eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
! طرف‌میگفت:اون‌خانمی‌که‌بدحجابه بایدمستقیم‌زل‌بزنی‌بهش‌تایادنگیره‌ آزادی‌چشمای‌منوبگیره :||||خواستم‌بگم‌داداش...توجیه‌زیبایی‌بود برای‌چشم‌چرونی‌ولی‌جم‌کن‌لطفا...!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا مدت ها همین بود. با چشم پف آلود میومد سر کار😴 میگفت:حاجی این حاج علی هم مارو بیچاره کرده شبا نمیخوابه😣بی تابی میکنه مجبورم ببرمش بیرون🚗 گفتم:اون موقع شب🌙کجا میری؟ گفت:میبرمش گلزار شهدا میتابونمش(: اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۵۷ اسم تو و من کنار هم داخل رینگ حک شده… خنده‌ام می‌گیرد.. اما نه از
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۸ همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز نودم است…یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی..نود روز نفس کشیدن با فکر تو! تمام بدنم سست میشود. منتظر یک خبرم. دلم گواهی میدهد… از جا بلند میشوم و سمت کمدم میروم. کیفم را از قفسه دومش بر‌ می‌دارم و داخلش را با بی‌حوصلگی میگردم. داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه‌ای که روی دوشت است به من لبخند میزند. آه غلیظی میکشم و عکست را از جیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم بر می‌گردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم. عکست را روی لبهایم میگذارم و اشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد. عکس را از روی لب به سمت قلبم میکشم. نگاهم به سقف و دلم پیش توست! تند تند بندهای رنگی کتونی‌ام رو بهم گره میزنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه‌اش کل فضا را پر کرده سمتم می‌آید. _ داری کجا میری..؟؟؟ _ خونه مامان زهرا… _ دختر الان میرن؟ سر زده؟ _ باید برم…نرم تو این خونه خفه میشم. لقمه را سمتم میگیرد. _ بیا حداقل اینو بخور. از صبح تو اتاق خودتو حبس کردی. نه صبحونه نه ناهار… اینو بگیر بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی! لقمه را ازدستش می‌گیرم. با آنکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود. _ یه کیسه فریزر بده مامان. میرود و چند دقیقه بعد با یک کیسه می‌آید.از دستش میگیرم و لقمه را داخلش میگذارم و بعد دوباره دستش می‌دهم: _ میزاریش تو کیفم؟ شانه بالا می‌اندازد و من مشغول کتونی دومم میشوم. کارم که تمام میشود کیف را از دستش میگیرم. جلو میروم و صورتش را آرام میبوسم. _ به بابا بگو من شب نمیام… فعلا خدافظ … از خانه خارج میشوم ، در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم. از اول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم. حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم. مثل کسی که از حفظ نمازش را میخواند بی‌آنکه به معنایش دقت کند…سر یک چهار راه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می‌ایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف با لباس کهنه سمتم میدود. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۵۸ همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا ه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 ۵۹ خاله یدونه گل میخری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم _ نه خاله جون مرسی. کمی دیگر اصرار میکند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود. چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم _ آی کوچولو… باخوشحالی سمتما برمیگردد.. _ یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم راباز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان راهم کنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را کودکانه جمع میکند.. _اممم…مرسی خاله جون! و بعد میدود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش کشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم میکند.لبخند میزنم. چقدر دنیایشان باما فرق دارد! فاطمه مرادلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه میکند _ امروز فردا حتمن زنگ میزنه.مام دلتنگیم… بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقه میکنم. ” بوی علی رو میدی…” این را دردلم میگویم و میشکنم. فاطمه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند _ خوبه دیگه بسه… بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم. سمت دراتاق میرود که میگویم _ تو برو …من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام _ اخه سجاد نیستا! _ میدونم! ولی بلاخره که میاد… شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم…همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام … باچادر دراتاقی ک هیچ کس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد _ حقا که تو ریحانه منی! سر میگردانم….هیچ کس نیست…! وجودم میلرزد…سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم _ ریحانه؟…ریحمدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب: انه ی من…؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست! اما کجا..؟ به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی دراتاقت خشک میشود. اززیر در…درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در ،داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط یک قدم به جلو برمیدارم… باز هم صدای تو _ بیا!… اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم _ خدایا…چرااینجوری شدم! بسه! سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت درفضا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می ایم … یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ…سرم میسوزد از یاد تو! یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست ازروی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد. صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد _ دل بکن ریحانه…ازمن دل بکن! بغضم میترکد.تکانی میخورم وبا دودستم صورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را می‌شنوم. بیخیال گوش‌هایم را محکم میگیرم. ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 #مدافع_عشق #قسمت۵۹ خاله یدونه گل میخری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۶۰ نمی‌خوام هیچی بشنوم…هیچی!! زنگ تلفن قطع میشود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند. عصبی اَه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحه‌ی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم به شماره ناشناس میفتد…تماس را رد میکنم “برو بابا …” کمتر از چند ثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهرمیشود. ” اه!! چقدر سیرسش!” بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم _ بله؟؟ _ سلام زن داداش! با تردید میپرسم: _ آقا سجاد؟ _ بله خودم هستم…خوب هستید؟ دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!…اما اکتفا میکنم به یک کلمه _ خوبم!! _ میخوام ببینمتون! متعجب درحالی که دنبال جواب برای چند سوال میگردم جواب میدهم: _ چیزی شده؟؟ _ نه! اتفاق خاصی نیست… ” نیست؟ پس چرا صدایش میلرزید” _ مطمئنید؟….من الان خونه خودتونم! _ جدی؟؟؟.. تا پنج دقیقه دیگه میرسم _ میشه یکم از کارتون رو بگید _ نه!…میام میگم فعلا یا علی زن داداش و پیش از آنکه جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم می‌پیچد… “انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشدبپرسم شمارمو از کجا آورده!!!” با فکر اینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم. حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و درحیاط میدود. هر از گاهی هم از کمردرد ناله میکند. به حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را میدهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندونه‌ی بزرگی را قاچ میدهد. مرا که میبیند میخندد و میگوید: _ بیا مادر!بیا شام حاضریه!! گوشه لبم را به جای لبخند کج میکنم فاطمه هم کنارش قالب‌های کوچک پنیر را در پیش دستی میگذارد. زنگ در خانه زده میشود. _ من باز میکنم این را در حالی میگویم که چادرم را روی سرم می‌اندازم. حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم: _ کیه؟ _ منم !… خودش است! در را باز میکنم. چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته… وحشت زده میپرسم _ چی شده؟ آهسته میگوید: _ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه… قلبم می ایستد. تنها چیزی که به ذهنم میرسد.. _ علی!!؟؟؟…علی چیزیش شده؟ دستی به لب و ریشش میکشد… _ نه! برید … پاهایم را به سختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم. حسین آقا میپرسد: _ کیه بابا؟؟.. _ اقا سجاد! و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود. سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره میکند بیا … “پشت سرش برم که خیلی ضایع است!” به اطراف نگاه میکنم… چیزی به سرم میزند: _ مامان زهرا!؟…آب آوردید؟ فاطمه چپ چپ نگاهم میکند _ آب بعد نون پنیر؟ _ خب پس شربت! زهرا خانوم میگوید: _ آره ! شربت آبلیمو می‌چسبه…بیا بشین برم درست کنم. از فرصت استفاده میکنم و سمت خانه میروم. _ نه ! بزارید یکمم من دختری کنم واسه این خونه! _ خداحفظت کنه ! در راهرو می‌ایستم و به هال سرک میکشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان میدهد: _ بیاید اینجا… نگاهش در تاریکی برق میزند بلند میشود و دنبالم به آشپزخانه می‌آید. یک پارچ از کابینت برمیدارم _ من تا شربت درست میکنم کارتون رو بگید! و بعد انگار که تازه متوجه چیزی شده باشم می‌ پرسم: _ اصلا چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می‌آید، پارچ را از دستم میگیرد و زل میزند به صورتم!! این اولین بار است که اینقدر راحت نگاهم میکند. _ راستش…اولا حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر امروز از گوشی فاطمه پیدا کردم….دوما فکر کردم شاید بهتره اول به شما بگم!…شاید خود علی راضی تر باشه.. اسمت را که میگوید دست‌هایم میلرزد. خیره به لبهایش منتظر میمانم _ من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابا بگم…حس کردم همسر از همه نزدیک تره طاقتم تمام میشود: _ میشه سریع بگید … سرش را پایین می‌اندازد. با انگشتان دستش بازی میکند…یک لحظه نگاهم میکند…”خدایا چرا گریه میکنه..” 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
خـدمـت شـمـا امـیـدوارم لـذت بـبـریـد😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
<🧡📙> 💥 بزرگترین حسࢪت قیامت اینه که می‌فهمی با نمـاز تا کجـاها می‌تونستی بالا بری و نࢪفتی💔 از هࢪجهنمے بیشتر آدمو عذاب میده😔
<💖🌸> گاهۍ بھ این جملھ ڪھ میگن ، امید ِ امام‌زمان.عج. ما جووناییم فڪر میکنم از خودم گریھ‌ام میگیره . .💔 چیکار داریم میکنیم؟! بھ نظرتون خجالت بکشیم؟ یا هنوز وقتش نشده؟؟🚶🏿‍♂ بھ خودمون بیاییم رفقا . . !! امیدشون ُ ناامید نکنیم ، دنیا فریب و رنگ است تا جـٰا بمانـے از او...!
گفت: راستی جبهه چطور بود؟ گفتم : تا منظورت چه باشد .🙃 گفت: مثل حالا رقابت بود؟🤔 گفتم : آری. گفت : در چی؟ 😳 گفتم :در خواندن نماز شب.😊 گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری. گفت: در چی؟ 😮 گفتم: در توفیق شهادت.😇 گفت: جرزنی بود؟ 😳 گفتم: آری. گفت: برا چی؟ گفتم: برای شرکت در عملیات .😭 گفت: بخور بخور بود؟😏 گفتم: آری .☺️ گفت: چی میخوردید؟ 😏 گفتم: تیر و ترکش 🔫 گفت: پنهان کاری بود ؟ گفتم: آری . گفت: در چی ؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞 گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آری . گفت: چه پستی؟؟ 🤔 گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂‍♂️ گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙 گفتم: آری . گفت: چه آوازی؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل . گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫 گفتم: آری . گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ 😏 گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠️ گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧 گفتم: آری ... گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊 گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری . گفت: کجا؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه. گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ 🙄 گفتم: آری گفت: کی براتون برمی داشت؟😏 گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .😞 گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟😏😏 گفتم: آری خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😔 سکوت کرد و چیزی نگفت...💔
<💚🌿> - چقدر،ازمردن‌میترسیدند!! _چقدرشیفتہ‌شهادت‌بودن♥️ عزیزےمیگفت: ڪه‌خاڪ‌از‌شلمچه‌اوردم مادرم‌عصبانے شد😦😠 گفت‌این‌خاکا،شیمیایے‌ان‌و‌فلان ریخت‌خاڪو،تو باغچه ودرخت‌سیبے🌳کہ‌سالهامیوه‌نمیداد اون‌سال سیب هاش🍎عطرگل‌محمدے میدادن... گریه‌میکرد💔 سیب ها 🍏رو،بغل‌میگرفت‌و‌میخوابید !!
<🖤🔍> عاشق "خدا" شدن سخت نيست، مقدمه‌ۍ آن دشوار است. مقدمه‌ۍ عشق بھ خدا، دل‌بريدن‌ازدنيا و ديگران است. مقدمه‌ۍ عشق بھ خدا، گذشتن از خود و سپردن امور بھ اوست.
سلام_امام_زمانم🌹🤚🏻 هرچــه ڪردم بنویسم ز تو مدح وسخنی یا بگــویم ز مقــام تــو ڪـه یابن الحسنی این قلم یار نبود و فقط این جمله نوشت: پســــر حیـــدر ڪــرار ، تــو اربــاب منــی 🕊️🕋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به‌نفس‌ها؎‌تو‌بند‌است‌مرا‌هر‌نفسۍ😌 سایه‌ات‌ڪم‌نشود‌از‌سـر‌ما‌حضرت‌ماه🌛 •اللھم‌احفِظ‌قائدَنا‌الامام‌الخامِنه‌ا؎•🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذکر روز سه شنبه: یا ارحم الراحمین (ای بخشنده‌ترین بخشندگان) ذکر روز سه‌شنبه به اسم امام سجاد (ع) و امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) است. روایت شده در این روز زیارت سه امام خوانده شود. ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات می شود ۱٠٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🖇 ————••🕊⃞••————
💔!“••• "راوی:همسرشهید" کم‌کم‌اسارت‌محسن‌‌رابہ‌همہ‌اطلاع‌دادیم رفتم‌خانہ‌پیراهن‌محسن‌را‌روی‌زمین‌پہن‌ ڪردم‌سـرم‌را‌روی‌آن‌گذاشـم‌و‌ضـجہ‌زدم اما‌زمان‌زیادی‌نگذشت‌کہ‌احـساس‌کـردم محـسن‌آمـد‌ڪـنارم‌دسـتش‌را‌رو‌ےقلبـم‌ گذاشت‌و‌در‌گوشم‌گفت:زهراسختیش‌زیاده‌ ولےقشنگےهاش‌زیادتره...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌