>•🌷•<
تمامِ قافیههایم
فداے آمدنت..
بیا ردیف کن
این روزهـاے درهم را🥀!
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
غریبۍآناستڪهمردنجاۍشهادترابگیرد!-
از نظـر من چیـزی ڪه کمڬ کـرد
تا خیلی ها توۍ ڪربلا بمونن
امام شناسی بود . . .
اگھ امـامت نشناسۍ هرڪاری ازت
برمیاد
یزید و شمر هم امـامشون نشناختن!
خیلی از افرادۍ که به کربلا نیومدن برای فقدان شناخت امامشون بود(:
#اومنتظرماستبیابرگردیم
#نامههایسرگشاده ✨
🌸يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها
🌱 در آنروز زمین هرچیزی که دیده را بیان میکند.
🌼سوره مبارکه زلزال آیه ۴
رمان عشق گمنام
پارت ۳۷
کولم رو برداشتم که برم یکی از پشت سر بند کیفمو گرفت که پاعث شد کیفم بیوفته دست همونی که کیفم رو گرفته بود برگشتم که ببینم کیه ،اه باز اینه رو کردم بهش گفتم :آقای شروین باقری میتونم بپرسم شما از من چی میخوایید ؟
شری باقری : اممممممم ،شما رو
این چی گفت کیفم رو با سرعت ازش گرفتم گفتم : شما به چه حقی این حرف رو میزنین بی حیا حیف کسانی که دارن برای ما جونشونو فدا میکنن .
اینو گفتم سه نفری که تو کلاس داشتن صحبت میکردن به ما نگاه کردن .
شروین باقری خیلی ریلکس جواب داد :خب نکنن .
من: اخه تو چی میفهمی از جون دادن ،از مدافع حرم ،از حیا و....
سریع از کلاس اومدم بیرون .اینقدر اعصابم خورد بود که کارد میزدی خونم در نمیومد .وقتی به خودم اومدم دیدم که دارم توی پیاده رو راه میرم .
گوشیم رو از جیب کیفم بیرون آوردم ونگاهی به صفحه اش انداختم ساعت ۱۳ رو نشان میداد امروز صبح ساعت مچیمو یادم رفت کنم دستم.
تصمیم گرفتم بقیه راه رو پیاده، تی، کنم
داشتم قدم برمیداشتم که یکدفعه یه ماشین ترمز زد نگاهی به داخل ماشین انداختم ،بللللللله شروین خان باقری بودن .
من:آقای محترم چند بار بهتونگفتم دست از سرم بردارین .
شروین : نمیشه .
پا تند کردم ودستمو برای یک تاکسی بلند کردم شروین هم ماشینشو اورد جلوتر ولی من به محض ایستادن تاکسی سوار شدم دیدم که شروین دستشو زد به فرمون .
آقای راننده :خانم مقصدتون ؟
نمیدونم چی شد که گفتم :گلزار شهدا لطفا
**
آقای راننده :خانم رسیدیم .
من:ممنون .
کرایه تاکسی رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم .
وبه طرف قطعه ی شهدای گمنام راه افتادم .
وقتی رسیدم برای هرکدومشون فاتحه فرستادم بعد هم رفتم نشستم کنار مزار برادر شهید خودم ،شهید گمنام بود ولی من اسمشو گذاشتم محمد رضا .
کمی باهاش دردل کردم بعد هم گفتم :داداش محمد رضا برام دعا کن .
بلند شدم که برم خونه ......
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۳۸
کم کم نم نم باران شروع شد وای که چقدر من نم نم بارون را دوست دارم اونم تو گلزار شهدا حس حال بهتری داری .
ده دقیقه هم موندم بعد رفتم تا یه ماشین بگیرم برم خونه .بارون هم شروع کرد به تند تند باریدن .و برای پیدا کردن ماشین هم سخت بود .
دیگه نا امید شده بودم تصمیم گرفتم تا یه جاهایی پیاده برم .
گوشیم رو از جیب کولم برمیدارم وشماره ی مامان رو میگیرم .
یک بوق ...دو بوق ...سه بوق ....چهار بوق ....
&دستگاه مشترک مورد نظر پاسخگونمیباشد
دوباره تماس میگیرم وهمین صدا در گوشی میپیچد .
ایندفعه با آرمان تماس میگیرم .
یک بوق ....دوب ..جواب میدهد .
آرمان :به به آبجی خانم
من:سلام علیکم ،آرمان میتونی بیایی دنبالم ؟
آرمان :نه خواهر جان ماشینمو به دوستم قرض دادم .
من:بله وقتی میگم بزار من با ماشینه خودم برم همین میشه .
آرمان :صبر کن یه لحظه
بعد صداشو شنیدم که گفت :علی ،داداش میتونی بری دنبال خواهرم اخه منو ویدا خانم برای آزمایش نوبت گرفتیم دیرمون میشه .
بعد هم صدای علی اقا اومد : باشه داداش
آرمان :آوا الان علی میاد دنبالت منو ویدا خانم هم میریم برای آزمایش من ماشینتو بردم با خودم علی هم با ماشین ویدا خانم میاد .
من :اووووووف من نزدیکای گلزارم .
بعد هم تماس رو قطع کردم .
بعد از چند دقیقه علی آقا اومد .
سوار ماشین میشوم .
من:سلام
علی اقا :علیکم سلام
گوشیم رو از جیب کولم در می آورم وخودم رو با اون مشغول میکنم .
علی آقا پس از چند دقیقه ظبط ماشین را روشن میکند .
این حرم واسم شده تموم این ...
احساسم ...
باید تا جون دارم ..
به پاش وایستم ....
سرم فدای حرم ...
من هم عباسم رو اسم بی بی
زینب حساسم ...
سرم فدای حرم .....
حس خوبی بهم دست داد نمیدونم چرا هرچی فکر میکنم ویدا که تو ماشینش مداحی نداشت فکر کنم خودت علی آقا زحمت کشیدنو مداحی گذاشتن .
گوشی علی آقا زنگ میخورد
علی آقا :جانم ؟
+..............
علی اقا :خب من چیکار کنم ؟
+.............
علی اقا:خب من نمیتونم جون کسی دیگه به خطر می افته نمیشه اول اونو پیاده کنم ؟
+.............
علی اقا :چشم ،چشم سعی خودمو میکنم .
بعد از پایان تماس .......
ادامه دارد ......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۳۹
علی آقا از آینه نگاهی به من میکند وبعد به سرعت میگیرد .
وا این چرا اینکارو میکنه .ترسیده بودم سعی میکردم جیغ نزنم اونم جلوی یه نامحرم .
من:علی اقا .....چر...را اینقدر تند میرین .
علی اقا نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت .
علی اقا کم کم داشت از شهر دور میشد .
همش عقب رو نگاه میکرد برای جالب شده بود که چرا همش عقب رو نگاه میکنه .
منم تصمیم گرفتم که عقب رو نگاه کنم یکم سرم رو به عقب متمایل کردم که با فریاد علی اقا که گفت
:نگااااااااااااااه نکن .
برگشتم به حالت اولم دیگه بغضم گرفته بود به جرعتی با من اینجوری حرف زد پسره ی بی ریخت هرچی خواستم بهش گفتم .
یهو صدای تیر اندازی اومد قلبم اومد تو دهنم .
علی اقا :آوا خانم زود باشین ،عقب یه اسلحه داخل جیب مخفیه ماشین هسته بدین من .
همین کارو کردم بهش دادم .
شروع کرد به تیر اندازی کردن .
دیگه نتونستم خودمو تحمل کنم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن .
علی آقا متوجه گریه من شد گفت :ترو خدا گریه نکنین من نمیتونم ....تحم.....
نفهمیدم چی شد که گفتم :،
پسره ی بیشعور چرا منو اوردی منو سر راه میرسوندی بعد میرفتی ما موریتت من بمیرم کی جواب خانوادمو میده ؟ها
از ت متنفرم پسره الدنگ .
خودم از رفتار خودم تعجب کردم چه برسه به علی اقا صورتش شده بود این 😮😳
دستمو گذاشتم رو دهنم توی دلم گفتم :خاک تو سرت آوا این چه رفتاری بود .
دیگه هیچ حرفی نزدم .
صدای تیر اندازی دیگه نیومد .
علی اقا:من معذرت میخوام .
خودمو زدم به اون راه گفتم :،راهزن ها چی شدن .
علی اقا :بله 😳؟
من:همونا یی که دنبالمون بودن .
علی اقا شروع کرد به خندیدن :اها اونا راننندشو زدم ماشین هم چپ کرد فکر نکنم اون دوتا سرنشین زنده نمونن بچه ها سپاه خودشون میام اجازشو نو میبرن .
در ضمن راهزن نیستن خلافکارن.
من :اووووووف خدایا شکرت .
بالاخره با جانی سالم به خانه رسیدم .
من:کسی خونه نیست ؟
مامان از توی آشپزخانه خونه گفت:من هستم .
رفتم دااخل آشپز خانه .
من:هنوز آرمان نیومده ؟
مامان :نه آزمایشون خوبه الان هم رفتن حلقه بخرن .
من:اها .
بعد از کمی حرف زدن با مامان سریع از پله ها رفتم بالا .
هنوز نمیتونستم اتفاق چند دقیقه پیش رو حضم کنم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۴۰
تصمیم گرفتم که بخوابم شاید از فکر خیال در اومدم .
یکم هم خسته بودم . گوشیم رو تا ساعت اذان کوک کردم که اون موقع بیدارم کنه .
تا سرم رو گذاشتم روی بالشت خواب به چشمانم اومد رفتم توی عالم دیگه .
**
اشهد ان علی ولی الله
چشمامو بزور باز کردم زمزمه کردم :خدایا قربونت برم که صدام میکنی .ولی کاشکی یکم ...نه اصلا ولش کن فقط بخاطر تو بلند میشم .
سریع از رختخواب بلند شدم که دیگه شیطون گولم نزنه .
از اتاق اومدم بیرون از پله ها رفتم پایین ویدا نشسته بود روی مبل آرمان هم تو آشپز خونه داشت ظرف میشست .
هاااااان رو کردم به ویدا گفتم :علیکم سلام .ویدا خانم شما اینجا شلغمی ؟که داداشم ظرف میشوره ؟
ویدا چینی به ابروش داد گفت :سلام به به ساعت خواب ،بعد هم خودش خواست ظرف هارو بشوره.
آرمان چون شیر آب باز بود صدامو نو نمشتید . وگرنه با شوت پرتم میکرد چون داشتم با ویدا کلکل میکردم
دیگه باهاش حرف نزدمو رفتم دست شور وضو گرفتم .
**
السلام علیکم و رحمه الله و برکاتو
نمازمو تموم کردم حوصلم تو اتاق سر میرفت بخاطر همین رفتم پایین کنار ویدا .
من :به به عروس مامان کو ببینم حلقه هاتو نو .
آرمان از داخل آشپزخانه گفت داخل ماشینن .
من : سویچ ماشین رو بده خودم برم بیارم .
ویدا :بیا دست منن .
من :راستی مامان کو ؟
آرمان :داخل اتاق داره نماز میخونه .
اها نی گففتم سویچ رو گرفتم رفتم بیرون چون ماشین تو کوچه بود مجبور شدم .چادر بپوشم .
در رو باز کردم فقل ماشین رو زدم .ماشین با صدای دینگ قفلش باز شد .
در شاگرد رو باز کردم ندیدمش فکر کنم تو داشبورده بازش کردم .بله دوتا جعبه شیک خوشگل پیدا شد .برشون داشتم در ماشین رو هم قفل کردم خواستم برم به طرف در خونه که یکی از پشت سر صدام زد :آوا خانم .
سرم رو به عقب متمایل کردم ؛عه اینکه علی اقا خودمو جم جور کردم
من:سلام علی اقا
علی اقا :سلام علیکم
من :ببخشید کارم داشتین ؟
علی اقا :میخواستم از اتفاق امروز ازتون عذر خواهی کنم .....
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀