آیات نور
هدیه به شهید دهقان امیری
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
«💔»
-
گفتنۍنیسٺولۍ
بۍتوڪماڪاندرمن
نفسۍهست،
دلۍهست،
ولۍجانۍنیست💔(:
❴ #حاجی ❵
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
. #Part_34 با صدای مامان و اسما چشمهام رو باز میکنم، آخيش چقدر خسته بودم. از روی تختم بلند میشم و
#Part_35
همزمان با کیانا رسیدیم جلوی در، با هم میریم داخل ساجده پیش مروارید ایستاده و مشغول صحبت کردن هستند به سمت ساجده میرم و چشمهاش رو میبندم و صدام رو کلفت میکنم و میگم:
- حدس بزن من کیم؟
- اسرا خیلی لوسی
وا لو رفتم، چشمهاش رو باز میکنم که برمیگرده سمتم و میگه:
- اسرا میای بریم مسافرت؟
- کجا؟
- راهیان نور با بچه های بسیج
آخ جون! شلمچه، فکه، دوکوهه...هورا شهدا منم طلبید.
- آره میام
- خواهرت نمیاد؟
- نمیدونم بهش میگم خبر میدم.
کیانا پوزخندی میزنه و میگه:
- کجا میخواین برین؟ تنها تنها؟
ساجده سریع جواب میده:
- راهیان نور
تا کیانا خواست مخالفت کنه که صدای ایمان بلند شد.
ایمان- خانوم ها جای اینکه اونجا جلسه بگیرید برید سرکارهاتون تا اخراج نشدین.
با این حرفش زدیم زیر خنده، یک تا از ابروهای ایمان بالا میپره و میگه:
- جوک گفتم خانوم کوچولوها؟
چقدر از اين خانوم کوچولو گفتنش بدم میاد خیلی رو مخه و میدونه خوشم نمیاد حرصم میده...
بهش توجهی نمیکنم و با بچه ها به سمت دیگه ای میریم و مشغول کارمون میشیم.
***
خسته شدم و خودم رو روی صندلی میندازم به اسما خبر بدم ببینم میاد یانه؟ گوشیم رو از جیب مانتوی سفید پرستاری بیرون میکشم و شمارش رو میگیرم.
۰۹۱۵...(چیه نکنه شمارش رو هم میخواین؟) بوق میخورد ولی جواب نمیداد کم کم داشتم از جواب دادنش منصرف میشدم که صداش درون گوشی میپیچه...
- سلام آبجی چطور مطوری؟
- سلام چه عجب جواب دادی خوش میگذره؟
با ذوق میگه:
- عالی
- کیمیای؟
- هفته دیگه
وایی من از الان دلم براش تنگ شده اون میگه یک هفته دیگه با ناراحتی میگم:
- باش برات سوپرایز داشتم.
شیطون و بانمک میگه:
- چه سوپرایزی؟ نکنه دو روز من نبودم میخوای عروس بشی تنهام بذاری؟
- نه بابا میای راهیان نور؟
- آره، من فعلا برم خدانگهدار
- یاعلی
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_35 همزمان با کیانا رسیدیم جلوی در، با هم میریم داخل ساجده پیش مروارید ایستاده و مشغول صحبت ک
#Pert_36
آخيش کار امروزم داخل بیمارستان تموم شد. چادرم رو سرم میکنم و همراه کیانا و ساجده از بیمارستان خارج میشیم. کیانا خداحافظی میگه و از ما جدا میشه...
من و ساجده ام کمی حرکت میکنیم که میگه:
- اسرامیای راهیان نور؟
لبخندی بهش می زنم و میگم:
- مشخص نیست ولی سعی میکنم بیام
- باشه کاری نداری؟
- کجا میری؟
- میرم خونه آبجیم
-سلام برسون مواظب خودت باش یاعلی
و ساجده ازم جدا میشه، هوا هنوز زیاد تاریک نشده پس میتونم پیاده روی کنم
چادرم رو محکم تر میکنم و حرکت میکنم.
یکم حرکت میکنم که ماشینی جلوی پام ترمز میکنه...
بوق میزنه که توجهی نمیکنم و ادامه میدم به مسیرم بوق دوم رو میزنه که بر میگردم عقب و محمدرضا رو میبینم که از ماشینش پیاده شده...
محمدرضا- دخترعمو بشینید میرم خونه باهم بریم!
اولش یکم تعارف میکنم بعد سوار میشم.
بوی عطر تندش درون ماشین پیچیده...
محمدرضا دستش رو به سمت ظبط میبره و آهنگی پلی میکنه.
این آخرین قدم برای دیدنت
این آخرین پُله واسه رسیدنت
این آخرین نفس کشیدنم
برای تو...
این آخرین تورو ندیدنم
برای تو...
***
بیا به جرم عاشقی بکش من رو نرو...
نگاه کن این تَن نحیف و خسته رو
تو رو به جون خاطرات خوبمون بمون
تو رو به جون خاطرات تلخمون نرو...
یکم راجع به بیمارستان و جواب کنکور سوال میکنه که میرسیم.
- ممنون ببخشید مزاحم تون شدم
محمدرضا لبخند دلنشینی میزنه و با لحن مردونش میگه:
- خواهش میکنم، این حرفها چیه دشمنتون شرمنده
با لبخند جوابش رو میدم که جعبهی کوچکی به سمتم میگیره و میگه:
- ناقابله
ته دلم از کارش قند آب شد ولی توی چهره ام به لبخندی بسنده میکنم و جعبه رو ازش میگیرم و داخل کیفم میذارم.
تشکری میکنم و پیاده میشم، کادوم رو داخل کیفم میذارم و در رو باز میکنم.
#ادامهدارد
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بِسـْمِمظلـوـم؏ـاݪـم؏ـݪے(؏ـڵیھالسلـام)
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛