..یڪ شخصۍ گفت:
الله اڪبر.
..وبعدش دوباره گفت:
لااله الله محمدرسول الله.
..وبازهم گفت:
سبحان الله وبحمد
سبحان الله العظیم.
..ودوباره گفت:
لااله الا انت سبحانڪ
انی ڪنت من الظالین.
این شخص ۷۰۰۰۰ هزار نیڪی
بدست آورده است.
این شخص شما هستین.
به همین راحتۍ👌🏻🦋
#مبارکتون_باشه😁😜
#نشر=صدقه جاری
چادری ها شاید گرمشون باشه.😞😞...
ولی با هر کسی گرم نمیگیرن...🙂🙂..✔️
ߔ
شآید چادر تو دست و پاشون باشه🙁....
ولی شخصیتشون زیر دست و پا نیس.🤗🤗...✔️ߔ
شاید جدی و خشک به نظر برسند..😏😏..
ولی سرد و بی اعتنا نیستند...😌😌..✔️ߔ
شآید اهل رفاقت حرام نباشن😡😡.....
ولی تو دوستی های سالم اخرشن..☺️☺️.✔️
شاید اهل خودنمایی نباشن..😮😮💅...
ولی به چشم خدا میان.....ߔ☺️☺️
شاید آرایش نداشته باشن.😌....
ولی آرامش دارن.😍...✔️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌱| #خاطره حالات معنوےاش را حفظ میڪرد و اصلا اهل بروز دادن نبود.معنویتش را پشت شوخیهایش پنهان مۍکر
﷽
#خاطࢪه💚
اولین بارش بود که به هیئتی که دوستش می شناخت می رفتند.
در هیئت از همان ابتدای آشنایی با رفقای هیئتی دوستش،
جوری رفتار کرده بود که انگار چندین سال است همدیگر را می شناسند.
از همان جا بود که دوستی های جدید شکل گرفت.
به عنوان یک بچه هیئتی، قدرت جذب بالایی داشت
و به خاطر خوش اخلاقی و لبخندی که روی لب داشت، سریع ارتباط برقرار می کرد.
#ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#روزشمارشهادت
[۹روزماندهتاشهادت🌹🍃]
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت111
مردها که بیرون رفتند ما هم بعد از جمع کردن سفره برای نماز جماعت آماده شدیم.
اولین نمازی بود که من قرار بود پشت سر محرم ترینم بخوانم.
بعد از نماز و خالی شدن مسجد با ملوک همراه شدیم تا به خانه برگردیم که
بی بی مانع شد و با ملوک مشغول صحبت شدند.
من و نرگس هم به حیاط دوست داشتنی مسجد رفتیم حیاطی که خلوت شده بود.
کنار حوض خاطراتم ایستادیم
که نرگس رو به من گفت:
- زهراجان امشب قرار هست یک شام درست و حسابی از عموجان بگیریم پس ندای رفتن را کنار بگذار.
آمدم اعتراض یا تعارفی کنم که صدای همیشه ملایم و گرمی که این بار صمیمی تر شده بود را از پشت سرم شنیدم.
- خانم ها بفرمایید برویم.
- عموجان قرار هست مارا کدام رستوران خارجی ببری؟
- خارجی؟!
فقط سنتی..
- قبول از املت هایی که مهمانم کردی بهتر باشد من خدا را شکر می کنم.
برای اولین بار بود خنده ی سید را میدیدم.
همان طور که می خندید به نرگس گفت:
- نمک نشناس نباش!
یادت رفته چه جوری از املت هایم تعریف می کردی؟؟
- از دوست داشتن عموی گلم بود نه از دوست داشتن املت!
تعجب من بیشتر شد وقتی دستش را دور نرگس پیچید و او را به سینه اش چسباند و بعد بوسه ای روی پیشانی اش نشاند.
- عمو جان همیشه کارتان که به بن بست می خورد با یک بوسه جمع اش می کنید.
- همان طور که خنده ی روی لب هایش را حفظ می کرد گفت:
- برو، برو بی بی و ملوک خانم را صدا کن دیر شد.
نرگس که رفت من گیج و سردرگم فقط نظارگر بودم.
آخر هیچ وقت فکر نمی کردم حاج آقا هم شوخی و خنده بلد باشد همیشه احساس می کردم مردهای مذهبی خشک و رسمی اند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت112
دختره با اعتماد به نفسی بودم ولی الان با موقعیت پیش آمده کامل دست و پایم را گم کرده بودم.
سرم را پایین انداختم و با لبه ی چادرم بازی می کردم. صدایش که حالا مخاطبش من بودم را شنیدم ولی نمی دانم چرا همچنان با لبه ی چادرم درگیر بودم.
- خانم علوی می توانم از شما خواهشی داشته باشم.
در دلم خدا خدا می کردم.
الان چه می خواد بگوید؟
حتما هزارتا اما و اگر و فلسفه می بافد.
- بله حاج آقا بفرمایید...
- میشود من را حاج آقا صدا نکنید؟
ناباورانه سرم را بالا آوردم فکر نمی کردم این خواهشش باشد.
برای اولین بار بود که ایشان سرش پایین نبود خدا را شکر که به گردنش رحم کرد.
حواسم بود نگاه مستقیمی به من نمی کرد ولی خب احساس می کنم دیگر معذب نبود.
- خب حاج آقا هستید!
ولی مشکلی نیست هرچه خواستید صدا می کنم.
- حاجی که نشدم پس اگر ممکن هست
سید یا سید علی صدایم کنید.
یا خود خداااااا
من چه طور، طول سفر حاج آقا، روحانی مسجد را خلاصه صدا کنم.
سکوتم را که دید گفت:
درسته ؛ اولش شاید کمی سخت باشد ولی اینجوری بهتره هست.
می توانم یک خواهش دیگر هم داشته باشم؟
- هنوزخواهش اولتان استجابت نشده ولی بفرمایید...
ریز خندید و گفت:
- پس بعد از استجابت اولی به دومی می پردازیم.
آمدم چیزی بگویم که بفهمم دومی چه بود نرگس و بی بی و ملوک آمدند.
لعنت به دهانی که بی موقع باز شود
کل حواسم پی این بود که درخواست دومی چی می توانست باشه ؟؟؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت113
به رستوران باغ باصفایی که بیرون از شهر و در دامنه ی کوه بود رفتیم.
آلاچیق های کوچک نقلی، درختان بزرگ،
نورهای رنگی، صدای آبشاری که احتمالا نزدیک بود همه و همه زیبا و شگفت انگیز بودند.
محو تماشای محیط اطرافمان بودیم که نرگس آرام گفت:
به جان خودم فکر هم نمی کردم عمو این جور جاها را بلد باشد.
پیش خودم گفتم احتمالا ما را به فلافلی سرکوچه می برد.
من هم آرام کنارگوشش گفتم:
- مثل اینکه کارهای حاج آقا امشب برای تو هم جالب است.
سریع گفت:
- کلک کارهای عموی خوشکل من واسه تو جالب بود و هیچی نمی گفتی؟!
خواستم چیزی بگویم ولی فایده ای نداشت نرگس دنبال سوژه بود
شام را در کنار هم و در آرامش با شوخی های نرگس و عمویش خوردیم.
صدای آب خیلی نزدیک بود که به نرگس گفتم:
- صدای آب از آبشار است؟
- نمی دانم صبرکن...
عموجان زهرا میپرسد آبشار این نزدیکی هاست؟!
- بله فاصله ی زیادی ندارد اگر دوست دارید با هم برویم.
حالا کاملا نگاهش سمت من بود و انگار با زهرای نگون بخت حرف میزد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت114
من که چیزی نگفتم نرگس به کمکم آمد و گفت:
- آره عموجان برویم خیلی هم خوب است.
بی بی و ملوک تو آلاچیق بودند که سید بلند شد و بیرون رفت. منتظر ما بود که
نرگس روبه من گفت:
- زهرا، دختر خوبی؟
چرا مثل شوک زده هایی!؟
جواب عموی بیچاره ام را چرا ندادی؟
چیزی شده؟
- نه!؛حواسم نبود.
بیرون آلاچیق بودیم نرگس سرش پایین بود و بند کفش هایش را می بست که اطرافم را نگاهی کردم و در دل از خود پرسیدم اعتماد به نفست کجا رفته؟!
چند نفس عمیق حالم را بهتر کرده بود و به خود دلداری دادم که رفتار آنها تغییر کرده و باعث تعجب من شده.
سید که کنارمان آمدتمام رشته هایم برباد رفت و دلهره امان ام را بریده بود.
سید کمی جلو تر از ما می رفت و من هم با نرگس راهی شدم.
طولی نکشید، آبشار خیلی قشنگی که مردم زیادی را دور خود جمع کرده بود را دیدیم.
کلی با نرگس عکس گرفتیم.
برای خوردن بلال گوشه ای ایستادیم.
حالا دیگر سنگینی نگاه سید را، هرچند کوتاه حس می کردم.
این مرا معذب و هُل می کرد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت115
سید روبه من پرسید
- خانم علوی فردا آخرین کلاس سفر حج هست فراموش نکنید.
- نه چشم زودتر حرکت می کنم تا به کلاس برسم.
- از کجا؟
سکوت من که طولانی شد نرگس به بهانه ی آب خوردن رفت.
من هم در دل میگفتم:
- آخر مگر این سید خدا مسئول ورود و خروج است که سوال می پرسد.
گفتم:
- برای تحویل برگه های نمونه سئوال به دوستم و یک سری کارها باید به دانشگاه بروم.
همان طور که روبه رو را نگاه می کرد گفت:
مگر سوال سختی بود که این همه فکر کردید؟
- سخت نبود ولی این سئوال را شما پرسیدید برای من عجیب بود.
جدی پرسید
- چرا عجیب؟
- خب شما از عصر تا حالا رفتارتان تغییر کرده و این برای من عجیب هست.
- میشود به من بگویید عصر چه اتفاقی افتاد؟
- خب خطبه ای مصلحتی و جهت کمک شما به بنده خوانده شد.
- درسته و همان خطبه ی مصلحتی
خواسته و یا ناخواسته مرز های بین من و شما را شکسته.
سرم را چرخاندم تا ببینم واقعا درست میبینم!
سرش را به طرفم چرخاند و گفت :
- میشود خواهش دوم ام را بگویم ؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸