eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🌈 مهم نیست چه مسئولیتی داریم و کجا هستیم هرجا که هستیم درست باید انجام‌وظیـفه کنیم... ♥️🕊
28.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ٺوخیمھ‌هنوز‌من‌سرݪشگرٺم بےتابِ‌لب‌خشڪ‌اصغࢪٺم🍃 من‌خواهࢪٺم،جاۍ‌مادࢪتم...♥️≡
🌷🌈 میگفت تو مترو🚇 بودیم داشتیم‌ میرفتیم بهشت زهرا، یه‌ بنده‌ خدایی‌ رو دیدم کلی‌ نون باگت دستش بود گفتم چقدر دلم‌ سالاد الویه خواست!😋 بعد گفتم نه، ولش کن‌ پا روی نفسم‌ میزارم، میرم سر مزار ، سیر میشم‌ با دیدنش!☺️ رفتم نشستم سر مزارش سرمو تکیه دادم چشامو بستم، یه‌ خانمی‌ اومد صدام زد چشام‌ باز کردم، گفت: «اینا نذری شهید ابراهیم هادی‌ هستش، نوش جونتون.»☺️ دیدم تو دستش سالاد الویه ست... :)😍 🌿مگه‌ میشه‌ شهدا از دلمون‌ بی‌خبر باشن؟!؟🙃
💙🌈 حُب حسین، سر الاسراࢪ شهداسٺ فَأین تَذهبون؟! اگر صࢪاط مستقیم مےجویی بیا؛ از این مسـتقیم‌تر راهۍ وجود ندارد! حُـب حسین..!♥️ 🌷
📚 محمودرضا شب عاشورا به من زنگ📞 زد، بسیار هیجان‌زده و خوشحال بود.... اول پیامک💌 زد، نوشته بود:👇🏻 🍃 در بهترین ساعت عمر و زندگی‌ام به یادت هستم؛ جایت خالی....🍃☺️ یک ساعت بعد زنگ زد و گفت: جایت خالی. گفتم: چه خبرها؟🤔 گفت: "از امشب چراغ‌های💡 مناره‌ها و گنبد حرم زینب(س) را روشن نگه می‌داریم... قبلاً شب‌ها خاموش می‌کردند که تکفیری‌ها حرم را نزنند. امروز که تاسوعا بود، کل منطقه زینبیه را از دست‌شان درآوردیم. ☺️ شعاری که روی پرچم‌ مدافعان حرم است «کلنا عباسک یا زینب» است.... محمودرضا می‌گفت این که روز تاسوعا این توفیق به دست آمد و موفق شدند منطقه زینبیه را از وجود تکفیری‌ها و سلفیون پاکسازی کنند ، از مسیری که همیشه آن‌ها به سمت حرم هجوم می‌بردند از همان مسیر پاک‌سازی کرده و وارد حرم شده بودند، برایش بسیار خوشحال کننده است.😊 این خیلی برایش مهم بود.... بزرگ‌ترین آرمانش همین دفاع از حریم اهل‌بیت علیهم السلام بود.... آرمان اول و آخر این بچه‌ها همین "کلنا عباسک یا زینب" بود. 🌷
♡ امام عݪے(ع): : اسلام را چنان می شناسانم كه پيش از من كسی آنگونه معرفی نكرده باشد. اسلام، همان تسليم در برابر خدا و تسليم همان يقين داشتن و يقين اعتقاد راستين و باور راستين همان اقرار درست و اقرار درست انجام مسؤوليتها و انجام مسؤوليتها، همان عمل كردن به احكام دين است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃خواهر بزرگوار شهیده: 🌱زینب همیشه در وسایلش مقداری تربت شهدا و هفت عدد کاج نگه می داشت.. بعد از شهادتش متوجه شدیم که شش تا از کاج ها از درختان مختلفی هستند که در گلزار شهدا وجود دارد ، هفتمین کاج از همان درختی است که بالای مزار مطهر زینب قرار دارد ..🌲🍃 🌻یکبار زینب به من گفت :غسل شهادت کرده‌ای؟ گفتم: غسل شهادت دیگه چیه؟ گفت: هر مسلمانی باید همیشه غسل شهادت داشته باشه..🌷 🌹گفتنی است، پیکر شهیده زینب کمایی همراه با پیکر 160 شهید عملیات فتح المبین تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان زیر درخت کاج ، به خاک سپرده شد. 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیده زینب کمایی 🌹🍃 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🥀 🌺🌺
رمان عشق گمنام پارت ۴۲ توی ماشین بودیم که به مامان گفتم :مامان حالا از فردا کی منو ببره دانشگاه . مامان خندید گفت :تو نگران این نباش آرمان هرجور شده تو رو میرسونه . حرصم گرفت با خودم فکر کردم الان میگه خب با ماشینت برو 😒 دیگه هیچی نگفت بالاخره رسیدیم خونه خاله فیروزه نگاهی به ساعت کردم ساعت ۱۵:۴۰ دقیقه بود مهمون ها هم نزدیک های غروب میان . **** خاله فیروزه:علی مامان از دست آوا این بشقابا رو بگیر . علی آقا :باش . علی آقا اومد طرف من گفت : بشقابا رو بدین منم . من:بفرمایید . بشقابا رو دادم رفتم طرف قاشق ها چون یکم خیس بودن شروع کردم به خشک کردنشون . دومین قاشق رو که برداشتم صدای در اومد . علی آقا در رو باز کرد . عمه ی سارا ویدا اومد . سارا تا که منو دید اومد طرفم گفت :سلام به آوا خانم خوبی . من:سلام مرسی عزیزم حالا که اومدی اینجا نباید بشینی بیا کمک من قاشق هارو خشک کنیم . فقط برو داخل یه پارچه تمیز بیار چون این بیرون نیست . سارا :،باشه . سارا رفت بعد چند دقیقه اومد .نشت کنار من شروع کرد به خشک کردن ولی کلا هوش هواسش جایی دیگه بود 😉 روکردم بهش گفتم : سارا خانم اینطوری که تو نگاه میکنی همه ملت میفهمن . سارا :هان تو از کجا .... بعد جلو دهنشو گرفت . خندیدم و گفتم :بابا ضایعست . سرش رو گرفت پایین سرخ شد بد بخت . منم دیگه هیچی نگفتم بعد از نیم ساعت خشک کردن قاشق ها تموم شد . دوتایی با سارا بلند شدیم اومدم طرف بقیه ببینیم کاری ندارن انجام بدین . من :خاله فیروزه کاری دیگه نیست انجام بدیم ؟ خاله فیروزه : نه عزیزم شما دیگه برین داخل بقیه کارا مال شما نیست . دست سارا رو گرفتم گفتم :بیا بریم اتاق سارا . در رو باز کردیم رفتیم داخل که سارا روبه رو من وایستاد عقب عقبی راه رفت گفت : آوا تا حالا عاشق شدی ؟ کمی فکر کردم گفتم : آره سارا وایستاد گفت :خب بگو اسمش چیه؟ من: اسمش خیلی خواصه سارا: بگو کنجکاو شدم من : اسمش مهدی هست سارا : جدی کجا دیدیش خواستم حرف بزنم که صدای سرفه ای اومد به عقب نگاه کردم علی آقا بود . رد شد از کنارمون . سارا : خب بیا بریم داخل اتاق بقیه حرفامو بزنیم . من :بریم 😊 ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
رمان عشق گمنام پارت ۴۳ حدود یک ساعتی میشه داخل اتاق داریم حرف میزنیم به جمعمون زهرا سادات ، آیناز هم اضافه شدن . آیناز : خب بچه ها الان دیگه اذان میگه بریم وضو بگیریم نماز بخونیم . ، بعد هم که باید پذیرایی کنیم . من:بریم . سه نفری از اتاق اومدیم بیرون که دیدم علی آقا داخل آشپزخانه نشسته به یه جا خیره ست . تا ما رو دید نگاهی بهمون کرد یه نگاه خاصی هم به من بعد رفت . وااااا .نگفتم تو این چند روزا مشکوک میزنه ؟ سارا : چرا اینقدر دمغ بود . آیناز : آره یکم دمغ بود . زهرا السادات :شما چیکارتون به پسر مردم مخصوصن تو سارا خانم . سارا خندید گفت :خوبه که تو میدونی ... زهرا السادات :😆 من:حالا ولش کنین بیایین وضو بگیریم . سارا :ی دست شور که بیشتر نیست . پس سنگ کاغذ قیچی میکنیم . من:چی بابا سنگ کاغذ و.... ول کنین اینکارارو .نوبت به نوبت توافقی برین . زهرا : اره راست میگه . ** بالاخره هرجوری که بود وضو گرفتیم . سر نماز اصلا هواسم به نمازم نبود اون نگاه خواص علی اقا هی میومد جلو چشمم . سلام نمازو که دادم :خدایا اصلا نمیتونم تمرکز کنم خودت این تصویر رو از ذهنم بکن دور تا من یه نمازه عاشقی بخونم برات . دوباره شروع کردم به نماز مغرب .سعی کردم که زیاد فکر نکنم که موفق هم شدم . یه جا حاج آقا میگفت : اگه سر نماز سه بار فکرت رفت جایی دیگه دفعه چهارم تبدیل به یه حیوان میشی . خدایا خودت ببخش . داشتم سجادمو جمع میکردم که یه نفر از پشت سر چشمامو گرفت با دستام دستاشو لمس کردم . حلقه دستش داشت پس ویداست . من: ویدا تویی؟ ویدا:از کجا فهمیدی منم ؟ من : خب آیناز ،سارا،زهرا سادات مجردن تو فقط مزدوج شدی . چشمامو ول کرد اومد نشست جلوم نگاهی به دورو برش کرد گفت : آوا چرا به من نگفتی که تو عاشقه یه نفری که اسمش مهدی هست ؟ من:هاااااان چی میگی تو ؟ ویدا : علی گفت ......یعنی چیزه هیچی . بلند شدو رفت وااا چی میخواست بگه که اینجوری کرد . وایسا ببینم علی اقا چی گفت ؟؟؟؟ من فقط به سارا گفتم :مهدی که بعدش دیگه درموردش خرف نزدیم که من بگم امان زمان عشقه منه . بلند شدم یه چادر رنگی پوشیدم از اتاق اومدم بیرون . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀