخوانم، نتوانستم. به خودم امید داده بودم این خواب، نشانه برگشتش است. فردای آن روز، به امید این که پسرم بر میگردد، تمام لباسهایش را با این که تمیز بود از چوب رختی جمع کردم و شستم، تا اگر گرد و خاکی روی آن نشسته، از بین برود. روز پنج شنبه 21 آبان ماه، همان روزی که بعد از اذان مغرب، پسرم شهید شد، خیلی اتفاقی به نیت 72 شهید کربلا، حلوا درست کردم و بین همسایهها پخش کردم. نمیدانستم، همان لحظاتی که حلوا را پخش میکردم، پسرم شهید شده است. همرزمانش برای همسرم تعریف کردهاند زمانی که شهید عبدالله باقری، روز تاسوعا به شهادت رسیده بود، مصطفی به دوستانش گفته بود دعا کنید تا محرم تمام نشده، من هم شهید شوم و پیش شهید باقری بروم که روز آخر محرم، او هم شهید شد.
روز جمعه22 آبان ماه به همسرم اطلاع داده بودند که مصطفی شهید شده است. من که طبق معمول تب کرده و خوابیده بودم. متوجه تماسی شدم، اما نفهمیدم چه کسی بود. بعد از آن تماس، همسرم گوشی همراه من را با خود برداشت و گفت: «با گوشی خودم نمیتوانم به کسی زنگ بزنم.» این کار را کرد تا من متوجه موضوع نشوم و کسی من را خبردار نکند. منزلمان هم تلفن ثابت ندارد و با خیال راحت بیرون رفت.
وقتی شنیدم مصطفی مثل علی اصغرِ امام حسین(ع) شهید شده، آرام شدم
همسرم به همه اطلاع داده بود و خواسته بود به من حرفی نزنند و به همراه خانواده خواهرم، همه مقدمات را آماده کرده بودند و به معراج شهدا رفته و پیکر پسرم را دیده بودند. صبح شنبه ساعت 7 برادرم به منزلمان آمد. من تعجب کردم، بعد از آن دختر خواهرم آمد و دیدم لباس مشکی پوشیده است و با حرفهایی که میزدنند به چیزی شک نکردم. همه فامیل و دوستان و آشنایان در پارکینگ منزل بودند و من هم بیخبر بودم و نمیدانستند به چه طریق به من این خبر را بگویند. هیچکس جرأت نمیکرد به من بگوید. کم کم، دیدم که چند نفر دیگر از فامیلهای نزدیکم آمدند و دیگر شک کردم اتفاقی افتاده است.
بعد از آنها، چند خانم آمدند که آنها را نمیشناختم. گفتم: «من شماها را نمیشناسم، مطمئن هستید که درست آمدهاید؟» گفتند: «از بسیج مسجد محله آمدهایم.» ناگهان، حس خاصی بهم دست داد، مصطفی گفته بود اگر اتفاقی بیفتد خبر میدهند. از برادرم پرسیدم، گفت: «مصطفی زخمی شده» ولی باور نکردم که یکی از خانمهای بسیجی گفت: «مصطفی شهید شده است.» خیلی بی تابی و گریه کردم و به شدت حالم بد شد. ولی وقتی گفتند مثل علی اصغر امام حسین(ع) شهید شده است، آرام شدم و هیچ حرفی نزدم. به خودم گفتم وقتی حضرت زینب(س) در مقابل شهادت آن همه عزیز و مصیبتشان، توانست صبر کند، من هم میتوانم، من که فقط یک شهید دادهام. وقتی هم فکر کردم پسرم پیش حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) است، آرام گرفتم و صبور شدم و از این که جایگاه خوبی دارد خوشحال هستم.
موهایش را در معراج شهدا شانه زدم چون روی مرتب بودن موهایش حساس بود
از نحوه شهادتش هم اطلاعی دارید؟
خیال ما از جایگاه مصطفی در آن دنیا راحت است که توانستهایم با این داغ کنار بیاییم/4 دوستی که با هم شهید شدند
همرزمانش تعریف کردند که مصطفی در سه مرحله از عملیات آخر، شرکت میکند و مرحله آخر فرماندهاش اجازه نمیدهد که مصطفی جلو برود و گفته بوده باید عقب بمانی، ولی مصطفی خود را به جلو میرساند و در ستون اول قرار میگیرد. هر چهار نفری که با هم شهید شدند، پیش از سفر هم با هم بودند. مصطفی بود و مسعود عسگری و احمد اعطایی و محمدرضا دهقان. مصطفی همیشه از شهید مسعود عسگری تعریف میکرد و قول گرفته بود بعد از برگشتن از سوریه، پرواز با جایروپلن(هلی کوپتر کوچک) را یاد بگیرد و خوشحال بود که پرواز کردن را یاد میگیرد. مصطفی را کنار همرزمان شهیدش، مسعود عسگری و احمد اعطایی در قطعه 26 گلزار بهشت زهرا(س) به خاک سپردند. شهید دهقان را به دلیل وصیت خودش در امامزاده علی اکبر(ع) چیذر دفن کردهاند. از آن روز تا به حال خوابش را هم ندیدهام ولی پدر و خواهرش او را در خواب دیدهاند. شب اولی که مصطفی به خاک سپرده شد، خیالم راحت بود که عذاب قبر ندارد و سر سفره امام حسین(ع) نشسته است. آرامش خیلی عجیبی داشتم. خیال ما از جایگاهی که مصطفی در آن دنیا دارد، راحت است که توانستهایم با این داغ کنار بیاییم و صبر داشته باشیم، اگر غیر از این بود، بعید میدانم بعد از رفتن مصطفی زنده میماندم.
وصیت نامه کوتاهی با این مضمون نوشته که مختصری نماز و روزه بدهکارم و پدرش را وصی خود انتخاب کرده است. خواسته بود او را کنار شهدای گمنام پارک قائم(منطقه 18)دفن کنیم و اگر نشد، هر جایی پدرش راضی بود دفن شود. همچنین وصیت کرده بود او را در امامزاده زید، دفن نکنیم. شاید به این خاطر بوده که میگفتم: «من را در امامزاده زید به خاک بسپارید.» وقتی مصطفی دلیلش را میپرسید، میگفتم:«چون نزدیک است و راحت میتوانید کنار مزارم بیایید.» به نظرم فکر میکرده اگر اینجا دفن شود، تمام کار و زندگیام را تعطیل میکنم و دائم سر مزارش میروم و به همین دلیل، نخواسته بود اینجا به خاک سپرده شود. چند روز پیش وسایلش را برایمان آوردند. خیلی ناراحت شدم و تک تک لباسهایش را بو کردم. یک تسبیح شاه مقصود از مشهد خریده بود و همیشه همراهش بود. توی وسایلش یک تسبیح قرمز رنگ بود که گفتم این برای مصطفی نیست، ولی وقتی مهرههای آن را در دستانم فشردم، متوجه شدم خونهای پسرم، روی آن خشک شده و آن را قرمز رنگ کرده است.
خدار را شکر کردم که مصطفی، جوانترین شهید مدافع حرم است/پسرم با آگاهی کامل در این راه قدم گذاشت
از اینکه مادر جوان ترین شهید مدافع حرم هستید، چه احساسی دارید؟ واکنش اطرافیان نسبت به این مساله چطور است؟
وقتی روز تشییع اعلام کردند مصطفی، جوانترین شهید مدافع حرم است، خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که باعث سربلندی و افتخارم شد. به حضرت زینب(س) گفتم روز قیامت حضرت ابوالفضل(ع)، علمدارت است، اگر قبول کنی افتخار میکنم روز قیامت، مصطفی علمدار من باشد. بعد از شهادت مصطفی، متاسفانه برخیها گفتند: «چرا اجازه دادی، پسرت به سوریه برود؟» یا این که برخی گفتند: «فلانی برای پول رفته» که من به شدت ناراحت شدم و در جواب آنها گفتم: «پسرم با آگاهی کامل در این راه قدم گذاشته و او را در راه خدا دادهام.» جان فرزند را نمیتوان با هیچ چیز این دنیا عوض کرد، به آنها گفتهام: «آیا شما طاقت دارید که فرزندتان را برای پول به چنین جاهایی بفرستید؟»
ماجرای امضای سردار سلیمانی بر کتاب جوان ترین شهید مدافع حرم
مصطفی به قدری اهل مطالعه بود که 3 کتاب همراه خود به سوریه برده بود و یکی از کتابها درباره زندگی حاج قاسم سلیمانی بود، همرزمانش تعریف میکردند وقتی سردار سلیمانی به محل اقامت آنها رفته بود، مصطفی از او خواسته بود که کتابش را امضا کند، ولی سردار خجالت کشیده، او را بوسیده و گفته بود: «من دست شما را میبوسم. من باید از شما امضا بگیرم» و تشکر کرده بود که مصطفی با این سن کم به این عقیده رسیده است که مدافع حریم اهل بیت(ع) شود.
پسر فوق العاده خندان و خوش رویی بود تا جایی که وقتی در سوریه یکی از ماشینهای "هامر" تروریستها به غنیمت گرفته میشود، سوار آن میشود و در حال خنده عکس انداخته و میخواسته به دشمنان بفهماند به آنها غلبه کردهاند.
اونجا که پویانفر میگه
-کار من امسال صبوریه حسین...
همونجا دقیقا💔
از لحاظ روحــی نیازدارم با یه پرچـم
یا زهــرا تو مسیر مـشایه باشم...