eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
دست دخیلم بر آستان خدیجه است...!
‏از محمد بن عثمان نقل شده که امام زمان را در کنار کعبه دیدم که به پرده کعبه چنگ زده بود و می‌گفت: خدایا به وسیله من از دشمنانت انتقام بگیر [مسجد فاطمه الزهرای قندهار افعانستان]
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#زندگی_نامه #شهید_محمودرضا_ییضایی #قسمت_دوم 😍رفیق شهیدم😍 ایشان بعد از اتمام خدمت سربازی، علیرغم تش
😍رفیق شهیدم😍 با آغاز جنگ در سوریه از سال 90 برای دفاع از حرم های آل الله (ع) و یاری جبهه مقاومت، آگاهانه عازم سوریه شد. در آخرین اعزام خود در دیماه 92 به یکی ازیاران نزدیک خود اعلام کرد که این سفر برای او بی بازگشت است و از دو ماه پیش از اعزام بدنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود.
زمانی معنای اِربا اِربا را دانستم که مادرت تکه استخوانهایت را کنار هم میگــذاشت تا تو را درست کند😞 ‌ گاهی هم کم میآمد سر دست پا *آرام زیرلب میخواند: امان ازدل زینب* 😭
🔰خدیجه ﴿سلام‌الله‌علیها‌‌﴾ الگوی زن فعال اجتماعی و باحیای مسلمان ✔وقتی دوران جاهلیت رو فساد پر کرده بود به حضرت خدیجه میگفتن 🦋 ✔یا فکرشو کنید توی اون دوران که ربا و رشوه و فساد مالی و اقتصادی خیلی زیاد بود ؛حضرت خدیجه تنها بانوی ثروتمند بودن که مال شون حلال بود. ‼️این برای یک زن خیلی خفنه😎 ✅پس شما دختر گل ؛بانوی گلاب میتونی با یه الگوبرداری از حضرت خدیجه جایگاه خوبی تو جامعه‌ات داشته باشی😌🌹 البته اگه اسلام بزاره زن آزاد باشه‼️😜
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت26 بی بی، در سالن روی کناره نشست و پاهایش را دراز کرد و نفس راحتی کشید. همان موقع نرگس با سینی چای آمد و کنارش نشست و صدا کرد - عموعلی ؛ بیا میخواهم دادگاه بی بی را بگیرم. سید علی کتاب به دست آمد و کنارشان نشست و با اخم گفت: - چی میگی فندوق خانم، امتحان دارم باید درس بخوانم ولی این جیغ جیغ کردن هایت نمی گذارد. - عموووووو گوش کن بی بی چی میگه! سید علی همان طور که چای بی بی را جلویش می گذاشت گفت: - جانم بی بی جان بی بی تشکری کرد و گفت: شما حاج آقاعلوی بازاری را می شناسید؟ همان که روبه روی مسجد خانه داشتند چند سالی هست از اینجا رفتند. - آره حاج آقا را یادم هست. چیزی شده؟ - نه مادر امروز در پارک دختر حاج آقا را دیدم کمکم کرد پلاستیک ها را تا مسجد آوردیم و نذری ها را با خانم ها پخش کردند. بعد از دعای کمیل رفت. نرگس پرید وسط حرف بی بی و سریع گفت: - خدا اجرش بده دلیل نشد بهش بگید نوه ؛ حالا اسمش چی هست خانم خوشکله؟ - اسمش رهاست، خوشکل هم که خیلی هست. - بی بی داشتیم؟ دیگر باشما قهر کردم همان طورکه سید علی به طرف اتاقش می رفت گفت: - خدا خیرش بدهد. نرگس خانم شماهم خواهشاً آرام ناز بیاور برای بی بی من درس دارم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت27 چند روزی از شب خواستگاری گذشته بود. ولی هنوز ملوک سر سنگین رفتار می کرد. من زیاد اهمیت نمی دادم خودم را به بی خیالی زده بودم. هر روز به بهانه ای بیرون می رفتم و برای ماهان بستنی می خریدم دیگر بد قولی ام را فراموش کرده بود. چند باری هم سوگل و مینو پیام و زنگ زدن که من جواب ندادم. احساس می کنم بهتره کمی این رابطه سرد شود. بیشتر خودم را با نقاشی سرگرم می کردم، کاری که از بچگی عاشقش بودم. امروز عصر تو اتاقم مشغول نقاشی بودم که صدای زنگ تلفن آمد بعد از چند دقیقه ملوک صدایم کرد که تلفن با من کار دارد. با تعجب به طرف تلفن رفتم رو کردم به ملوک و گفتم: - با من کاردارند!؟.. - آره، گفت رهاخانم را صدا می کنید؟ گوشی را که گرفتم وگفتم: - الو بفرمایید... صدای گرم و دلنشین بی بی آمد که من را چه زیبا صدا میزد - رها دخترم خوبی؟ دیگر یادی از ما نکردی؟ -بی بی جان شما هستید؟ دلم برایتان تنگ شده بود. -اگر دلتنگ ما بودی یک شب به مسجد محله ی قدیمیت می آمدی. هرشب انتظارت را میکشیدم ولی نیامدی؟ - روم نشد بیام آخه... -آخه نداره! امشب دعای توسل مسجد ما باش نرگس نوه ام هم می آید. - چشم حتما می آیم. بعد از خداحافظی سرخوش برای خودم به طرف اتاق می رفتم که ملوک گفت: چی شده اینقدر خوشحالی؟ لبخندی شیطونی زدم و گفتم: - دوستم بود. برای امشب دعوت شدم. 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت28 به اتاقم برگشتم. وسایل نقاشی را جمع کردم. به خودم زنگ تفریح دادم تا برای رفتن به مسجد آماده شوم. در کمد لباسهایم را باز کردم بین مانتوهایم، مانتوی مشکی که نسبت به بقیه کمی بلند تر بود را برداشتم به جای شال هم روسری بلندی را انتخاب کردم تا بهتر بتوانم کنترلش کنم. چادری که از بی بی هدیه گرفته بودم را در کیفم گذاشتم تا در مسجد بپوشم. دوش گرفتم و برای رفتن به مسجد آماده شدم. چون مسیر زیاد بود ترجیح دادم زودتر حرکت کنم اصلا انگار مثل بچه ها ذوق زده بودم. بعد از آماده شدن به تیپ ام نگاهی کردم ای...بدک نبود. ولی حتما خیلی با نوه بی بی متفاوت بودم. سوار تاکسی شدم آدرس را به راننده گفتم چهل دقیقه ای در ترافیک بودم بالاخره رسیدم ولی خیلی زود آمده بودم. ترجیح دادم کمی در پارک رو به مسجد بنشینم تا موقع اذان شود. هنوز در حال مرور کردن خاطراتم در این خانه ی قدیمی و پارک بودم که بی بی را همراه دخترمحجبه ای دیدم. دو دل بودم که جلو بروم یا نه احساس می کنم چقدر با نوه اش فرق دارم. الان فکرکنم کلی برای من از احکام بگوید! یا شاید هم اصلا درست با من هم صحبت نشود چه برسد به دوستی... در افکار خودم بودم که صدای گرم بی بی من را به خود آورد. -رها جان خوبی مادر!؟... خیلی وقته آمدی؟؟ 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت29 - سلام بی بی جان، حالتان خوبه؟ من خیلی وقت نیست که آمدم. بی بی با لحن شیرینش گفت: - الهی شکر مادر، نفسی میاد. - ان شاالله سلامت باشید، بی بی جان خیلی دلم برایتان تنگ شده بود. - دختر گلم من هم دلتنگت بودم یکباره یادم آمد شماره ی منزلتان داخل گوشی ذخیره شده گفتم بهتره احوالت را بپرسم. رها خواست جوابی برای محبت های بی بی بدهد که صدای دلگیر نرگس آمد. -منم هویج هستم! احتمالا وجودم احساس نشده! بی بی خنده ای بامزه کرد. منم با خجالت دستم را به طرفش گرفتم و گفتم: - شرمنده نرگس خانم بی بی را که دیدم حواسم پرت شد. نرگس هم با لبخند دستم را گرفت و گفت: - بله، همیشه همین طوراست بی بی جلوی درخشش من را میگیرد. اصلا جایی که بی بی باشد من خریدار ندارم. بی بی گفت: - برویم، برویم دخترها الان است که اذان را بگویند. نرگس با، بامزگی گفت: الان بی بی جان من داشتم معرفی می شدم، جفت پا آمدی وسط سخنرانیم بی بی، احساس می کنم به من حسادت می کنی! راستش را بگو درکت می کنم. آخر جذابیت من هم حسادت داره! بی بی با چشم های گرد شده به نرگس نگاه می کرد که نرگس ادامه داد. - باشه عزیزم، رسیدم خانه برای بامزگی و خوشمزگی ام اسپند دود می کنم. بابا دیگه خودم عادت کردم نیاز به یادآوری نیست. خدایی این همه جذابیت برای آدم فقط دردسر است. از صحبت های نرگس خنده ام گرفته بود، که بی بی گفت: - برویم رها جان این نرگس اگر پا به پایش بگذارم تا صبح می خواهد حرف بزند. نرگس هم رو کرد به من و با شوخی گفت: - آره برویم رها جان بی بی دوست ندارد صحبت حسادتش پیش بیاید. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت30 به هر دو لبخندی زدم و به طرف مسجد حرکت کردیم. در دل به گرمی رابطه ی بین این مادر بزرگ و نوه حسرت می خوردم که چقدر باهم دوست و صمیمی بودند چقدر با حرفهایشان حال همدیگر را خوب می کردند. نزدیک مسجد که رسیدم چادرم را از کیف بیرون آوردم و روسری ام را نزدیک تر کشیدم تا چادر را بپوشم. با لبخند دوست داشتنی بی بی دلم قرص تر شد ؛ پر چادرم را محکم تر گرفتم و همراه شان به مسجد رفتم. چند نفری در مسجد بودند که با بی بی و نرگس احوال پرسی گرمی کردند. بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد و گفت: - دوست نرگس هستم. نرگس هم به دوستانش من را معرفی کرد. برای من جای تعجب بود چقدر زود با من صمیمی شده بودند. اصلا انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم. موقع نماز شد ما بین بی بی و نرگس ایستادم. امام جماعت با صدای ملایم و دلنشین نماز را قرائت می کرد. آرامشی از جنس نور در این حال و هوا وجود داشت که هر کسی درک نمی کند مگر در این صف های پراز نیایش حضور پیدا کرده باشد. در دل از خدا خواستم حال خوش امروزم را از من نگیرد بلکه تجدیدش کند . در دل از خدا برای مغفرت حاج بابا دعا کردم که من را خدایی بزرگ کرده بود من نیز دنبال تلنگری بودم که به دنیای واقعی ام برگردم. در دل از خدا خواستم محبت اطرافیانم را از من دریغ نکند ومن را جوری در این حس خوب غرق کند که لذت های پوشالی را فراموش کنم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
5 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ♥️
جهت تعجیل در فرج (عج) یہ صلوات بفرستید!ʚɞ☁️🍊
از‌استـٰاد‌پنـاهیان‌پࢪسیدنـد: چطـوࢪ‌‌انـدکے‌تفـکر‌از‌سالـھآ‌عبـآدٺ‌پسندیـده‌تࢪ‌اسٺ؟ فرمودنـد:تفکࢪۍ‌مانند‌تفـکࢪ‌حُࢪّدر‌ڪربلآ((:! '🍂
✨ خجالت‌میڪشم اسمم‌را‌گذاشته‌ام:منتظر امّا زمـانۍڪه دفترانتظارم‌را‌ورق میزنۍمی‌بینی؛ فضاۍمجازۍرا بیشترازامامم‌میشناسم ؛ حتۍگاهۍصبح آفتاب‌نزده آنهارا چِڪ‌میڪنم؛امـا عهدم را نـــه.. ♥️ ✨🍃🌺🍃✨ این جمله رو گوشه ذهنت نگه دار🙃👇🏻 .......دونه........😑 ..........دونه.......... 😞 ..............گناه ..........😤 ................."من"..........😬 ...................لحظه ..........😯 ........................لحظه............🧐 ...................ظهور..............😍 .....مهدی فاطمه............😇 ..روعقب....................🙃 .میندازه...............😔 ✨🍃🌺🍃✨ ‌‌‌‌وَ‌شَھـٰادَت نَصیب‌ِ‌ڪَسـٰانۍمۍشَـود کِہ‌در‌رَهِ‌عشـق‌ بِـۍتَرس‌ بٰـا‌جـٰانِ‌خود‌بـٰازِی ڪُنَنَد! 🌿 ✨🍃🌺🍃✨ 💥 چند تا قلب براۍ امام‌ زمانت شکار کردۍ؟! چَند تامون‌ غصه‌خورِ‌ امام‌زمانیم؟! رفقــا! تو جنگ‌ چیزۍکه بین شھدا جا افتاده‌بود این ‌بودکه ‌میگفتن.. امام‌زمان! درد و بلات ‌‌به‌ جون‌ من❤️ 🌱 ✨🍃🌺🍃✨ 🦋 براے «چـــادر» باید بہ آسمان نگاہ ڪرد🌥 براےچادروحجابت بہ ڪنایہ اطرافیانت نگاہ نڪن!) «آسمانے شدن» بهاء دارد یادت باشد🌝 «بهشت» رابہ بهاء میدهند نہ بہ بهانہ✨ . •••·········~🍃♥️🍃~··········•••
‼️ یه فیـــــ📹ﻠﻢ از زندگی روزانـــه ﺧﻮﺩٺ ﺭو ﺑﮕﯿࢪ👉🏻 ﻭ... ﺑـــــذار ﺟﻠﻮے ﺧﻮﺩﺗـــــــــ...🙃 ﺑﺒﯿݩ ﻣﯽ تونے این‌‌ فیـــــلݦ ﺭو جلوی ﻫﻤـہ ﭘﺨــــــــــش ݢنے؟...📲 اڳـــہ میتونی کھ...خوشابھ حالت💎 قدر خـــــودٺ ࢪو بدون... ولی اگہ نمیتونے....💔 وقتی که زمانــــ🕖ــش فࢪا برسہ....توێ چشمـــــای اشڪ💧ـــے امام زمانـت، چجورۍ میخواے نگاه ڪنے؟!!