#سلام_امام_زمانم 💞
دل اگـر پاڪــ نباشد نمیـآید آقــا
نوع عابر بہ تمیزےِ گذر وابستہ اسٺ
گوشہ چشمے نڪند زندگےِ ما مرگ اسٺ
مثل طفلےڪہ بہ الطاف پدر وابستہ اسٺ
باید از دورے آقــا همگے دق بڪنیم
تابداند ڪہ دل ما چقدر وابستہ اسٺ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
💥صبحت بخیر امام من ای دار و ندارم❤️
السلام وعلیک بجوامع السلام
و هرچه می گذرد به آخر سال نزدیکتر می شویم...
وقت مناسبی است که بگویم هرچه دیدید را ببخشید و حلال کنید...
دنیا ارزش این را ندارد که با دلخوری زندگیش کنیم
پیشاپیش سال نوی همه مخاطبین عزیزم مبارك❤️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
و هرچه می گذرد به آخر سال نزدیکتر می شویم... وقت مناسبی است که بگویم هرچه دیدید را ببخشید و حلال کنی
عزیزان اخرین ساعات سال ۱۴٠٠ هست
اگر بدی دیدین ازمون
اگر فعالیت خوبی نداشتیم
اگر کم و کسری در کانال بود
به بزرگی خودتون ببخشید
سال ۱۴٠۱ هم پیشاپیش مبارک
انشاءالله سالی پر از خیر
و برکتی داشته باشید..
حلالمون کنید
التماس دعای شهادت
یاعلی مدد🌹
هدایت شده از حجاب و عفاف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسیب های ارتباط با نامحرم 👌
🔶حواسم هست❗️❗️
🎵استاد حورایی
#پویش_حجاب_فاطمی
#کانال_حجاب_و_عفاف🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/hejab_va_efaf313
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_دوم ? آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیر
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_سوم ?
…کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام!
مقنعه ام را کمی جلوتر کشیدم و گفتم: علیکم السلام!
و راه افتادم که بروم. قدمهایم را تند کردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید : خانم صبوری! یه لحظه…صبر کنید!
اما من ناخواسته ادامه میدادم. اصلا نمیدانستم کجا میروم. سید پشت سرم میامد و التماس میکرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد. گفتم : آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو.
و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد : خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد…
دوباره برگشتم : خواهش میکنم بس کنین! اینجا این کارتون صورت خوشی نداره!
به خودم که آمدم دیدم ایستادم جلوی مزار شهدای گمنام. بی اختیار لب سکو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشکم درآمد. گفت : الان پنج ساله میام سر همین شهید تورجی زاده که گره کارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فکر ازدواج رو از سرم بیرون کردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانوادتون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام که بیام رسما خدمت پدر ولی…
نشست و ادامه داد: شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟
بلند شدم و گریه کنان گفتم : اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون!
و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود که نخوانده بودمش. وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است…
#جانم_بسوختی_و_به_دل_دوست_دارمت…
ادامه_دارد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_سوم ? …کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین ا
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_چهارم ?
پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین!
با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید.
بعد صدا زد: آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین…
وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟
هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد.
بعد از سید پرسید: تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟
– بله فقط اتوبوس خواهرا مونده.
گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم.
اما آقای صارمی گفت : جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک.
سید هم از خدا خواسته گفت : چشم!
برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم!
با صدای گرفته ای گفتم ” چشم” و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟
ادامه_دارد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
اینم عیدی شما عزیزان😍😁
امروز ، در اولین روز از سال نو و قرن جدید ، با تاریخ 1/1/1 ، چیزی کم داریم... روزهایمان هنگامی که بیایی رنگ و بو و زیبایی می گیرند و تاریخ های به ظاهر زیبا با آمدنت معنا می شوند ، آقا جانم🍃
السلام علیک یا صاحبنا و مولانا
یا صاحب العصر و الزمان
یا ابا صالح المهدی☘💚
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
#اللهم_صلی_علی_محمد_آل_محمد
🌱🦋🌱___________
[ از خادمی تا شهادت ]
[ خـادم الشهدای...
یادمـان معـراج شهدای اهـواز ]
[ خادم الشهید، شهید محمدرضا دهقان ]
🔺سر مزار شهید جهان آرا از خواهرش میخواهد که از او فیلم بگیرد و بعد از شهادتش پخش کنند. آن زمان میگوید 50 درصد کار درست شده و به خواهرش میگوید من در دمشق شهید میشوم و اگر دمشق نشد در حلب به شهادت میرسم.این حرف را دو سال پیش از شهادتش زد.
#از_خادمی_شهدا_تا_شهادت
#خادم_الشهید
#راهیان_نور
#شهید
#شهیدصدرزاده
تا جایی کھ میتوانید از تفرقھ فرار کنید؛
عامل ِ تفرقھ ، غیبت و خبرچینی است!