#دلـانـہ💙🌈
مهم نیست
چه مسئولیتی داریم و کجا هستیم
هرجا که هستیم درست باید
انجاموظیـفه کنیم...
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_جوادلله_کرم♥️🕊
28.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ڪلیپ🎥
ٺوخیمھهنوزمنسرݪشگرٺم
بےتابِلبخشڪاصغࢪٺم🍃
منخواهࢪٺم،جاۍمادࢪتم...♥️≡
#دلـانـہ🌷🌈
میگفت تو مترو🚇 بودیم داشتیم میرفتیم بهشت زهرا،
یه بنده خدایی رو دیدم کلی نون باگت دستش بود
گفتم چقدر دلم سالاد الویه خواست!😋
بعد گفتم نه، ولش کن پا روی نفسم میزارم، میرم سر مزار #شهید_ابراهیم_هادی، سیر میشم با دیدنش!☺️
رفتم نشستم سر مزارش سرمو تکیه دادم چشامو بستم،
یه خانمی اومد صدام زد چشام باز کردم،
گفت: «اینا نذری شهید ابراهیم هادی هستش، نوش جونتون.»☺️
دیدم تو دستش سالاد الویه ست... :)😍
🌿مگه میشه شهدا از دلمون بیخبر باشن؟!؟🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاےحࢪفِدݪ🌿🦋
آقـا!ٺوروخدا امام حسیـن رو سیاسے نڪنید‼️
ڪلیپ باز شود👆🏻≡
#دلـانـہ💙🌈
حُب حسین، سر الاسراࢪ شهداسٺ
فَأین تَذهبون؟!
اگر صࢪاط مستقیم مےجویی بیا؛
از این مسـتقیمتر راهۍ وجود ندارد!
حُـب حسین..!♥️
#شهید_سیدمرتضیآوینی 🌷
#خاطرات_شهدا 📚
محمودرضا شب عاشورا به من زنگ📞 زد، بسیار هیجانزده و خوشحال بود.... اول پیامک💌 زد، نوشته بود:👇🏻
🍃 در بهترین ساعت عمر و زندگیام به یادت هستم؛ جایت خالی....🍃☺️
یک ساعت بعد زنگ زد و گفت: جایت خالی. گفتم: چه خبرها؟🤔
گفت: "از امشب چراغهای💡 منارهها و گنبد حرم زینب(س) را روشن نگه میداریم...
قبلاً شبها خاموش میکردند که تکفیریها حرم را نزنند.
امروز که تاسوعا بود، کل منطقه زینبیه را از دستشان درآوردیم. ☺️
شعاری که روی پرچم مدافعان حرم است «کلنا عباسک یا زینب» است....
محمودرضا میگفت این که روز تاسوعا این توفیق به دست آمد و موفق شدند منطقه زینبیه را از وجود تکفیریها و سلفیون پاکسازی کنند
، از مسیری که همیشه آنها به سمت حرم هجوم میبردند از همان مسیر پاکسازی کرده و وارد حرم شده بودند،
برایش بسیار خوشحال کننده است.😊
این خیلی برایش مهم بود.... بزرگترین آرمانش همین دفاع از حریم اهلبیت علیهم السلام بود....
آرمان اول و آخر این بچهها همین "کلنا عباسک یا زینب" بود.
#نقل_از_برادر_شهید✨
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدمحمودرضابیضائی 🌷
#با_علی_تا_مهدی ♡
امام عݪے(ع):
: اسلام را چنان می شناسانم كه پيش از من كسی آنگونه معرفی نكرده باشد. اسلام، همان تسليم در برابر خدا و تسليم همان يقين داشتن و يقين اعتقاد راستين و باور راستين همان اقرار درست و اقرار درست انجام مسؤوليتها و انجام مسؤوليتها، همان عمل كردن به احكام دين است.
#شهیدانه
#شهیده_زینب_کمایی
#من_میترا_نیستم
🍃خواهر بزرگوار شهیده:
🌱زینب همیشه در وسایلش مقداری تربت شهدا و هفت عدد کاج نگه می داشت.. بعد از شهادتش متوجه شدیم که شش تا از کاج ها از درختان مختلفی هستند که در گلزار شهدا وجود دارد ، هفتمین کاج از همان درختی است که بالای مزار مطهر زینب قرار دارد ..🌲🍃
🌻یکبار زینب به من گفت :غسل شهادت کردهای؟
گفتم: غسل شهادت دیگه چیه؟
گفت: هر مسلمانی باید همیشه غسل شهادت داشته باشه..🌷
🌹گفتنی است، پیکر شهیده زینب کمایی همراه با پیکر 160 شهید عملیات فتح المبین تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان زیر درخت کاج ، به خاک سپرده شد.
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیده زینب کمایی 🌹🍃
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🥀
🌺🌺
#شهیده_زینب_کمایی
رمان عشق گمنام
پارت ۴۲
توی ماشین بودیم که به مامان گفتم :مامان حالا از فردا کی منو ببره دانشگاه .
مامان خندید گفت :تو نگران این نباش آرمان هرجور شده تو رو میرسونه .
حرصم گرفت با خودم فکر کردم الان میگه خب با ماشینت برو 😒
دیگه هیچی نگفت بالاخره رسیدیم خونه خاله فیروزه نگاهی به ساعت کردم ساعت ۱۵:۴۰ دقیقه بود مهمون ها هم نزدیک های غروب میان .
****
خاله فیروزه:علی مامان از دست آوا این بشقابا رو بگیر .
علی آقا :باش .
علی آقا اومد طرف من گفت : بشقابا رو بدین منم .
من:بفرمایید .
بشقابا رو دادم رفتم طرف قاشق ها چون یکم خیس بودن شروع کردم به خشک کردنشون . دومین قاشق رو که برداشتم صدای در اومد . علی آقا در رو باز کرد .
عمه ی سارا ویدا اومد .
سارا تا که منو دید اومد طرفم گفت :سلام به آوا خانم خوبی .
من:سلام مرسی عزیزم حالا که اومدی اینجا نباید بشینی بیا کمک من قاشق هارو خشک کنیم .
فقط برو داخل یه پارچه تمیز بیار چون این بیرون نیست .
سارا :،باشه .
سارا رفت بعد چند دقیقه اومد .نشت کنار من شروع کرد به خشک کردن ولی کلا هوش هواسش جایی دیگه بود 😉
روکردم بهش گفتم : سارا خانم اینطوری که تو نگاه میکنی همه ملت میفهمن .
سارا :هان تو از کجا ....
بعد جلو دهنشو گرفت .
خندیدم و گفتم :بابا ضایعست .
سرش رو گرفت پایین سرخ شد بد بخت .
منم دیگه هیچی نگفتم بعد از نیم ساعت خشک کردن قاشق ها تموم شد . دوتایی با سارا بلند شدیم اومدم طرف بقیه ببینیم کاری ندارن انجام بدین .
من :خاله فیروزه کاری دیگه نیست انجام بدیم ؟
خاله فیروزه : نه عزیزم شما دیگه برین داخل بقیه کارا مال شما نیست .
دست سارا رو گرفتم گفتم :بیا بریم اتاق سارا .
در رو باز کردیم رفتیم داخل که سارا روبه رو من وایستاد عقب عقبی راه رفت گفت : آوا تا حالا عاشق شدی ؟
کمی فکر کردم گفتم : آره
سارا وایستاد گفت :خب بگو اسمش چیه؟
من: اسمش خیلی خواصه
سارا: بگو کنجکاو شدم
من : اسمش مهدی هست
سارا : جدی کجا دیدیش
خواستم حرف بزنم که صدای سرفه ای اومد به عقب نگاه کردم علی آقا بود .
رد شد از کنارمون .
سارا : خب بیا بریم داخل اتاق بقیه حرفامو بزنیم .
من :بریم 😊
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
رمان عشق گمنام
پارت ۴۳
حدود یک ساعتی میشه داخل اتاق داریم حرف میزنیم به جمعمون زهرا سادات ، آیناز هم اضافه شدن .
آیناز : خب بچه ها الان دیگه اذان میگه بریم وضو بگیریم نماز بخونیم .
، بعد هم که باید پذیرایی کنیم .
من:بریم .
سه نفری از اتاق اومدیم بیرون که دیدم علی آقا داخل آشپزخانه نشسته به یه جا خیره ست .
تا ما رو دید نگاهی بهمون کرد یه نگاه خاصی هم به من بعد رفت .
وااااا .نگفتم تو این چند روزا مشکوک میزنه ؟
سارا : چرا اینقدر دمغ بود .
آیناز : آره یکم دمغ بود .
زهرا السادات :شما چیکارتون به پسر مردم مخصوصن تو سارا خانم .
سارا خندید گفت :خوبه که تو میدونی ...
زهرا السادات :😆
من:حالا ولش کنین بیایین وضو بگیریم .
سارا :ی دست شور که بیشتر نیست .
پس سنگ کاغذ قیچی میکنیم .
من:چی بابا سنگ کاغذ و.... ول کنین اینکارارو .نوبت به نوبت توافقی برین .
زهرا : اره راست میگه .
**
بالاخره هرجوری که بود وضو گرفتیم .
سر نماز اصلا هواسم به نمازم نبود اون نگاه خواص علی اقا هی میومد جلو چشمم .
سلام نمازو که دادم :خدایا اصلا نمیتونم تمرکز کنم خودت این تصویر رو از ذهنم بکن دور تا من یه نمازه عاشقی بخونم برات .
دوباره شروع کردم به نماز مغرب .سعی کردم که زیاد فکر نکنم که موفق هم شدم .
یه جا حاج آقا میگفت : اگه سر نماز سه بار فکرت رفت جایی دیگه دفعه چهارم تبدیل به یه حیوان میشی .
خدایا خودت ببخش .
داشتم سجادمو جمع میکردم که یه نفر از پشت سر چشمامو گرفت با دستام دستاشو لمس کردم .
حلقه دستش داشت پس ویداست .
من: ویدا تویی؟
ویدا:از کجا فهمیدی منم ؟
من : خب آیناز ،سارا،زهرا سادات مجردن تو فقط مزدوج شدی .
چشمامو ول کرد اومد نشست جلوم نگاهی به دورو برش کرد گفت : آوا چرا به من نگفتی که تو عاشقه یه نفری که اسمش مهدی هست ؟
من:هاااااان چی میگی تو ؟
ویدا : علی گفت ......یعنی چیزه هیچی .
بلند شدو رفت وااا چی میخواست بگه که اینجوری کرد .
وایسا ببینم علی اقا چی گفت ؟؟؟؟
من فقط به سارا گفتم :مهدی که بعدش دیگه درموردش خرف نزدیم که من بگم امان زمان عشقه منه .
بلند شدم یه چادر رنگی پوشیدم از اتاق اومدم بیرون .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀