بشنو....
تمام حرف دلم اين است؛
من عشـــ❤️ـــق را ...
به نام تو آغاز کرده ام
سلام حضرت دلـ❤️ــبر ....
#سلام
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
ذکر روز چهارشنبه:
یا حی یا قیوم
(ای زنده، ای پاینده)
ذکر روز چهارشنبه به اسم موسی کاظم (ع) و امام رضا (ع) و امام محمد بتقی (ع) و امام علی النقی (ع) است. روایت شده در این روز زیارت چهار امام خوانده شود که خواندن آن موجب عزت دائمی میشود.
#مرتبه۱٠٠
ما ایمانمان را
اخلاصمان را درست مۍڪنیم
و با اسلام منطبق مۍڪنیم
این یعنـے یارۍ خدا تضمین شده ..🌱')
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
اساساً براۍ ڪسے ڪہ قلبش بہ دیگران مشغول است؛آرامش دائمـے و حفظ نشاط روحـےِ همیشگی،امرۍ محال است!
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
#آرامش..♥️
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
هدایت شده از 『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
‹🎼🎍›
•°
؏ـشق خوݕ اسٺ ...
اگࢪ یاࢪ ""خدایے"" باشد ...!!!!
•°
🎼🎍¦⇢ #عاشقانہےمذهبے
🎼🎍¦⇢ #ـفدایۍ_وݪایت
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↱ @Shahidbabaknourii↲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــیــشــهســآیــت
رویســرمبــاشــه(:❤️
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
امام على عليه السلام : همهی محبّتت را نثار دوستت كن، اما همهی اطمينانت را به پاى او مريز، هر گونه همدردى و كمك مالى به او بكن، ولى همهی اسرارت را با او در ميان مگذار .
✍️ غررالحکم، ح ۲۴۶۳
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
#کلام_شهید
از گمنامی نترس . .
از اینکه اسم و رسمی نداری . .
از کارهای کرده ات به نام دیگری . .
از بی تفاوت بودن آدم ها . .
از تنهایی ات در عین شلوغی ها . .
غمگین مباش!
گمنامی اولین گام برای
رسیدن به شهادت است
- شهید ابراهیم هادی♥️🌿
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
حمایت میکنید ما رو؟!
کانال تازه تاسیس شده
بیاین خیلی خوشحال میشیم🥰☺️
@Dokhtarane_Mahdavii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استوری| #جواد_الائمه
🔻ذکر دل
یا جواد ، یا رضا ، یا حسین (ع)
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🎥 #استوری| #جواد_الائمه 🔻ذکر دل یا جواد ، یا رضا ، یا حسین (ع)
یا امام جواد...💔
یه نگاهی... "
روزیڪھ جنازهاش را آوردند خانھ و بھ داخل اتاقش بردند ؛ دوستان جوانش دور جنازھ جمع شده بودند .
گریھ میکردند و میگفتند؛
دیگر رسول نیست بھ ما بگوید غیبت نڪن ، تھمت نزن!
#شھیدرسولخلیلی
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
رسم بود داماد؛
شبِ ازدواجش حنا بگذارد
یک رسم دیگر آمد،
رزمنده شب شهادتش
حنا میگذاشت ...!
شهیدقاسم نوری
شهیدحسین برزگر گنجی
#شهادت_عملیات_والفجرهشت
ـ ـ ـ ــــ۞ــــ ـ ـ ـ
♥️﴾@Shahid_dehghann﴿♥️
سلام به همراهان همیشگی قرارگاه شهید مالک عیسوی
متاسفانه حدود ۵۰۰ هزارتومن قرارگاه بدهکار هست بابت برگزاری سه شنبه مهدوی
300 هزارتومن پول وانت بار
220هزارتومن پول اب معدنی و یخ
خیرین عزیز یه یاعلی بگید تا این پول را به طلب کار ها برگردونیم
👇شماره کارت جهت کمک👇
5029081059796645
بنام امیرحسین عیسوی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
سلام به همراهان همیشگی قرارگاه شهید مالک عیسوی متاسفانه حدود ۵۰۰ هزارتومن قرارگاه بدهکار هست بابت ب
سلام علیکم عزیزان شهدا
ممنون میشیم کمک کنید
برای امام زمانه
حتی اگر با ۱٠ هزار تومن
اگر هم نمیتونید کمک کنید
در واتساپ استوری کنید
گروهی دارید بفرستید توش
شاید یکی کمک کرد
ممنون میشیم
اجرتون با اقا امام زمان 🙏🏻☺️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
سلام به همراهان همیشگی قرارگاه شهید مالک عیسوی متاسفانه حدود ۵۰۰ هزارتومن قرارگاه بدهکار هست بابت ب
قرارگاه شون هم به اسم شهید مالک عیسوی هست کمک کنید انشاءالله شهید عیسوی کمکتون کنه☺️🌷
شهدا خیلی مهربونن و کمک میکنن ما رو
حالا ما برای خوشنودی امام زمان و شهدا
حتی اگر با ۱٠ هزار تومن شادشون کنیم☺️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_سی_ام 📚 به روایت امیرحسین آخیش. چقدر آروم شدم همیشه هئیت مسکن من بود. خدا ت
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_سی_و_یکم 📚
به روایت حانیه
…………………………………..
حرفای امیرعلی رو باور داشتم ولی من همین جوری هم به زور شال سرم میکردم دیگه چه برسه به این که بخوام ده دور دور خودم بپیچمش. هوف. ولی چاره ای نبود ، آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه. ولی ظاهرا تنها برداشتی که از ظاهر من میشد داشت این بود که از خدامه موردتوجه پسرای لات قرار بگیرم ؛ از طرفی دلم نمیخواست همش نگران تیکه های پسرا باشم. پس بلاخره بعد از کلی فکر کردن و درگیری ذهنی تصمیم گرفتم یه مانتوی بلندتر بپوشم و حداقل یکم شالمو بکشم جلوتر .
_ ماااماااان. مااااماااان.
مامان_ جونم ؟
_ میای بریم خرید؟
مامان_ باهم؟؟؟؟؟؟؟
از این لحن متعجبش خندم گرفت خب حق داشت؛ من کی با مامان رفته بودم خرید که این دفعه دومم باشه ؟ همیشه با بچه ها میرفتم.
_ اره . میخوام مانتو بخرم.
مامان_ خب چرا با یاسمین اینا نمیری؟ چیزی شده؟
_ واه چی شده باشه؟ میخواستم مانتوی بلند بگیرم .نمیای با اونا برم.
مامان_ تو ؟ مانتوی بلند؟
_ مامانی بیست سوالی میپرسی حالا؟
مامان_ خیلی خب برو حاضر شو بریم.
وقتی با مامان بودم که کسی نمیتونست حرفی بزنه پس نیاز به پوشیده تر بودن نبود.
یه بلوز سفید آستین سه ربع با یه کت حریر نازک مشکی با یه ساپورت مشکی وشال و سفید. مثله همیشه پرفکت. مامان با دیدن من دوباره شروع کرد به سوال پرسیدن
مامان_ حالا مانتوی بلند میخوای چیکار؟
_ میخوام بخورمش.
مامان _ نوش جونت ?. خب مثله ادم برای چی میخوای ؟
_واه مامان خوب میخوام هروقت تنها رفتم بیرون بپوشم که انقدر بهم گیر ندن. حالا بیا بریم. راستی ددی برده ماشینو؟
مامان_ هوف. از دست تو. اره برده. زنگ زدم آژانس
_ فداااات شم مامی جونم .
.
.
.
.
نمیدونم امروز مردم تغییر کردن یا من حساس شدم. انگار قبلا اصلا این پسرای هیزو نمیدیم از در خونه که اومدیم بیرون تا الان ۱۰٫۲۰ نفر یا چشمک زدن یا تیکه انداختن. هوف. خوبه مامان همرامه. فکر کنم باید تجدید نظر کنم و همیشه از این مانتو مسخره ها بپوشم.
مامان _ حانیه بگیر بریم دیگه. الان دو ساعته داری میگردی فقط یه روسری گرفتی.
_ عه به من چه هیچکدومشون خوشگل نیستن. عه عه عه مامان اونجا رو نگاه کن. اون مانتو مشکیه خوشگله . بیا…..
و بعد دست مامان رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم به سمت اون مغازه . مانتوهاش عالی بود. یه مانتوی سفید بود که قسمت سفیدش تا روی زانو بود و روش پارچه حریر مشکی که تا زیر زانو بود جلوه خاصی بهش داده بود به خصوص حویه کاری های پایین پارچه مشکیه. با روسری مشکی که گرفته بودم عالی میشد. بلاخره بعد از ۲ ساعت گشتن موفق شدم.
.
.
.
مامان در خونه رو باز کرد و منم دنبالش وارد خونه شدم. کفشای امیرعلی پشت در نشونه حضورش تو خونه بود با ذوق و انرژی دوباره که گرفته بودم مثله جت از کنار مامان رد شدم و کفشام رو در اوردم و رفتم تو . امیر رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد.
_ سلااااام.
امیرعلی_ علیک سلام. چی…..
حرف امیرعلی تموم نشده بود که دستشو کشیدم و بردمش تو اتاق.
امیرعلی_ چته؟؟؟؟
_ چشاتو ببند. سرررریع
سریع کت حریر رو لباسم رو در اوردم و مانتو و روسری که گرفته بودم رو سرم کردم. نمیشد موهامو نریزم بیرون که یه دسته از موهای لختمو انداختم رو پشینیم و رو به روی امیرعلی وایسادم .
_ خب . باز کن.
با دیدن من لبخند زد و حالت چهرش رنگ تحسین گرفت و بعد بلند شد رو به روم ایستاد و موهام رو هل داد زیر روسریم.
امیرعلی_ اینجوری بهتره.
یه لبخند دندون نما تحویلش دادم و گفتم _ خب دیگه تشریف ببر بیرون میخوام استراحت کنم.
#رمان_مذهبی #رمان